آکادمیِ داستان | توصیف و تعریف (جلسه سوم)

جلسه اول، شروع کار

جلسه دوم، انواع ادبی



برای بیان و توضیحِ رویدادها و فضای داستان، دو تکنیک وجود دارد:

1. توصیف کردن 2. تعریف کردن

قبل از پرداختن به توصیف و تعریف، اشاره‌ای به انواع «زمان» در روایت خواهم داشت.

در متونِ روایی از جمله داستان، «منطقِ زمانیِ دوگانه‌ای» وجود دارد؛ یعنی ما با دو بُعدِ زمانیِ متفاوت روبه‌رو هستیم. اول، «بُعد بیرونیِ» روایت است که مدت زمانِ نمایش یا ارائه‌ی داستان، فیلم یا تئاتر را شامل می‌شود. این بُعد در حقیقت، همان زمانِ حقیقی و قراردادیِ جاری در زندگی است. مثلا ما با صَرفِ پنج ساعت می‌توانیم خواندنِ یک داستانِ بلند را تمام کنیم. یعنی خواندنِ آن داستان به صورت متوسط پنج ساعت زمان می‌برد. یا دو ساعت از وقت خود را صَرف تماشای تئاتر یا یک اثر سینمایی می‌کنیم.

اما دوم، «بُعد درونیِ» روایت است که مدتِ استمرار سلسله رخدادهای تشکیل‌دهنده‌ی پی‌رنگ را شامل می‌شود. یعنی مدت زمانی که رخدادهای قصه در آن اتفاق می‌افتند. این مدت زمان می‌تواند روزها، ماه‌ها و حتی سال‌های مَدیدی را شامل شود. یا اینکه در یک ظرفِ کوچکِ زمانی، مثلا یک بعدازظهرِ گرمِ تابستانی اتفاق بیفتد. این موضوع بستگی به میل و خواستِ نویسنده دارد که وقایع داستانش را تا چه زمانی ادامه دهد.

بُعد بیرونی و بُعد درونیِ روایت، معمولا متفاوت و گاها متعارض هستند. یعنی مثلا داستانی که خواندنش 15 ساعت زمان می‌برد، ممکن است یک قاچِ 1 دقیقه‌ای از زندگیِ کاراکترش را روایت کند.

(بحثِ زمان ها از کتابِ «سواد روایت»، نوشته اچ پورتر ابوت آورده شده است.)

حال برگردیم به بحثِ تکنیک ها.

در توصیف کردن، نویسنده زمان را اسیرِ قلمِ خود می‌کند و هر آنچه را که نیاز است، می‌گوید و تصویر می‌کند. توصیف کردن یک تکنیکِ رایج و ضروری است که در پرداختِ جزئیات و فضای داستان بسیار کمک می‌کند. به عبارتی نویسنده به جای اینکه بگوید:«داشتم به سمتِ خانه می‌رفتم که ناگهان زلزله شدیدی زمین را لرزاند.» می‌گوید:«داشتم به سمتِ خانه می‌رفتم که احساس کردم لرزشی زیرِ پایم ایجاد شد؛ این لرزش هر لحظه بیشتر می‌شد و گویا همه موبایل‌ها تبانی کرده بودند که با هم زنگ بخورند. در کسری از ثانیه دیدم که ماشین ها در خیابان از مسیر خود منحرف می‌شوند و به دَر و دیوار می‌خورند. آسفالتِ کفِ خیابان شروع کرد به موج برداشتن و انگار که ...» در این مثال، نویسنده به جای اینکه با نوشتنِ چند کلمه‌ی محدود به واقعه اشاره کند و از شر آن خلاص شود، زمان را کُند کرده و سرِ صبر به توصیفِ واقعه می‌پردازد. در اصل ما کلمه "زلزله" را در متن دوم نمی‌بینیم، اما وجود و وقوعِ زلزله را بهتر و عمیق‌تر از متنِ اول حس می‌کنیم. در اینجا ممکن است خواندنِ شرحِ این واقعه 5 دقیقه زمانِ ببرد(بُعد بیرونی)، در حالی که خودِ واقعه نهایتا 5 ثانیه طول کشیده است(بُعدِ درونی).

