بتمن(قسمت دوم): جوکر

سلام. چیزی که می‌شنوین دوازدهمین قسمت از پادکست هیرولیکه که در مرداد ماه نود و نه ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌ها است. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف میکنم. قسمت یازدهم رو گوش دادین؟ که میشه اولین قسمت از چهارگانه‌ی بتمن هیرویک. اگه گوش ندادین اول برین اونور.

https://virgool.io/herolicpodcast/%D8%A8%D8%AA%D9%85%D9%86%DB%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D9%88%D9%84-xfq52qit94fn

اگر گوش دادین که ادامه بدم. فقط بگم که این قسمت رو اختصاص دادم به جوکر و رابطه‌اش با بتمن ولی به هر حال دوباره باید تاکید کنم که قسمت‌های این چهارگانه رو پشت سر هم بشنوین چون یه سری شخصیت‌ها و داستان رو که تو قسمت قبلی گفتم دیگه اینجا تکرارشون نمیکنم ولی مهم‌ان و اگه قسمت قبل رو نشنیدن برین اون رو گوش بدین بعد بیاین اینور. اینجوری بیشتر هم بهتون حال میده. اینم بگم که این داستان دیگه برای بچه‌ها مناسب نیست. میدونم بچه‌ها عاشق بتمن‌ان واسه همین هم پیشنهادم اینه که اول تنها گوش بدین بعد دیگه تصمیم با خودتون. من فایقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم شما و این دومین قسمت از چهارگانه‌ی بتمن هیرولیک.




تو قسمت قبلی شنیدیم که تو سال هزار و نهصد و سی و هشت و بعد از چاپ سوپرمن و محبوبیت‌اش، دی‌سی به فکر افتاد که یک ابر قهرمان دیگه هم به دنیای سرگرمی معرفی کنه. یکی در حد و اندازه‌های سوپرمن. همه‌ی نویسنده‌ها و طراح‌های کمپانی دی‌سی هم افتادن به تکاپو که یه شخصیت خفن خلق کنن تا اینکه مرد جوانی به نام باب کین یه ایده به ذهنش رسید و به کمپانی قول داد که آخر هفته روش کار میکنه و میاره و مثل دسته‌ی گل تحویلشون میده. باب که این فقط دو روز آخر هفته وقت داشت واسه همین هر چی تو سرش بود جمع کرد و رفت پیش دوستش ویلیام فینگر. ویلیام فینگر یه جوون عاشق نویسندگی بود که به خاطر اوضاع بد مالی داشت توی کفاشی کارمیکرد. اون روز هم تو آپارتمان کوچکش ولو شده بود که یه باب کین اومد یه طرح گذاشت جلوش و گفت آقا بیا این رو پرورش‌اش بدیم.


باب کین اسم طرحش رو گذاشته بود بتمن. ویلیام فینگر طرح باب‌کین رو گرفت و شروع کرد به پیاده کردن ایده‌های خودش. خلاصه جزئیات رو نمیگم. قسمت قبل رو گوش بدین که حسابی دستتون بیاد که بتمن چجوری تو دو روز بتمن شد. باب کین درست تو روزی که قولش رو داده بود بتمن رو تحویل کمپانی دی‌سی داد. بدون اینکه اسمی از ویلیام فینگر بیاره. ویلیام فینگری که درواقع اگه ایده‌ها و شخصیت پردازی‌اش واسه بتمن نبود االان معلوم نبود شوالیه‌ی تاریکی تبدیل به چه موجودی شده بود. به هر حال باب کین همه رو به اسم خودش تموم کرد و شد خالق مطلق بتمن. بعدش هم یه گروه از نویسنده‌ها استخدام کرد که شامل ویلیام هم میشد تا براش داستان‌های بتمن رو بنویسن. یه گروه نویسنده که اسمی ازشون برده نمیشد و گوست رایتر بودن درواقع. دیگه داستان اتفاقاتی که بعدش برای باب و ویلیام افتاد رو نمیگم و باز هم تاکید میکنم که قسمت قبل رو گوش بدین و بعد بیاین سراغ این اپیزود. دیگه بریم و داستان خلق جوکر رو بشنویم.


سال هزار و نهصد و سی و نه داستان مصور بتمن وارد کتابفروشی‌ها شد. تو همون سال هم معلوم شد که مرد خفاشی قرار حالا حالا ها ماجراجویی کنه و با دشمنان گاتهم بجمگه. باب کین، همون خالق تمام خیلی خوشحال و خندان از این دستاورد بزرگ تعطیلات اون سال رو رفت یه مسافرت درست حسابی. تو یکی از روزهای سفرش، باب رفت دور یکی از زمینهای تنیس اونجا و همینجوری که نشسته بود که نوبتش بشه یه پسر هفده ساله اومد و بست نشست کنارش. پسر هفده ساله یه جلیقه پوشیده بود پر از کاراکترهای کارتونی که باب تا اون موقع هیچ جا ندیده بود. باب کین یه نگاه به سر تا پای پسر انداخت و پرسید: «اینا رو خودت کشیدی؟» پسره هم جواب داد که: «آره» و اینجوری بود که اولین دیالوگ بین یکی از خالق‌های بتمن و یکی از خالق‌های جوکر شروع شد.


پسر هفده ساله اسمش جرمی رابینسون بود. جرمی متولد هزار و نهصد و بیست و دو و شهر نیوجرسی بود. یه پسر خیلی هنرمند و درس خوند که بلافاصله بعد از دبیرستان توی کالج خیلی خوب تو رشته‌ی خبرنگاری قبول شده بود. جرمی که خودش بینهایت عاشق سوپرمن و بتمن بود، با دیدن باب‌کین شیرازه‌ی وجودش از هم پاشید. خدایی خیلی عجیب بود دیگه. یهو یکی بشینه کنارت بگه هی پسر چه جلیقه‌ی قشنگی داری! میخوای بیای تو تیم بتمن؟ حالا این هم مبالغه کردم ولی وقتی باب‌کین فهمید که کاراکترهای روی جلیقه‌ی جرمی همه زاییده‌ی ذهن خودش‌ان بینهایت جذب‌اش شد و شروع کرد به حرف زدن. از د‌ی‌سی و سوپرمن و بتمن گفت و کلا از دنیای نویسنده‌ها و طراح‌هایی که مشغول خلق این شخصیت‌ها بودن. جرمی دیگه نمیدونست باید چیکار کنه. هی سوال میپرسید. باب کین هم همه رو با لبخند جواب میداد تا اینکه آخرش گفتگو رو با این جمله تموم کرد: «حیف که داری میری دانشگاه و از نیویورک دور میشی وگرنه از همین الان عضو تیم بتمن میشدی.»


باب این رو گفت و توی افق محو ش. جرمی موند و یه پیشنهاد باور نکردنی. البته جرمی اصلا نیازی به فکر کردن نداشت. وقتی برگشت خونه با هر زوری که بود خودش رو منتقل کرد دانشگاه کلمبیا که بتونه تو شهر نیویورک باشه و کنار تیم بتمن. تو قسمت قبل گفتم دیگه باب کین قراردادی رو با دیسی امضا کرده بود که کلا و تو هر مدیایی فقط اسم خودش به عنوان خالق ثبت بشه ولی از اونجایی که تنهایی از پسش بر نمیومد و ویلیام فینگر هم، اون یکی خالق بتمن، به هر حال فقط یه نفر بود یه تیم نویسنده و طراح استخدام کرد و ازشون خواست که برای بدن ایده‌پردازی کنن. جرمی هم عضو تیم شد و خیلی زود شروع کرد به نوشتن ولی یه فرقی بین جرمی و بقیه بود اونم عشقش بود به ضد قهرمان، شخصیت منفی، ویلن، و کلا هر موجودی که مقابل ابرقهرمان وایمیستاد.


جرمی عقیده داشت که ویلن داستان باید به اندازه خود قهرمان کاراکتر داشته باشه، قدرت داشته باشه و حتی شکست‌ناپذیر باشه. چیزی هم که خیلی ذهن‌اش رو مشغول کرده بود و ویلنی در حد بتمن بود. بتمن شاید هنوز اون موقع تبدیل به شوالیه تاریکی نشده بود ولی جرمی هم مثل ویلیام فینگر یه عمقی از شخصیت بتمن رو میدید که به خاطر همون دنبال دشمنی میگشت که بتونه کنارش ایستادگی کنه. از نظر شخصیتی ازش کم نداشته باشه و همون قدردراماتیک و پیچیده باشه.


یک سال بعد از انتشار بتمن، یعنی سال هزار و نهصد و چهل جرمی با یه اسم و یه کارت و یه طرح، اومد سر کار و مستقیم رفت سراغ ویلیام و باب. خب از اینجا به بعد داستان سه تا ورژن داره. من اول ورژن خود جرمی رابینسون رو میگم. بعد باب کین، و بعد هم ویلیام فینگر. متاسفانه هر سه تاشون فوت کردن پس قضاوت و تصمیم گیری با خودتون. تو ورژن جرمی رابینسون، جرمی کارت جوکر که تو همه‌ی پاسورها هست و یه طرح اولیه از شخصیتی که تو ذهنش بود گذاشت جلوی باب و ویلیام. طرح صورتی از یک دلقک بود با یه خنده‌ی ترسناک. جرمی به باب و ویلیام گفت که اسمش رو گذاشته جوکر. ویلیام فینگر طرح رو برمیداره و خیلی دقیق نگاه میکنه و بعدش هم میگه که صورت که جرمی کشیده اون رو یاد شخصیت فیلم مردی که میخندد میندازه. مردی که میخندد یک فیلم کلاسیک و اقتباسی از روی کتاب ویکتور هوگو با همین نام بود که سال هزار و نهصد و بیست و هشت اکران شده بود.


شخصیت اصلی فیلم به دستور پادشاه انگلستان، وقتی هنوز بچه بود به خاطر جرم پدر به مجازات تبعید و همچنین داشتن لبخندی دائمی محکوم شده بود. یعنی بعد از اینکه پدرش رو اعدام میکنن، روی صورت خودش دو تا بریدگی عمیق ایجاد میکنن که انگار بچه داره تا بناگوش میخنده. بچه با همون دوتا زخم بزرگ میشه و شغلش هم میشه اجرا و نمایش در نقش دلقک. خلاصه ویلیام که کلا تو ادبیات و سینما آدم مطلعی بود، عکس شخصیت فیلم رو آورد و از روی همون شروع کردن به خلق کردن. پس ویلیام فینگر مثل همیشه شروع به داستان پردازی کرده و باب و جرمی رابینسون هم طراحی کردن. حالا ورژن باب کین رو بشنویم.


این رو دقیقا چیزی رو میگم که خودش تو یکی از مصاحبه‌هاش گفته بود. "من و ویلیام فینگر جوکر رو خلق کردیم. ویلیام نویسندگی‌اش رو کرد. جرمی فقط با یه کارت جوکر اومد تو دفتر. همین. بعدش ویلیام بود که یاد فیلم مردی که میخندد افتاد. جرمی همیشه میگه که اون جوکر رو خلق کرده ولی اون فقط یه کارت بازی آورد با عکس جوکر". حالا ورژن ویلیام فینگر. اینم از جمله‌های خودش میگم. من رفتم دفتر و دیدم که باب کین و جرمی رابینسون یه یه کارت دستشونه و یک طرح از یه دلقک. یادم نمیاد که طرح مال کی بود کی کارت رو آورده بود ولی بهم گفتن که یه ایده دارن از یه ویلن و میخوان اسمش رو بذارن جوکر. من یه نگاه به طرح انداختم و همون موقع یاد فیلم مردی که میخندد افتادم. بعد رفتم پوسترش رو پیدا کردم و دادم بهشون. اون‌ها هم وقتی من داشتم داستان رو مینوشتم شروع به طراحی کردن. در نهایت طرحشون یه دلقک ترسناک بود با موهای سبز و صورتی شیطانی.


هر سه تا ورژن توی جزئیات با هم فرق دارند اما تو همه‌شون ویلیام شخصیت پردازی کرده و داستان رو نوشته پس مسلما یکی از خالقان محسوب میشه. در مورد جرمی رابینسون و باب‌کین دیگه خودتون قضاوت کنید. به هر حال چیزی که مهمه اینه که جوکر تو سال هزار و نهصد و چهل و تو کمیت بتمن شماره یک، که اولین شماره بعد از مجموعه دتکتیو کامیکس بود به اسم باب کین منتشرشد. جرمی رابینسون همیشه خودش رو به عنوان یکی از خالقان معرفی میکرد و از همون موقع‌ها هم شروع کرد برای حق نویسنده‌های گمنامی مثل ویلیام فینگر جنگیدن. جرمی یکی از تاثیرگذارترین آدم‌هایی بود که تونست ویلیام رو از تو سایه بیرون بیاره حتی برای جری سیگل و جو شوستر هم جنگید. خالقین سوپرمن که به خاطر یک قرارداد ناشیانه داشتن امتیاز فیلم‌های سوپرمن رو از دست میدادن. جرمی براشون جنگید و در نهایت هم موفق شد که حق رو به حقدار برسونه.


تو آوریل هزار و نهصد و چهل و دو، شماره‌ی اول مجموعه‌ی جدید جوکر برای اولین‌بار وارد دنیای سرگرمی شد. مردی با کت بنفش، صورتی سفید، موهای سبز و یه لبخند خیلی بزرگ و دندونای بزرگتر. توی اون داستان هدف جوکر مسموم کردن مردم گاتهم بود و در نهایت به وسیله ی بتمن کشته شد ولی بعد از چاپ کتاب و استقبال زیاد مردم جوکر تو داستان بعدی ‌ ظاهر شد با این منطق که تونسته بود از زخم چاقوی بتمن نجات پیدا کنه. الان که بیشتر از هشتاد سال از خلق جوکر گذشته، این شخصیت تبدیل شده به یکی از شناخته شده‌ترین و مهمترین ویلن‌های دنیا. فرقی نداره ادبیات باشه یا سینما و فرهنگ و هرچیز دیگه. مثالی ترسناک‌تر و روانی‌تر و ناشناخته‌تر از جوکر وجود نداره. هر موجود روانی سایکوپتی هم که تو این سال‌ها ساخته و پرداخته شده، فقط قسمتی از خصوصیات جکر رو داشته. جوکر همه‌ی بیماری‌های روانی دنیا رو داره و البته باهاشون کنار اومده و داره ازشون لذت میبره. یعنی یه بیمار به کمال رسیده است که انگار خودش یه گونه ی جدیدی از انسان شده.


یکی از ویژگی‌های خودش و داستان‌هاش هم داشتن گذشته ی نامعلومه. یعنی همون داستان پیش زمینه که هر کاراکتری بالاخره داره و دلیل تبدیل شدنش به قهرمان و ضد قهرمان هم احتمالا همون داستانه. بهتره بگم جوکر داستان ثابتی از گذشته‌اش نداره. چند بار تو کتاب ها به یه چیزهایی اشاره کردن و چند بار تو فیلم ها به ابتکار خودشون یه قصه هایی رو روایت کردن ولی در نهایت هنوز مشخص نیست که جوکر چرا جوکر شده و برای همین هم احتمالا یا حتما که راه برگشتی به زندگی عادی براش نمونده. به قول خودش من نمیخوام چیزی رو به یاد بیارم. خاطره مریض ترین پدیده ی دنیاست. تو رو تو مرداب گذشته نگه میداره و نمیذاره که بخندی چون دنیا همه چیزش یه شوخی مسخره‌ست و فقط و فقط باید بهش خندید.


همه ی این خصوصیات جالب از همون اول وارد کاراکترش نشد. جوکر هم مثل بتمن رشد کرد و میتونم بگم با جدی‌تر شدن پدیده های اجتماعی، به وجود اومدن هر روزه ی اختلال های روانی ناشی از زندگی تو همین اجتماع، جوکر هم بیمارتر و ترسناک‌تر و پیچیده تر شد. درست مثل خود بتمن. تو قسمت قبل گفتم که خصوصیت بارز بتمن قابل رشد بودنشه. میتونه تغییر کنه و بزرگ شه. جوکر هم همینطوره. میشه هر سال یه فیلم جدید از دید و همچنان میخکوب شد و باورنکرد ولی الان میخوام برگردم به عصر طلایی کمیک. زمان تولد کاراکتر. جوکر معرفی شده تو اون دوران یه سایکوپت روانی بود که برای سرگرمی آدم میکشت ولی حالت خل و چلی داشت. مسخره بازی درمیاورد. واقعا انگار یه دلقک روانی بود که خیلی زیاد و عجیب میخندید. یعنی از همون موقع دنیا براش یه شوخی بود و به نظرش مردم زیادی همه چی رو جدی گرفته بودن. از سال هزار و نهصد و پنجاه و شیش تا سال هزار و نهصد و هفتاد که میشه عصر نقره‌ای کمیک، جوکر از یه دلقک خل و چل قاتل رفت به سمت یه روانی دزد و تبهکار. دلیلش هم سانسور بود.


توقسمت هفتم که داستان واندر وومن رو تعریف کردم، گفتم که تو عصر نقره‌ای یه سری نسبت به حجم خشونت فیزیکی و جنسی تو کتاب‌های مصور معترض شدند و حتی یه کتاب هم چاپ شد که یکی یکی شخصیت ها رو زیر سوال میبرد. جوکر هم رفت زیر تیغ سانسور و واسه همین وقتی حوصله‌ش سر میرفت دیگه تو داستان بیشتر میرفت دزدی تا این که تو خیابون راه بره و بخنده آدم بکشه ولی با شروع عصر برنزی، که میشه از سال هزار و نهصد و هفتاد تا هشتاد و شیش، جوکر دوباره تبدیل به همون روانگسیخته آدمکش شد که البته همچنان به خاطر سانسور آخر همه داستان‌هاش دستگیر می‌شد. یعنی تو اون دوران آدم بده باید به سزای عمل‌اش میرسید. از پایان باز و شخصیت چند بعدی و این چیزها خبری نبود.


تو همین دوران هم فیلم بتمن تیمبرتون اکران شد و بازی جک نیکلسون جوکر باعث شد که دی‌سی حواسش به محبوبیت این کاراکتر جمع بشه و بیشتر روش کار کنه ولی از سال هشتاد و شش به بعد، و تو دوران مدرن بود که جوکر تونست استقلال شخصیتی درست و حسابی پیداکنه. از طرفی کاراکترش از همیشه سیاه تر و مجنون هم شد. بهترین مثالی که میتونم از جوکر عصر مدرن بزنم جوکر فیلم دارک نایت نولانه، که یه سایکوپت کمال یافته است. یه مجنون واقعی که حالا بعدا درموردش حرف میزنم. چیزی که اینجا مهمه اینه که جوکر دارک نایت و البته جوکرهای بعدی خیلی از ابعاد شخصیتشون الهام گرفته از کتاب مصوری بود به اسم د کیلینگ جک. یکی از معروفترین کمیک های منتشر شده تو عصر مدرن که تو این قسمت قراره براتون تعریف کنم.


بتمن د کیلینگ جوک، کتابی با نویسندگی آلن موره. جوکر داستان آلن مور، هم از نظر شخصیتی و هم طراحی به مرحله‌ی جدیدی از سیاه و خطرناک بودن میرسه. آلن مور، براش یه داستان پیش زمینه هم تعریف میکنه که تا حدودی گذشته این موجود عجیب رو برامون روشن میکنه. فقط این رو باید بگم که کیلینگ جوک همه جا شوخی مرگبار ترجمه شده که خب درسته و منم جسارتی نمیکنم ولی به نظر من منظور از کلینیگ شوخی در حد مرگ خنده‌دار بوده به دلیل همین اختلاف هم از ترجمه استفاده نمیکنم و همون کلینیگ جوک رو میگم.