حال در تعریف کردن، به صورتِ گذرا و سرگذشت‌وار، به یک واقعه اشاره می‌شود و پرداختِ چندانی روی آن صورت نمی‌گیرد. تعریف کردن نیز، گاهی اوقات در روایت ضروری است؛ چرا که نویسنده نمی‌تواند و نباید تمامِ وقایع و رویدادهای داستانش را توصیفِ حداکثری کند. چرا که نقشِ همه آنها در پیش‌بُردِ داستان یکسان نیست و از این رو میزانِ پرداختِ آنها نیز نباید یکسان باشد.

در حقیقت، سراسرِ داستان، سرگذشت و تعریف کردن است؛ اما این تعریف، گاها عینی و بازسازی می‌شود تا باورپذیرتر و دراماتیک‌تر شود. پس توصیف نیز، گونه‌ای از تعریف است که بارِ نمایشیِ بیشتری دارد و البته ایستا است. از طرفی همه تعریف ها نیز بهره‌ای از درام و توصیف را دارند.

در اینجا به مفهومِ دیگری به نامِ «زمانِ اصیل» بر می‌خوریم.
زمانِ اصیل، بسترِ اصلیِ روایت و جای‌پایِ نویسنده برای گم نکردنِ خطِ داستانیِ خود است.بستری که میزبانِ روایتِ وقایع و اتفاقاتِ اصلیِ داستان است. راوی از خلالِ این مسیر، در صورتِ نیاز، به گذشته می‌رود و سرگذشت یا واقعه‌ای را که قبلا رخ‌داده است روایت می‌کند. این فلش‌بک، به جریانِ جاریِ داستان کمک می‌کند.

اتفاق اصلیِ داستان در زمانِ اصیل جریان دارد و بقیه حوادث و خرده روایت‌ها، مکمل این اتفاقِ اصلی هستند.

در زمان اصیل، از تکنیک توصیف کردن استفاده می‌شود؛ در حالی که در رجوع به گذشته و حتی آینده، از بارِ توصیفی و پرداختِ تمام و کمال به جزئیات و وقایع، کاسته می‌شود.
احمد محمود در داستانِ «قصه آشنا»، تقریبا در تمام طولِ داستان، از تکنیک توصیف استفاده می‌کند و زمانِ اصیلِ واحدی ندارد. گویی همه اتفاقات در زمانِ حال جریان دارند و تمام اتفاقات در زمان اصیل روایت می‌شوند. با این همه، خواننده تفاوت این زمان ها و اتفاقات را می‌تواند درک کند و در میان وقایع سردرگم نمی‌شود. چرا که خطِ اصلیِ داستان، برجسته تر است.

روایت از چه عناصری تشکیل می‌شود؟

1. داستان (Story): منظور از استوری، سلسله اتفاقات، به ترتیب وقوع هستند. اتفاقات در استوری، همچنان خام هستند. یعنی نویسنده با انبوهی از وقایع در ذهن خود یا روی چرک‌‌نویس خود روبه‌روست و می‌داند که باید از آنها استفاده کند. اما هنوز پرداختِ خاصی روی آنها صورت نگرفته است. همچنین نحوه چیدن و ترتیب وقایع در بخش استراکچر انجام می‌شود.

2. پی‌رنگ (Plot): در این بخش، به علت‌ومعلول می‌پردازیم و در راستای جاافتادن و عمیق تر شدنِ وقایع، قلم می‌فرسائیم. منطق رواییِ اثر، در پلات پهن می‌شود. عمده‌ی خلاقیت‌ها، پژوهش‌های مورد نیاز، مصادیق،‌ تأمل‌ها و .... در این بخش انجام می‌شود. به عبارتی کارِ اصلیِ نویسنده، ایستادن در ایستگاهِ پلات است. چرا که غالب استوری ها تکرارشونده و آشنا هستند و ایده‌های جدید و کاملا نو، به ندرت یافت می‌شوند. استراکچر نیز، از خلالِ پلات خلق می‌شود و به عبارتی نسخه وسیع‌ترِ آن است؛ اما در پلات، اگر نویسنده از هوش، حوصله و خلاقیتِ کافی برخوردار باشد، می‌تواند اثری نوین و ماندگار خلق کند. تنه همان تنه است؛ شاخ‌وبرگ‌ها و میوه‌هایی که خالق به هر درخت می‌دهد آن‌را متمایز می‌سازد. نوعِ نگاهِ جدید و متفاوتی که نویسنده به یک موضوعِ تکراری دارد، محل زایشِ پدیده‌هاست.