سال هزار و نهصد و هشتاد و هشت، دی سی کتاب مصور د کیلینگ جک رو منتشرکرد. نویسنده ی داستان آلن مور بود که اگر قسمت ششم و نهم و دهم هیرولیک رو گوش داده باشین، دیگه الان ایشون نیازی به معرفی ندارن ولی اگه نشنیدین، فقط بگم آلن یکی از بهترین نویسنده ها و دیالوگ نویس‌های صنعت کمیکه که تو عصر مدرن چند تا اثر بینظیر ازش چاپ شده. من تو قسمت ششم داستان واچمن رو ازش تعریف کردم و تو قسمت نهم و دهم داستان وی فور وندتا. بیوگرافی خود آلن هم تو قسمت شیشم هست که میتونین بشنوین. حالا خلاصه، دی‌سی از آلن میخواد که برای بتمن و جوکر یه داستان بنویسه. آلن با کمک تصویرپردازی به نام برایان بلند کارش رو شروع میکنه. کیلینگ جوک هنوز یکی از متفاوت‌ترین روایت های منتشر شده است.


بتمن د کیلینگ جوک، روایتی که هم وحشت و ترور، هم جنون لذتبخش درون جوکر رو به خوبی نشون میده. هنوز خیلی‌ها معتقدن که داستان آلن مور طبیعت انسان رو به چالش میکشه و حتی مسخره میکنه. جوکر داستان آلن به وضوح یه خودشیفته ی سادیستیکه. یه روان گسیخته. موجودی با شخصیتی وجود نداشته. یعنی یه آدم بدون شخصیت تعریف شده. نمیدونم اصلا چجوری میشه توضیح داد ولی به هر حال کاراکتر تو این داستان وارد مرحله‌ی جدیدی از هویتش میشه که مدیون آلن موره. تو این کتاب یه داستان پیش زمینه ی جذاب برای جوکرتعریف شده. این که قبل از جوکر بودن کی بوده و چیکار میکرده.


تو کتاب‌های دیگه هم جوکر داستان‌های پیش زمینه داشته ولی الان منظورم اینه که آلن مور یکی از تمیزترین روایت ها رو از زندگی قبلی جوکر تو کتابش تعریف میکنه. تو فیلم جوکر تات فیلیپس هم که سال دو هزار و نوزده اکران شد، از بعضی ویژگیهای کتاب آلن مور استفاده شده بود. مثل فقیر بودن و رویای کمدین شدن و اینجور چیزها ولی به هر حال کتاب کلینیگ جوک و جوکرش یه چیز دیگه ان که حالا میشنوین خودتون متوجه میشین.


قبل از اینکه بریم سراغ داستان، مثل قسمت قبل یه معرفی کوتاه میکنم از پیشینه‌ی شخصیت‌ها و مکان‌هایی که تو داستان میشنوین. بعضی‌هاشون رو قسمت قبل گفتم بنابراین همونطور که اول اپیزود گفتم، یعنی بارها گفتم، خیلی بهتر میشه که اول قسمت یازده رو گوش بدین و بعد بریم سراغ این قسمت. حالا اینجا اول یکی از مکان‌های داستان رو معرفی میکنم. یه بیمارستان روانی به نام آرکام اسایلم یا بیمارستان روانی آرکم. آمادئوس آرکام تنها پسر زن بیماری بود به نام الیزابت آرکام. الیزابت شدیدا مجنون و روانپریش بود و همین هم باعث شده بود که آمادئوس تصمیم بگیره که روانپزشکش بشه.


آمادئوس رفت یه شهر دیگه درس خوند اما وقتی برگشت، قبل از اینکه بتونه به مادرش کمک کنه اون رو از دست داد. آمادئوس موند و یه عمارت نسبتا مایه دارانه. برای همین هم تصمیم گرفت خونه رو تبدیل به یک بیمارستان روانی کنه. بیمارستان آرکام که محل نگهداری مجرمین روانی بود. تقریبا بیشتر خلافکارهای روانپریش گاتهم یه دور اونجا بستری شدن. جوکر که تقریبا هر وقت پیداش میشد از اونجا فرار کرده بود و آخر داستان هم برمیگشت همونجا. خلاصه تیمارستان آرکام یکی از کلیدی‌ترین مکان‌های گاتهم و ماجراهای بتمنه. تو فیلم‌ها هم حتما اسمش رو شنیدین. تو فیلم بتمن بیگینز خیلی نقش مهمی داره.


مکان بعدی میشه کارخانه فرآوری مواد شیمیایی ایس. از این مکان هم زیاد تو داستان‌های بتمن استفاده شده. یه کارخونه‌ی بزرگ شیمیایی که بیشتر اشرار میخواستن ازش برای مسموم کردن آب و فاضلاب و کلا همه چیز گاتهم استفاده کنن. این کارخونه هم تو فیلم بیگینز هست. خب بریم سراغ شخصیت ها. اولیش میشه ردهود. ردهود اولین بار سال هزار و نهصد و پنجاه و یک بود که تو ماجرای بتمن ظاهر شد. ردهود یه چیزی مثل مثل کپسول میذاشت سرش که رنگش هم قرمز بوده و یه شنل قرمز هم داشت.


رهود داستان‌های مختلفی داره ولی اصلی‌ترینش اینه که رهبر یه دار و دسته‌ی گنگستری و خالفکار بود که پدر گاتهم رو درمیاورد. ردهود عصر مدرن البته کلا با اینی که گفتم فرق داره. الان مردیه به اسم جیسون تاد، که تو دوران نوجوانیش نقش رابین برای بتمن رو داشت و به دست جوکر کشته شد. جیسون از قبر بیرون میاد و به خاطر خشمش نسبت به بتمن، که چرا جکر رو نکشته تبدیل میشه به ردهود. یعنی یکی مثل بتمن با این تفاوت که آدم میکشه، خوبم میکشه.


کاراکتر بعدی که تو داستان کیلینگ جوک نقش مهمی داره، باربارا گوردونه. یا بتگرل. باربارا گوردون، دختر یا طبق روایت دیگه‌ای دختر خونده‌ی جیمز گوردونه. تو قسمت قبل اسم همسر جیمز گوردون باربارا بود ولی خب حالا من نمیدونم چرا اینجا اسم دخترشه. باربارا یا بتگرل اولین بار تو سال هزار و نهصد و شصت و هفت معرفی شد. دختری که تصمیم گرفت که راه بتمن رو ادامه بده و بتمن هم کمک‌اش کرد تا اینکه یه اتفاقی براش میوفته و زندگیش رو کاملا تغییر میده.


آخرین شخصیت هم موجودی به نام پنگوئن. پنگوئن نقش خیلی کوتاهی تو داستان کیلینیگ جوک داره. شاید در حد یه جمله ولی به نظرم می‌ارزید که یه شناختی ازش پیدا کنیم چون اگه جوکر رو بذاریم، کنار جناب پنگوئن از دشمن‌های محبوب بتمن محسوب میشه. آزوارد چسترفیلد ملقب به پنگوئن، فرزند یکی از پولدارترین خانواده‌های گاتهمه. آزوارد با دوتا تفاوت ظاهری با بقیه به دنیا اومد. اولیش یه بینی تیز و بلند بود شبیه به منقار لک لک، و دومی یه مشکل استخونی تو ناحیه لگن که باعث میشد آزوارد نتونه به درستی راه بره. البته این مشکالت آزوارد رو تبدیل به یک بیمار روانی مثل بیشتر دشمنان بتمن نکرد؛ بلکه ایشون از همون بچگی با استفاده از هوش زیاد و ثروت بینهایتش شروع به پایه ریزی یک امپراطوری قدرتمند برای خودش کرد. آزوارد تبدیل شد به سر دسته‌ی یک گروه خلافکار و البته باکلاس. اسم خودش هم به خاطر ظاهرش شد پنگوئن.


گفتم که پنگوئن یه فرق اساسی داشت با بقیه دشمن‌های بتمن. اون هم این بود که دیوونه نبود. خیلی معقول جنایت میکرد. از سال هزار و نهصد و چهل و یک هم که باب کین و ویلیام فینگر خلقش کردن، فقط تو دوتا داستان تشخیص دادن که حال روحیش خوب نیست و باید تو بیمارستان آرکام بستری بشه وگرنه تو بقیه داستان‌ها مستقیم میبردن‌اش زندان ایالتی. شخصیت‌ها تموم شدن ولی قبل از اینکه بریم سراغ داستان یه نکته‌ی خیلی مهم رو بگم. داستان تو دوتا بازه‌ی زمانی اتفاق میفته. یعنی دو تا روایت که هر کدوم تو زمان‌های مختلف و موازی با هم تعریف میشن پس حواستون به این‌اش باشه یه تشکر خیلی ویژه هم بکنم از آقای محمد خاوری عزیز و همچنین سام استودیو که تو این قسمت همراهی‌ام کردن.


دیگه واقعا بریم سراغ داستان د کیلینگ جوک. "شببخیر. اومدم ببینم‌ات چون باید باهات حرف میزدم. تازگی‌ها زیاد به خودمون فکر میکنم. به من و تو. به این که آخر داستانمون قراره چه جوری تموم بشه. قراره بالاخره یکیمون اون یکی رو بکشه؟ نه. شاید تو من رو بکشی، شاید من تو رو بکشم. شاید همین روزها، شاید هم بعدها. من میخوام تمام تلاشم رو بکنم که همچین اتفاقی نیوفته ولی فقط همین یه باره. همین یه فرصت." بارون تموم چال و چوله های خیابون‌های گاتهم رو پر از آب کرده. شهر مثل همیشه تاریکه و صدای رعد و برق و طوفان هیاهوی همیشگی شهر رو تو خودش گم کرده. کمیسر گوردون کنار در ورودی تیمارستان آرکم ایستاده و منتظره تا بتمن از راه برسه. شب از نیمه گذشته و گوردون در حالی که چندمین لیوان قهوه‌اش رو سر میکشه، از دور چراغ‌های روشن بتموبیل رو میبینه که داره بهش نزدیک میشه.


بتومبیل بزرگ و سیاه جلوی دروازه‌ی عمارت آرکام پارک میکنه و بتمن ازش پیاده میشه. گورودن به همراه دو تا نگهبان، بتمن رو تا سلول مجرم تازه دستگیر شده همراهی میکنن. مجرمی که برای بار هزارم به تیمارستان برگشته و همه خیلی خوب میدونن که دیر یا زود دوباره قراره فرار کنه و بتمن وارد سلول میشه و گردن با دوتا نگهبان پشت در منتظر میمونه. جوکر پشت یه میز کوچیک و تو تاریکی نشسته و در حال بازی با کارت‌های همیشگی‌اشه. صورتش دیده نمیشه و فقط قسمتی از موهای سبز رنگش زیر نور کمرنگ چراغ خودنمایی میکنه. بتمن روبروش میشینه و بهش میگه که میخواد باهاش حرف بزنه. جوکر جوابی نمیده و فقط کارت‌هاش رو یکی یکی روی میز میچینه.


بتمن با عصبانیت بهش میگه که اصلا به حرفاش گوش میده؟ جوکر چیزی نمیگه. بتمن از روی صندلی بلند میشه و محکم مچ دست جکر رو میگیره که دست از کارت بازی برداره. جکر دستش رو آزاد میکنه. دردش اومده ولی بازم چیزی نمیگه. بتمن به دست جوکر نگاه میکنه و بعد به دست خودش. جای رنگ سفید دست جوکر روی دستکش‌های بتمن مونده و این، این امکان نداره. رنگ پوست جوکر واقعا سفیده. رنگ نیست پس چرا دست‌های بتمن رنگی شده؟ بتمن با عصبانیت یقه‌ی مردی که تا حالا داشت نقش جوکر رو بازی میکرد میگیره و شروع به فریاد زدن میکنه: «تو میفهمی چی کار کردی؟ میفهمی کی رو فراری دادی؟ میدونی حالا چند نفر دیگه قراره بمیرن؟»


مرد که یه پسر لاغر مردنیه شروع به گریه کردن میکنه و میگه که بتمن حق نداره باهاش بدرفتاری کنه. بتمن پسر بدبخت رو با دست‌هاش بلند میکنه. پسر هنوز داره گریه میکنه و میگه که از بتمن شکایت میکنه. بتمن بهش جواب میده: «بهتره ساکت باشی و وقتی من میگم دهن کثیفت رو باز کنی. تو واسه من یه لکه بی‌ارزش و پرسروصدایی. فقط یه بار دیگه ازت میپرسم، جوکر کجاست؟» جوکر داره به وسایل بازی آهنی و غول‌آسای به شهربازی متروکه نگاه میکنه. موهای سبزش تو هوا سرگردونن. صورتش از همیشه لاغرتره. بارونی بنفش بلندی پوشیده و به عصای سیاه رنگش تکیه داده. مرد میانسالی داره کنارش راه میره و از ویژگی‌های زمین شهربازی متروکه‌ای میگه که جوکر قصد خریدش رو داره. شهربازی که یه زمانی محل نمایش آدم‌هایی بوده که به نظر عجیب و ترسناک میومدن.


زن بینهایت چاقی که لخت میشد تا مردم بهش بخندن. دوقلوهای بهم چسبیده‌ای که مردم مسخره‌شون میکردن. پیرمرد معلول و مجنونی که بچه‌ها بهش سنگ پرتاب میکردند و لیستی که حالا حالاها ادامه داره. مرد میانسال فقط داره از بزرگی زمین و گرونی آهن‌های غول‌آسا میگه. بعد از تموم شدن حرفش، یه نگاهی به جوکر میندازه و ازش میپرسه که آیا تصمیم‌اش رو گرفته یا نه؟ جوکر محو تماشای آهن‌های عظیم و زنگ زده‌ی دستگاه‌های شهربازی شده جواب میده: «یه زباله دونی زشت و رها شده. وسیله‌ها به قدری داغون و خراب شدن که میتونن برای بچه‌ها خطر جانی داشته باشن یا شاید فلج‌شون کنن.» مرد از حرف‌های جوکر تعجب میکنه و میپرسه که: «خب یعنی نپسندیدی؟» نپسندیدم؟ دیوونه‌ش شدم. مرد ادامه میده: «واقعا؟ یعنی قیمتش براتون بالا نیست؟»


جوکر شروع به قدم زدن میکنه. مرد دنبالش راه میفته و منتظر جوابه. جوکر جلوی اتاقک فروش بلیط یکی از دستگاه‌ها وایمیسته. میتونه تصویر خودش رو رو شیشه‌ی اتاقک ببینه. صورت سفید و موهای سبز و لبخند بزرگ و سرخرنگ‌ش رو. «قیمت؟ نه عزیزم خیلی وقته که من دیگه نگرانی به نام پول ندارم.» جوکر هنوز به تصویر عجیب خودش روی شیشه‌ی اتاقک بلیط فروشی خیره شده. مرد املاکی روی یکی از تکان دهنده‌های از کار افتاده‌ی شهربازی نشسته و داره پشت سر هم حرف میزنه. من مطمئنم پشیمون نمیشی . عجب معامله‌ای بشه و از این حرف‌ها. جوکر بهش نزدیک میشه و بهش میگه که دیگه لازم نیست انقدرها هم از زمین تعریف کنه. جوکر دستش رو دراز میکنه و میگه بیا معامله رو تموم کنیم.


مرد میخنده و دستش رو تو دست‌های جوکر میذاره. مرد خشکش میزنه. صورتش سفید میشه. چشم‌هاش گشاد میشن و ناگهان شروع به خندیدن میکنه و در عرض چند ثانیه با یه لبخند ترسناک و بزرگ روی صورتش میمیره. بتمن تو غار مخصوص‌ش نشسته. تمام دیوارهای غار پر از مانیتورهایس‌ان با عکس‌های جوکر. بتمن روبروی ابر کامپیوترش نشسته و سعی میکنه تمام تصاویر گذشته و امروزی که از جوکر داشته رو مرورکنه ولی هیچی نیست. نه اسمی، نه نشونه‌ای، نه خانواده‌ای. آلفرد، دستیار بتمن، مثل همیشه با یه سینی چایی وارد غار میشه. به تمام تصاویر جوکر نگاه میکنه و میپرسه که آیا کمکی از دستش برمیاد؟ بتمن کلافه و ناامید جواب میده: «دارم سعی میکنم قدم بعدی‌ش رو بفهمم ولی غیرممکنه. مثل همیشه. من هیچی ازش نمیدونم. این همه سال گذشته و من همون قدر میشناسمش که اون من رو میشناسه. هیچی. چطور ممکنه آلفرد؟ ما اصلا همدیگه رو نمیشناسیم. چجوری دو نفر بدون اینکه چیزی از هم بدونن انقدر از هم متنفرن؟


سال‌ها قبل، گاتهم. زن جوونی رو صندلی میز دو نفره ی آپارتمان کوچیک و نیمه خرابه‌شون نشسته و منتظره که شوهرش از راه برسه. اسم زن جنیهو جنی حامله‌است و چیزی به فارغ شدنش نمونده. تو خونه چیزی واسه خوردن نیست/ در و دیوارها بوی کهنگی میدن و انگار کل خونه فقط به یه نخ بنده. در آپارتمان باز میشه و مردی لاغر و رنگ پریده وارد میشه. از چهره‌ش ناامیدی و فقر میباره. صورت مرد جنی رو نگران میکنه و میپرسه: «چی شد؟ نمایش‌ات رو دوست داشتن؟» مرد جوون جواب میده: «نمایش؟ خب گفتن بهم زنگ میزنن ولی فکر کنم گند زدم.» جنی آه میکشه و سرش رو میندازه پایین. چشم‌هاش پر از اشک شده. مرد جوون عصبانی میشه و بهش نزدیک میشه: «چرا آه کشیدی؟ آه کشیدی که بگی من یه بی‌عرضه‌ی بی مسئولیتم؟ آه کشیدی که بهم بفهمونی که یه بازنده‌ام که نمیتونم شکم زن و بچه‌ام رو سیر کنم؟ فکر کردی برام مهم نیست؟ فکر کردی همه چی رو شوخی گرفتم نه؟ میدونی چقدر سخته؟ رفتم بالای سن کلی جوک تعریف کردم ولی همه فقط نگاه کردن. هیشکی نخندید جنی. هیچکی. من یه بازنده‌ا‌م. همیشه بودم. اصلا نمیدونم قرار چجوری زنده بمونیم.»


مرد جوون میشینه و سرش رو روی زانوی جنی میذاره. صدای گریه‌هاش توی راهروی تاریک ساختمون شنیده میشه و پیرزن صابخونه‌ا‌‌م با دقت داره گوش میده. جنی سعی میکنه شوهرش رو آروم کنه. بهش میگه که زن صاحبخونه دلش برای جنی میسوزه و واسه همین هم شاید بذاره یه ماه دیگه بدون اجاره بمونن. مرد جوون عصبانی‌تر میشه. میگه از این ساختمون و بوی کثافت‌ش متنفره. میگه یه کاری میکنه. بالاخره یه جوری نجاتشون میده. تا قبل از این که بچه‌شون به دنیا بیاد، یه جوری پولدار میشه. جنی دستش رو به سمت مرد جوون دراز میکنه و بهش میگه که مهم نیست. مهم اینه که اون دوتا عاشق هم‌ان.


زمان حال. کمیسر گوردون روی کاناپه خونه‌ش نشسته و داره برای روزنامه رو میخونه .خبرها همه در مورد جوکره که برای بار هزارم تونسته از تیمارستان فرار کنه و شهر گاتهم تو وحشت فرو رفته. گوردون عصبانیه و داره زیر لب غر میزنه. دخترش باربارا به این وضع باباش میخنده و از گورودن میخواد که دست از حرف زدن در مورد جوکر و بتمن برداره. همون موقع زنگ در به صدا در میاد. باربارا در رو باز میکنه. اولین چیزی که میبینه، سر یه هفت تیره که به سمتش نشونه رفته. باربارا حتی نمیتونه فریاد بزنه یا روش رو برگردونه. در واقع تو همون لحظه‌ای که در رو باز میکنه، یه گلوله از اسلحه شلیک میشه و به شکمش اصابت میکنه. باربارا با فشار زیادی به عقب پرتاب میشه و روی زمین میفته. کمیسر گوردون از جاش بلند میشه .هنوز تو شوکه. به در خیره میشه. مرد مسلح از تو تاریکی بیرون میاد و داخل خونه میشه. صورت سفید و لب‌های قرمز رنگ شوک گوردون رو بیشتر هم میکنه.