3. ساختار (Structure): نویسنده در این بخش، حلقه‌های وقایعِ داستان را چینش می‌کند. شاید بخواهد داستان را از وقایع میانی، یا حتی پایانی آغاز کند. یا به روش کلاسیک پایبند باشد. این بخش، به عبارتی نسخه مبسوط، سامان‌یافته و منسجمِ پلات نیز هست. استراکچر ترتیبِ وقایع استوری را تعیین کرده و دستاورد های پلات را مکتوب و قالب‌مند می‌کند.

نکته: نویسنده به هنگام نوشتن یک اثر، هیچگاه مراحل بالا را در ذهن مرور نمی‌کند؛ بلکه به صورت ناخودآگاه، بسته به تجربه و توانایی‌اش، این مراحلِ متراکم را در اثر پیاده می‌کند. از این رو نیازی نیست به هنگام نوشتن، این عناصر را مدام با خود مرور کند.

دو معیار اساسی برای طراحی استراکچر وجود دارد:

1. استایلِ نویسنده: تجربه‌ای که فرد در طولِ زیست خود می‌اندوزد، استایلِ او را تشکیل می‌دهد. همچنین ویژگی‌های زیبایی‌شناسانه فردیِ نویسنده نیز در این امر دخیل است. تولستوی و‌ داستایفسکی هر دو در مکتب رئالیسم گنجانده می‌شوند و از این منظر شبیه به هم هستند و قطعا اشتراکاتی(در شکل و محتوا) در آثار خود دارند. اما آیا ممکن است با خواندن آثار یکی از آن‌دو، از خواندنِ آثارِ دیگری فارغ شویم؟ به هیچ وجه. چرا که سبک، استایل و موتیف های هر کدام، زِ کل متفاوت است؛ یا اصطلاحا "شخصی" ‌است. لئو زیبایی را در مصادیق و ویژگی‌هایی، و فیودور در مصادیق و ویژگی‌های دیگری می‌بیند. به عبارتی سلیقه و ذائقه هر کدام، منحصر به فرد است. نکته کار اینجاست که این سلیقه، قابل ارزش‌گذاری و نقد است و هیچ تقدس و انحصاری ندارد.

2. تِم(درون‌مایه): منظور از تِم، جهان‌بینی و ایدئولوژیِ حاکم بر روایت است.
ایدئولوژی بر خلافِ تصورِ رایج، فقط از دین نشات نمی‌گیرد؛ بلکه از منابع مختلفی‌ مانند عرف، قانون و اخلاق نیز تاثیر می‌پذیرد. همچنین استایلِ فردی در ایدئولوژی تاثیر دارد. یعنی علایق و سلایقی که سوای از آن چهار عاملِ اساسی، در شکل‌گیریِ ایدئولوژیِ فرد تاثیر می‌گذارد.
حال در خلق کاراکترها و فضای داستان، این به نویسنده بستگی دارد که کدام یک از عامل‌های موثر در ایدئولوژی را مقدم بداند. یکی دین را مقدم می‌دارد و تمام موازین و ویژگی های کاراکتر مد نظرش را بر اساس آن سامان می‌دهد. و یا دیگری اخلاقیات را ( فارغ از دینِ خاصی) مهم و اساسی می‌پندارد. بالا و پایین کردن این شاخصه ها، وجوهِ مختلفِ شخصیت را شکل می‌دهند.
تِم نقشِ تعیین کننده‌ای دارد. حتی اگر استوری یکسان باشد، در صورتِ بداعتِ تِم، اثرِ نهایی نیز بدیع است.

1400/04/28