جوکر یه تیشرت ساحلی پوشیده و یک کلاه آفتابگیر هم سرش کرده. یه دوربین عکاسی هم از گردنش آویزونه. دو تا مرد با صورت‌های عجیب هم همراهیش میکنن. جیمز به سمت باربارا میره. باربارا زنده است ولی نمیتونه تکون بخوره. فقط به سقف خیره شده و سعی میکنه که نفس بکشه. کمیسر گوردون میخواد فریاد بزنه و کمک بخواد، که دو تا مرد همراه جوکر میگیرن‌اش به بار کتک. جوکر خیلی خونسرد بهش میگه : «واقعا لازم نیست انقدر نگران باشی. دخترت زنده میمونه. میبینی؟ یه سوراخ بزرگ وارد دلش شده و به کمرش رسیده. صدای شلیک هم که بلند بود. حتما شنیدی. پس فکر نکنم دیگه خیلی بتونه راه بره. یعنی اصلا بتونه راه بره. تقصیر خودشه. کمر باریک این دردسرها رو هم داره.»


مردهای عجیب گوردون لت و پار رو با خودشون میبرن و در رو هم پشت سرشون میبندن. جوکر به سمت باربارا میره و بالای سرش وایمیسه. چشمهای باربارا به طرز عجیبی بازن و دارن با وحشت به جوکر نگاه میکنن. باربارا با صدای بلند نفس میکشه ولی هیچ حرکتی نمیتونه بکنه. کاملا فلج شده و چشم‌هاش تنها نقطه‌ی بدنش‌ان که نشون میده چقدر ترسیده. جوکر کنار باربارا میشینه و شروع میکنه به باز کردن دکمه‌های لباس دختر بیچاره. واقعا ناراحتم که پدرت نمیتونه این صحنه رو ببینه. براش چند تا عکس میگیرم. گریه نکن دیگه کوچولو. من فقط میخوام یه چیزی رو به یه کسی ثابت کنم.


سال‌ها قبل، گاتهم. تو یکی از بارهای شلوغ گاتهم، مرد جوان لاغر که میشه همسر جنی، به همراه دو تا مرد ترسناک و خلافکار دور یک میز نشستن و حسابی مستن. مرد جوون داره بهشون توضیح میده که اگه میخواد باهاشون همکاری کنه، فقط واسه این که باید یه چیزی رو به یه کسی ثابت کنه. به همسرش جنی، و به بچه‌ای که به زودی به دنیا میاد. مرد جوون ادامه میده: «خب راستش من دستیار یک آزمایشگاه بودم ولی چیکار کردم؟ حماقت محض. استعفا دادم که برم و کمدین بشم. مطمئن بودم که استعدادش رو دارم ولی حالا چی؟ نگاهم کنین. راستش من همین یه بار رو کمکتون میکنم ولی شما مطمئنین که دستگیر نمیشیم دیگه؟» مردهای خلافکار بهش اطمینان میدن که هیچ خطری تهدیدش نمیکنه. مرد جوون فقط لازمه که یه جوری اون‌ها رو ببره داخل کارخونه‌ی فرآورده‌های شیمیایی ایس.


مرد جوون بهشون میگه که به راحتی میتونه این کار رو انجام بده چون سال‌ها توی کارخونه‌ی بغل اونجا کار میکرده و کلا اون منطقه رو خیلی خوب بلده. مردهای خلافکار یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش میندازن بعد بهش میگن که پس دیگه همه چی حله. واسه اینکه دیگه نگران چیزی نباشه یکی از مردها، یه کلاه خود قرمز که بیشتر شبیه یه نصف کپسوله رو از کیفش در میاره و میذاره جلوی مرد جوون. میگه که این هم میذاری سرت که شناسایی نشی. مرد جوون چشم‌هاش گرد میشه و میگه: «من که تو هیچی رو نمیتونم ببینم. بعدش هم این مگه واسه ردهود نیست؟ همون خالفکار معروف.» مردها جواب میدن که اولا رد‌هودی وجود نداره و این‌ها همه‌اش توهماتیه که پلیس به خورد مردم داده، دوما از تو کلاه خود به راحتی میتونه ببینه. بعدش هم بهش میگن که اصلا چرا اینقد سوال میپرسه؟ مگه غیر از این راه دیگه‌ای هم داری که زن و بچه‌اش رو از گشنگی نجات بده؟ مرد جوون جواب میده: «راست میگی. من هیچ راه دیگه‌ای ندارم. همین یه باره دیگه. یعنی ممکنه؟ یعنی من از شنبه یه زندگی جدید دارم؟ حتی نمیتونم تصورش رو بکنم. از شنبه قراره زندگی من برای همیشه عوض بشه.»


زمان حال. به بتمن خبر دادن که باربارا تو بیمارستانه و در حالی که برهنه و زخمی بوده، تو خونه‌اش پیداشده .هیچ خبری هم از جیمز گوردون نیست. بتمن وارد بیمارستان میشه دکتر بهش میگه که باربارا حالش خوبه ولی فلج شده. بتمن میره بالای سر باربارا. باربارا آروم چشم‌هاش رو باز میکنه. بتمن دست‌هاش رو میگیره. باربارا یهو یادش میاد که چه اتفاقی افتاده و شروع میکنه به گریه کردن. بتمن بغلش میکنه و سعی میکنه آرومش کنه ولی باربارا جواب میده : «من نمیتونم آروم باشم. این بار فرق داشت. چون چشم‌هاش رو ندیدی. گفت میخواد یه چیزی رو به یه کسی ثابت کنه. یعنی میخواد چیکار کنه؟ چه بلایی قراره سر پدرم بیاره؟ تو چشم‌هاش رو ندیدی. این بار با همیشه فرق داشت.»


گوردون به هوش میاد و خودش رو تو یه قفسه سیرک میبینه. هوا تاریکه یه سری آدم با سن زیاد و قدهای خیلی کوتاه بالای سرش وایسادن. آدم‌هایی که لباس بچه‌ها رو پوشیدن و هر کدوم هم یه قلاده به گردنشون وصل کردن. کمیسر گوردون وحشت میکنه ولی اون‌ها نمیذارن از جاش بلند شه میریزن روی سرش. همه‌ی لباس‌هاش رو درمیارن یه قلاده هم میندازن گردنش. گوردون هرچی فریاد میزنه فایده نداره. آدم‌های کوچولو یه زنجیر هم وصل میکنن به قلاده‌ی گوردون و شروع میکنن به کشیدنش روی زمین. گوردون رو از لابه‌لای آهن‌های شهربازی رد میکنن. تمام چراغها روشنه و وسایل بازی دارن خالی خالی کار میکنن. آدمای کوتاه قد گوردون رو پرت میکنن جلوی پله‌های یکی از بازی‌ها که جوکر بالاش نشسته و داره با صدای بلند میخنده.


پایین پله‌ها آدم‌هایی وایستادن که سال‌ها به خاطر ظاهرشون تو شهربازی زندانی شده بودند و حالا به جوکر خدمت میکردن. زن خیلی چاقی که یه زمانی لخت اجرا میکرد که آدم‌ها بهش بخندن. دوقلوهای بهم چسبیده که روی بدنشون پر از جای زخم بود. زن و مرد پیری که دست و پا نداشتند، و کلا همه‌ی طرد شده‌ها، حالا زیردست‌های جوکر بودن. کمیسر گوردون وسط همه‌ی این آدم‌ها افتاده در حالی که قول و زنجیر شده و لباسی هم تنش نیست. گوردون با ناراحتی زیادی میپرسه: «من اینجا چیکار میکنم؟ دارم خواب میبینم مگه نه؟» جوکر رو تخت پادشاهی نشسته و جواب میده: «چیزی نیست. تو داری کاری رو میکنی که هر آدم عاقلی تو شرایط تو میکنه. دیوونه شدن. تو داری به جنون میرسی کمیسر گورودن.» گوردون یهو همه چی یادش میاد و شروع میکنه اسم باربارا رو صدا زدن.


جوکر با صدای بلند میخنده و ادامه میده: «یادت اومد؟ نه. من اگه جای تو بودم سعی میکردم که یادم نیاد. خاطره مثل یه زهر خطرناک میمونه که فقط آینده رو مسموم می‌کنه. مثلا وقتی داری توی شهربازی پر از نور با رنگ و بوی بچگی راه میری، یهو مغزت رو میبره به جایی که دلت نمیخواد. یه جای تاریک و سرد. جایی پر از سایه و صداهای ترسناکی، که تا آرزوی فراموش کردنشون رو داشتیی. خاطرات میتونن پست و زننده و وحشیانه باشن ولی میتونیم بدون اونها زندگی کنیم؟ نه. خاطرات دلیل زندگی ماان. اگه انکارشون کنیم دلیل زنده موندنمون رو انکار کردیم ولی چه اشکالی داره؟ کسی مجبورمون نکرده که با دلیل و منطق زندگی کنیم. قانونی وجود نداره که برای عاقل نبودن و انکار مجازات‌مون کنه.»


مردهای کوتاه قد از قلاده‌ی گوردون رو میگیرن و میندازن توی واگن آهنی. واگنی که قراره وارد تونل وحشت بشه. جوکر داره به سخنرانی‌ش ادامه میده: «پس وقتی خودت رو سوار یک قطار ترسناک و پر شده از افکار تاریک‌ات دیدی، افکاری که قراره تو رو به خاطره‌ی صدای جیغ اون‌هایی ببرن که دوستشون داری، من بهت یه راه حل نشون میدم. راه حلی به نام جنون. دیوانگی. اونجوری تمام خاطراتی که داری تو باتلاق‌شون فرو میری زندونی میشن و دیگه هرگز دستشون بهت نمیرسه.»


سال‌ها قبل، گاتهم. مرد جوون تو همون بار همیشگی نشسته و با مردهای خالفکار حرف میزنه. امشب قراره عملیات انجام بشه. مرد به همسر باردارش جنی گفته که امشب یه استندآپ کمدی بزرگ داره و دیر برمیگرده خونه. در حالی که اون سه نفر دارن نقشه‌ی امشب رو مرور میکنن، دو تا کاراگاه وارد بار میشن و دنبال مرد جوون میگردن. کاراگاه‌ها از مرد جوون میخوان که باهاشون به بیرون بار بیاد تا در مورد یه موضوعی با هم صحبت کنن. خلافکارها ترسیدن و مرد جوون هم داره از ترس از هم میپاشه. مرد جوان به همراه کارگاه‌ها میره بیرون تا بفهمه چه خبره. اون‌ها بهش میگن متاسفانه واسه همسرتون یه اتفاقی افتاده. گویا داشتن شیشه‌ی شیری که خریده بودن رو امتحان میکردن که شیشه یهو ترکیده و شیر پاشیده و پریزهای برق. متاسفانه همسر باردارتون رو برق گرفته و ایشون هم درجا مردن. کاراگاه‌ها این رو میگن مرد جوون بیچاره رو همون جا رها میکنن.


مرد برمیگرده سر میز. صورتش سفید شده. هنوز نفهمیده چه بلایی سرش اومده. خالفکارها ازش میپرسن چی شده؟ اونم میگه جنی مرده. خلافکارها یه نفس راحت میکشن و میگن که باید برن. شب تو محوطه منتظرش‌ان. مرد جوون جواب میده: «محوطه؟ ولی جنی مرده. من دیگه دلیلی ندارم. جنی مرده. بچه‌ام مرده. شما اصلا میفهمین؟» خلافکارها حرفش رو قطع میکنن و میگن که نمیتونه زیر حرفش بزنه. فردا انقدر پولدار میشه که هر زنی که خواست رو میتونه به دست بیاره.


زمان حال. کمیسر گوردون وارد تونل وحشت شده .تونلی که در و دیوارش پر از تلویزیون‌های قدیمیه که تو صفحات همشون تصاویر بدن برهنه و خون‌آلود باربارا در حال پخشه. گوردون فریاد میزنه. تقلا میکنه ولی قلاده‌ا‌ی که بهش زنجیر شده اجازه نمیده که از جاش تکون بخوره و مجبوره که ببینه. حتی نمیزارن که چشک‌هاش رو ببنده. صدای خنده‌های بلند جوکر شنیده میشه: «سرت رو پایین ننداز کمیسر. تو قطار وحشت راهی برای فرار کردن نداری. میدونم گیج شدی. ترسیدی. هرکی هم جای تو بود همین میشد. این چیزی که اسمش رو میذارن زندگی دست کمی از جهنم نداره نه؟ ولی یه چیزی همیشه یادت بمونه. وقتی که دنیا پر شده از رنج و بدبختی و آشوب، وقتی که فقط فریادهای ناامیدی و زجر از در و دیوار شنیده میشه، زمانی که دنیا غیر از جنگ و گرسنگی و تجاوز خبر دیگه‌ای نداره، اون موقع‌ست که من یه راه نجات بلدم که میخوام به تو هم یاد بدم. یه راه نجات با یه لبخند همیشگی و تضمین شده. من تصمیم گرفتم که دیوونه باشم. آره جناب کمیسر. زندگی مثل یک دمل چرکی بزرگ توی سلول باریکه. غصه و درد از همه جاش بیرون میزنه. مهم اینه که وقتی کل بشریت داره از عصبانیت منفجر میشه، وقتی از هفت آسمون دنیا بمب رو سرت میباره، وقتی بچه‌های ناقص و با صورت‌های غم‌زده به دنیا میان، دیگه برات مهم نیست و فقط از ته دل لبخند میزنی چون تصمیم گرفتی که دیوونه باشی. وقتی تو این جهان به این بزرگی حتی اندازه‌ی یه حشره ارزش نداری پس این حقته که بخوای دیوونه باشی. اینجوری اگه دنیا اونقدر آزارت داد که داشتی دیوونه میشدی، باز هم مهم نیست چون تو خودت تصمیم گرفتی که دیوونه باشی.»


بتمن همه جای شهر دنبال جوکر گشتخ. تمام بیماران تیمارستان آرکام رو بازجویی کرده. کوچه پس کوچه‌های تاریک گاتهم رو وجب به وجب گشته. به سوراخ سمبه‌های همه‌ی خالفکارها سرک کشیده. از پنگوئن گرفته تا هاربیدنت و بازمانده‌های ردهود ولی هیچکس هیچی نمیدونه. بتمن بالای یکی از ساختمان‌های بلند گاتهم ایستاده و منتظر یه نشونه از طرف گوردونه. تنها رفیقی که همه‌ی این سال‌ها کنارش بوده و معلوم نیست قراره چه بلایی سرش بیاد. بتمن تو همین فکر هاست که نور بزرگی تو آسمون پیدا میشه. نوری که نشونه‌ی بتمن داره. نور از پروژکتور بزرگی رو آسمون افتاده که گوردون همیشه برای ارتباط با بتمن ازش استفاده میکرده. پروژکتور روی سقف ایستگاه پلیس نصب شده و این یعنی همکارای گردن دارن دنبال بتمن میگردن. بتمن سریع خودش رو به اون‌ها میرسونه. پلیس یه کارت دعوت برای کارناوال شبانه توی شهربازی متروک دریافت کرده که روی پاکت‌اش نوشته شده "برسد به دست بتمن".


بتمن بی معطلی سوار بتموبیل میشه و به سمت شهربازی حرکت میکنه. سفر دیوانه‌وار گردون با قطار وحشت تموم شده و از تونل بیرون اومده. گوردون حتی دیگه گریه هم نمیکنه. آدم‌های قد کوتاه بلندش میکنن از واگن میندازن‌ش بیرون. گردون بی حرکت روی زمین میوفته. چشم‌هاش بازه و به یه گوشه خیره شده. جوکر بهش نزدیک میشه. «نگاهش کن. وقتی رفتی تو عین یه جوون هیفده ساله قدرتمند بودی ولی حالا چی؟ به نظر خیلی خیلی پیر میای. این بلاییه که واقعیت سر آدم میاره کمیسر عزیزم. واسه همین هم من اصلا سمتش نمیرم. واقعیت جلوی توهم رو میگیره ، وخب، منم اصلا با این حال نمیکنم.» گوردون همچنان بی حرکت و با بدن برهنه روی زمین افتاده. جوکر عصبانی میشه: «واقعا همه‌تون حوصله سربرین. ببرین‌اش توی قفسش. احتمالا باید یه کم تنها باشه. تنها باشه و زندگی و همه‌ی بی‌عدالتی‌های خنده‌دارش رو درک کنه.»


سال‌ها قبل، گاتهم. مرد جوون به همراه دو تا مرد خلافکار خودشون رو به محوطه پشتی کارخونه رسوندن. مرد جوون ساکت و غمگینه. خلافکارها اهمیت به اون مرگ جنی نمیدن. بدون هیچ سوالی، کلاه خود قرمز رو درمیارن و میذارن رو سر مرد جوون. مرد جوون ترسیده. نه درست میتونه نفس بکشه نه ببینه. بدون اینکه بفهمه یه شنل قرمز هم بهش وصل میکنن. حالا درست شبیه خالفکار معروف، ردهود شده ولی خودش نمیدونه. داخل ساختمون کارخونه میشن ولی چیزی نمیگذره که یهو چراغ‌ها روشن میشن و صدای فریاد یه نگهبان شنیده میشه که ازشون میخواد از جاشون تکون نخورن. مردهای خلافکار عصبانی میشن و به مرد جوون میگن: «مگه نگفتی اینجا نگهبان شب نداره؟» مرد جوون میگه: «اون موقع‌ها نداشت.»


تعداد نگهبان‌ها بیشتر میشه و شروع به تیراندازی میکنن. مردی خلافکار مسلسل رو در میارن و به سمتشون شلیک میکنن.مرد جوان که تقریبا چیزی نمیبینه، شروع به فریاد زدن میکنه و کمک میخواد. مردهای خالفکار به پلیس‌ها میگن تقصیری ندارند و ردهود مجبورشون کرده. همه چیز زیر سر ردهوده. بعد هم مرد جوون رو هل میدن به سمت پلیس‌ها. مرد بیچاره که گیج شده، از صدای تیراندازی وحشت میکنه و فرار میکنه. مرد به سختی خودش رو به یه پل باریک میرسونه که روی رودخونه‌ای از فاضلاب شیمیایی بنا شده. داره سعی میکنه از پل رد بشه که یهو یه موجود سیاه رنگ جلوش ظاهر میشه. از داخل کلاه خود، مرد جوون یه هیولا میبینه. یه خفاش غول پیکر که داره به سمتش میاد. مرد جوان از ترسش میخواد فرار کنه ولی پاش لیز میخوره و توی دریای فاضلاب شیمیایی سقوط میکنه. خفاش غول‌پیکر یا همون بتمن هم نمیتونه نجاتش بده.


مرد بین لوله‌های شیمیایی سرگردون میشه تا در نهایت سر از رودخونه‌ای در میاره که با کارخونه فاصله داره و محل تخلیه‌ی موادشیمیاییه. خودش رو به یه جای خشک میرسونه. تمام پوستش داره میسوزه. صورتش زیر کلاه خود میسوزه و میخوره و غیر قابل تحمله. از شدت درد به خودش میپیچه و سعی میکنه کلاه‌خود رو از روی سرش برداره. موفق میشه ولی پوستش هنوز در حال سوختنه. پوست دستش سفید شده. مرد جوون سعی میکنه توی تاریکی و توی انعکاس چاله چوله‌های پرآب کنار فاضلاب، صورتش رو ببینه. باورش نمیشه. بیشتر دقت میکنه. صورتش مثل گچ سفید شده. چشماش و لب‌هاش قرمز شدن. موهاش، رنگ موهایش سبز شده و میدرخشه. عین یه دلقک. یه دلقک ترسناک و خنده‌دار. مرد جوون، اولش فقط خیره میشه ولی بعد کم کم لبخند میزنه .بعد میخنده و هی میخنده. تا اینکه صدای خنده‌اش تو تمام کارخونه و اطرافش شنیده میشه.


زمان حال. کمیسر گوردون توی قفس کوچیک زنجیر شده. هر کسی تو شهربازی هست دور قفس جمع شده. همه نشستن به گوردون و جوکر که بالای سر قفس وایستاده نگاه میکنن. جوکر داره سخنرانی میکنه: «خانوم‌ها و آقایون. توجه شما رو به موجودی به نام بشر جلب میکنم. همین طور که مشاهده میکنید، جلوی چشم‌هاتون یکی از بدبخت‌ترین و رقت انگیزترین مخلوقات طبیعت نشسته. یک انسان معمولی. یه طراحی بینظیر فیزیکی ولی پر از معلولیت‌های اخلاقی. میتونیم به راحتی ببینیم که چجوری پر شده از حباب‌های بی‌ا‌همیت ارزش‌های اخلاقی. از پیچیدگی‌های بی معنی اجتماعی و خوشبینی‌های پلاسیده و گند گرفته. تهوع آوره مگه نه؟ تازه از همه بدتر، اندیشه‌رهای به درد نخوریه که اسمش رو گذاشتن قانون، یا عقل سلیم. یه فشار گندیده که روی دوش خودشون گذاشتن و فقط به این نخ بنده. پس چجوری زندگی میکنن؟ این موجودات بیچاره و رقت‌انگیز چجوری تو این دنیای سختگیر و بی‌منطق دووم میارن؟ خب جوابتون اینه که دووم نمیارن. بیشترشون بعد از رویارویی با حقیقت پشت خلقت بی‌معنی و رندومشون تبدیل میشن به یک برده‌ی بی‌انگیزه. نباید سرزنششون کرد. واقعا کی میتونه تو این دیوونه خونه‌ی زندگی دووم بیاره؟»


در حالی که جوکر داره به سخنرانی‌ش ادامه میده، چراغ‌های یه ماشین سیاه رنگ از دور دیده میشن. بتموبیل جلوی جوکر توقف میکنه. تمام تماشاچی‌ها شروع به فریاد زدن میکنن و با خنده و هلهله از اونجا فرار میکنن. بتمن به سمت جوکر میره و شروع میکنه به کتک زدن. «اومدم که باهات حرف بزنم. تازگی‌ها زیاد به خودمون فکر میکنم. به من و تو. این که آخر داستانمون قراره چه جوری تموم بشه. قراره بالاخره یکیمون اون یکی رو بکشه؟ نه. شاید تو منو بکشی، شاید من تو رو بکشم. شاید همین روزها، یا شاید هم بعدها.»


جوکر خودش رو از زیر دست و پای بتمن نجات میده و به سمت تونل وحشت فرار میکنه. بتمن دنبالش نمیره. در قفس گوردون رو باز میکنه. چند بار صداش میکنه تا گوردون بالاخره به خودش میاد. گوردون شروع به گریه کردن میکنه و اسم باربارا رو صدا میزنه. بتمن بهش میگه که باربارا زنده‌است و حالش خوبه. گردان از بتمن میخواد که بره و جوکر رو دستگیر کنه. بهش میگه: «دستگیرش کن و بیارش. بیار تا بهش نشون بدیم که ما قانون داریم که برخالف چیزی که فکر میکنه قانون میتونه اون رو از پا دربیاره.» بتمن وارد تونل وحشت شده. همه‌ی تلویزیون‌های تونل دوباره به کار افتادن.


صدای جوکر در همه جا پخش میشه: «خوشحالم که دعوتم رو پذیرفتی. ببین واقعا اهمیتی برام نداره اگه بخوای دستگیرم کنی یا دوباره بفرستیم آرکام. مهم اینه که رفیقت گوردون دیگه دیوونه شده. من حرفم رو بهت ثابت کردم. بهت ثابت کردم که هیچ فرقی بین من و آدم‌های دیگه وجود نداره. هر آدمی، مطلقا هر آدمی فقط یه روز بد لازم داره تا روانش از هم بپاشه و مجنون بشه. دنیا همین شکلیه مگه نه؟ تو هم یه روز بد داشتی. مطمئنم. یه روز بد که بعدش همه چیز برای همیشه تغییر کرده. وگرنه چه دلیلی داره که یه لباس مسخره تنت کنی و شب‌ها تو آسمون پرواز کنی؟ یه اتفاق بد تو رو هم به دیوونگی رسونده. فقط فرق تو با من اینه که بهش اعتراف نمیکنی. شاید هم دوست داری وانمود کنی که پشت این نمایش مسخره‌ت یه هدف بزرگ داری. حالم رو به هم میزنی. واقعا چی شد که اینجوری شدی؟ی چجوری به اینجا رسیدی؟ عشقت رو کشتن؟ مهم اینه که من درکت میکنم. منم یه روز بد داشتم. راستش دقیقا یادم نمیاد چی بود. هر بار یه داستان جدید یادم میاد. اگه قراره خاطره یا گذشته‌ای داشته باشم، ترجیح میدم همونی باشه که دلم میخواد ولی کلا منظورم اینه که منم تهش دیوونه شدم. وقتی دیدم که دنیا یه جک مسخره و سیاهه، عقلم رو کامل از دست دادم. ببین من چه راحت اعتراف میکنم. مطمئنم که تو هم میتونی. کندذهن که نیستی. تو هم مثل من میفهمی که این دنیا هیچ ارزشی نداره. هیچی. واقعیت جلوی چشمته. وقتی دنیا با چهار تا کلمه‌ی چارتا آدم بیمصرف جنگ جهانی راه میندازه، واقعا تو امیدت به چیه؟ همه چی یه شوخیه رفیق. یه جک مسخره. چرا نمیتونی ببینی؟ چرا نمیتونی بخندی؟ واقعا چرا؟»


بتمن به انتهای تونل میرسه و مثل آوار رو سر جوکر خراب میشه. شروع به کتک زدن جوکر میکنه و میگه: «نمیخندم چون زیاد شنیدم‌ش. همون دفعه‌ی اول هم خنده‌دار نبود. تو هیچی نیستی و هیچی رو هم ثابت نکردی. گوردون حالش از همیشه بهتره. میدونی بهم چی گفت؟ گفت تو رو تحویل قانون بدم. با همه‌ی بازی‌های مسخره و پر سر و صدات، جیمز گوردون هنوز هم همون آدم قبلیه پس شاید آدم‌های معمولی به همین راحتی از هم نمیپاشن نه؟ شاید با یه روز بد یه اتفاق بد عقلشون رو از دست نمیدن. شاید فقط تویی که اینجوریی. شاید فقط تویی که اینقدر ضعیف و رقت‌انگیزی.»


جوکر عصبانی میشه و با چاقو دست بتمن رو زخمی میکنه. دعوا بالا میگیره. در و دیوارها خرد میشن و همه جا خونه که پخش میشه. تا اینکه بتمن، جوکر رو به بیرون تونل پرتاب میکنه. جوکر روی زمین میفته. بارون شدیدی میباره. بتمن بالای سرش وایمیسته. جوکر اسلحه‌اش رو درمیاره و به بتمن شلیک میکنه اما اسلحه یه تفنگ اسباب بازیه و به جای گلوله، یه پرچم رنگی ازش بیرون میاد. جوکر شروع به خندیدن میکنه و میگه: «تمومش کن. معطل چی هستی؟ من یه دختر بیگناه رو فلج کردم و هر بلایی هم خواستم سر پدرش آوردم. چرا نمیزنی لت و پارم کنی که کل گاتهم برات وایسن و تشویقت کنن؟» بتمن جواب میده: «چون میخوام تحویل قانون‌ات بدم و راستش، چون دلم نمیخواد بکشمت. نمیخوام بهت آسیب بزنم. دلم نمیخواد آخرش یکیمون اون یکی رو بکشه اما کمکم انگار چاره‌ی دیگه‌ای هم نداریم نه؟ راهی که داریم میریم مثل خودکشی میمونه. من نمیدونم چه اتفاق بدی برات افتاده که زندگی‌ات رو برای همیشه عوض کرده ولی حق با توئه. من میفهمم چون برای من اتفاق افتاده. واسه همین هم شاید بتونم کمکت کنم. اینجوری مجبور نیستی رو لبه‌ی این تاریکی تنها بمونی. نظرت چیه؟»


جوکر از جاش بلند میشه. صورتش غمگینه. پشتش رو به بتمن میکنه و جواب میده: «متاسفم ولی نه. دیگه برای من خیلی دیره. خیلی زیاد.» جوکر خنده‌اش میگیره و ادامه میده: «میدونی یاد یه جوکی افتادم. یه شب دو تا دیوونه تصمیم میگیرن که از تیمارستان فرار کنن. دوتاییشون میرن رو پشت بوم. یکیشون خیلی راحت میپره رو پشت بوم ساختمون بغلی ولی اون یکی نه اصلا راه نداره از اون ارتفاع بپره. دیوونه‌ی اولی برمیگرده بهش میگه نترس بابا من یه چراغ قوه دارم برات تو آسمون نور میندازم تا پاتو بزار رو نور و رد شو. دیوونه‌ی دومی عصبانی میشه و میگه تو فکر کردی من دیوونه‌ام؟ خب یهو وسط چراغ‌قوه رو خاموش میکنی.» جوکر با یه صورت مظلوم به چهره‌ی سرد بتمن نگاه میکنه. بعد میگه ببخشید وشروع میکنه به خندیدن. بتمن یکم نگاهش میکنه، اول یه لبخند میزنه بعد دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. بارون زیادی میباره. بتمن و جوکر درحالی که دستشون رو شونه‌های همدیگه‌ست زیر بارون وایستادن و صدای خنده‌شون کل شهربازی رو پرکرده.»


داستان د کیلینگ رو شنیدین. تا جایی که تونستم با جزییات تعریف‌ش کردم تا چیزی از عمق سیاهی شخصیت جوکر و رابطه عجیبش با بتمن جانمونه. حالا میخوام برم سراغ دو تا از مهمترین جوکرهای سینما. تو قسمت قبل از فیلم‌های اکران شده از داستان بتمن و جکرهاشون گفتم. اینجا میخوام خیلی اختصاصی از جکرهای به تصویر کشیده شده تو فیلم دارک نایت کریستوفر نولان با بازی هیث‌لجر بگم و فیلم جوکر دو هزار و نوزده تاد فیلیپس، با بازی واکین فینیکس. البته یه ابراز ارادتی هم بکنم به جناب جک نیکلسون، که نقش جکر رو تو فیلم بتمن تیمبرتون بازی میکرد و جرالد لتو که جوکر فیلم سویساید اسکواد بود ولی اینجا اختصاصا میخوام در مورد جوکر هیث لجر و واکین فینیکس حرف بزنم.


اول بریم سراغ فیلم دارک نایت دو هزار و هشت. دارک نایت فیلمیه که میشه چندین بار تا آخر دید و هر بار هم ازش چشم برنداشت. بزرگترین ویژگی‌ش هم جوکر هیث لجره. یه کاراکتر ترسناک، خطرناک و روان پریش، که در عین حال خیلی هم باهوشه. تو بیشتر داستان‌ها ابرقهرمان واقعا در معرض خطر قرار میگیره ولی در نهایت همه میدونن که قرار نیست بازنده بازی باشه ولی مقابله بتمن و جوکر تو دارک نایت یه تنش خاصی با خودش داره. تنشی که ما تو داستان کلینیگ جک هم شنیدیم. که روایتش کردم قشنگ حرف برای گفتن داره. آدم رو به فکر فرو میبره و انقدر سیاه بودنش واقعی و گاهی حتی درسته، که آدم فکر میکنه که درنهایت حتی اگه شکست هم بخوره چیزی از اصیل بودن دلایل روان پریشی‌ش و حرفاش کم نمیکنه و همین هم باعث ترس و تنش میشه. جوکر هیت‌لجر هم همین خصوصیت رو داره. نمیشه باهاش همزاد پنداری کرد. نه به خاطر اینکه آدم بد و سایکوییه، به خاطر اینکه از یه موضع بالا و حتی قدرت حرف میزنه. انگار مغزش جلوتره. نه عقب‌تر و ازهم گسیخته.


ترسی که القا میکنه به دلیل ناشناختگی دردیه که ازش حرف میزنه. دردی که ما به عنوان یه آدم معمولی نمیتونیم بفهمیمش و برای یه آدم معمولی تماشای یه آدم متفاوت قدرتمند همیشه جذابه. این خصوصیت ابرقهرمان بودنه که تو فیلم دارک نایک، این خصوصیت رو تو ویلن‌اش هم میشه دید. تو فیلم‌های قبلی که از تقابل جوکر بتمن ساخته بودن، جوکر هیچوقت خطر فیزیکی‌ای برای بتمن نبود. ممکن بود یه تله یا حقه به کار ببره، یه آدم استخدام کنه، ولی جوکر دارک نایت نه تنها تو جنگ تن به تن، بلکه تو استفاده از اسلحه و مواد منفجره هم چیزی از بتمن کم نداره. جذاب‌ترین قسمت هم همون فلسفه‌ایه که از داستان کیلیمگ جک شنیدین. یعنی جوکر داستانی که براتون تعریف کردم.


فلسفه‌ی جوکر اینه که من دوست دارم اگه گذشته‌ای هم داشته باشم، خودم انتخاب‌اش کنم و یا اصلا هر بار تغییرش بدم. تو دارک نایت هم میبینیم که هیچ داستان پیش زمینه‌ای برای ساخت کاراکتر تو ذهن بیننده تعریف نمیشه. جوکر هر بار با یه داستان دلیل وجود اون زخم‌های روی صورتش رو تعریف میکنه و هر داستانی که میگه واقعا اینقدر ترسناک هست که بتونه یکی رو به جایی برسونه که جوکر رسیده. واقعا مگه جذاب‌تر از این هم داریم؟ جدای همه‌ی این‌ها، جوکر دارک نایت تو لحظه لحظه‌ی فیلم از بتمن جلوتره. تمام نقشه‌های بتمن بخشی از نقشه جوکران. واقعیت اینه که جوکر به هر حال از بتمن قوی‌تره. دلیلش هم اینه که بتمن همیشه یه چیزی، یا یه کسی رو برای از دست دادن داره. تو فیلم ریچل هست، گوردون و آلفرد هستن و تو داستان هم که شنیدین، جوکر چجوری از احساس بتمن نسبت به گورودن و خانوا‌ده‌اش استفاده میکنه. از همه مهمتر، هم شهر گاتهمه که اصلا بتمن برای نجات گاتهمه که بتمن شده.


جوکر ولی چیزی برای از دست دادن نداره و شاید تنها چیزی که براش مهمه و بهش انگیزه میده خود بتمنه. جوکر دارک نایت شوالیه‌ی آشوب و نابودیه. به قول آلفرد بعضی‌ها فقط دوست دارن که بشینن و نابودی دنیا رو تماشا کنن و جوکر فیلم هم دقیقا همین حس رو القا میکنه. مثل جک نیکلسون فقط یه خلافکار نیست که حالا صورتش تو اسید سوخته. دنبال پول نیست. نمیخواد یه امپراطوری مافیایی رو تصاحب کنه. جوکر دارک نایت فقط میخواد بهش خوش بگذره و از اینکه یه همبازی مثل بتمن پیدا کرده تو پوست خودش نمیگنجه. دوست داره بتمن رو ناامید کنه. دلش میخواد بتمن قانونش رو زیر پا بذاره و قبول کنه که دنیا ارزشش رو نداره، که به بشریت امیدی نیست. دوست داره همبازی‌اش همتیمی‌ش بشه ولی خب بتمن قوی‌تر از این حرف‌هاست . واسه همین هم این کشمکش و عشق و نفرت حالا حالاها ادامه داره.


تو قسمت قبلی گفتم که بتمن تصمیم میگیره از سلاحی به اسم ترس استفاده کنه. تا مفسدهای گاتهم رو بترسونه ولی خب سلاح جوکر دارک نایت هم ترسه. با این تفاوت که جوکر فرقی بین آدم‌ها نمیذاره. همشون رو یه مشت موجود پست میدونه که به بعضی‌هاشون فقط فرصت داده نشده که کثافت وجودشون رو نشون بدن. واسه همین هم من بیننده‌ی معمولی از بتمن نمیترسم. چون میدونم حتما قرار نیست به من آسیبی بزنه و در نهایت اومده که امیدوارم کنه ولی از جوکر میترسم، چون میدونم پشیزی برای من و زندگیم ارزش قائل نیست و هیچ فرقی براش نمیکنه که من چطور آدمیم.


در نهایت چیزی که فیلم هم نشون میده اینه که جوکر شاید نتونست قسمت آخر نقشه‌اش رو عملی کنه ولی ناامید هم نشدو اونقدرا براش مهم نبود و وقتی بین زمین و آسمون داشت تاب میخورد با شوخ طبعی خیلی جذابی به بتمن گفت که اگه نمیکشتش فقط واسه این که فکر میکنه بتمن موجود سرگرم‌کننده‌ایه و دلش میخواد تا ابد باهاش بازی کنه ولی بتمن فیلم خسته است. خسته و شکست خورده و البته تنها کسی هم هست که حریف این سایکوپت روانی میشه. ای چیزیه که دارک نایت به خوبی نشون میده و هیث لجر و کریستین بل هم فوق‌العاده بازی‌اش میکنن. واقعا دمت گرم هیت‌لجر. و بازهم به قول بعضی‌ها، روح شاد و هنرت جاودان.


بریم سراغ جوکر تاد فیلیپس و یکی از مهمترین فیلم‌های سال دو هزار و نوزده. باید بگم که منطقی نیست که فیلم و شخصیت جوکر این فیلم رو با بقیه جوکرها، چه تو فیلم و چه تو کمیک مقایسه کنیم. دلیلش هم اینه که برای شخصیت پردازی تو این فیلم بتمنی وجود نداره. ما تو این فیلم با شخصیت مستقلی روبه‌رو میشیم که قراره سفر قهرمانی رو خودش به تنهایی طی کنه و در نهایت تبدیل به جوکری بشه که حالا در آینده در برابر بتمن قرارمیگیره. سفر قهرمانی رو تو قسمت اول تا حدودی تشریح کردم ولی برای یادآوری بگم که منظور از قهرمان تو این سفر، شخصیت اول داستانه. شخصیت اول فیلم. کاراکتری که داستان حول زندگی و تصمیمات اون تعریف میشه. هر قهرمانی یه سفری رو طی میکنه که تو این سفر، اول ممکنه این اتفاق براش بیفته که مسیر زندگیش رو تغییر بده. بعد براساس اون تغییر یه سلسله تصمیم و اتفاق به وجود میاد که در نهایت ما رو به انتهای داستان یا فیلم میرسونه.


حالا تو این فیلم نتیجه‌گیری نهایی به وجود اومدن موجودی به نام جوکره و ما از اول فیلم سفر قهرمانی کاراکتری به نام آرتور رو میبینیم که قراره ما رو با خودش همراه کنه و قانع‌مون کنه که نتیجه‌ی این سفر چیزی جز تبدیل شدن به جوکر نیست. بعد از فیلم‌های نولان تزریق سایه تاریک و ترس و پوچی به فیلم‌های دیسی تبدیل به یک تم کلی شد اما فیلم جوکر تاد فلیپس تمام این المان‌ها رو وارد مرحله‌ی جدیدی کرد. فضای شهری فیلم ما رو یاد نیویورک فیلم‌های اسکورسیزی میندازه. پر از نگاه ضعیف‌کش و تحقیر و پولدارهایی که به طور واضح، شایستگی بیشتری برای زندگی کردن دارن و تو این هیاهو کسی بدبخت‌تر از آرتور نیست. مردی که دوست داره کمدین بشه ولی فعلا مجبوره لباس دلقک تنش کنه و هر جا که لازمه نمایش‌های سطح پایین و بی معنی اجرا کنه.


آرتور مرد رقت‌انگیزیه که با مادرش زندگی میکنه. یه دفتر پر از جوک‌های بیمزه داره که خودش نوشته. مهمترین جمله‌ای هم که توش نوشته، اینه که امیدوارم مرگش از زندگیش منطقی‌تر باشه. جمله‌ای که حتی کمدی سیاه هم نیست. یعنی اصلا کمدی نیست. جمله‌ای که نشون میده که آرتور هیچ منطقی تو نعمتی که دیگران اسمش رو زندگی میذارن پیدا نمیکنه. آرتور یه بیماری هم داره. خنده‌های عصبی که کنترلی روش نداره. وقتی عصبیه، غمگینه یا خوشحاله، با صدای بلند میخنده و نمیتونه جلوش رو بگیره. ما تو سفر آرتور تو فیلم میفهمیم که این خنده و همچنین ناتوانی فیزیکی و شکل نادرست استخوان‌هاش، ناشی از آزارهای فیزیکی و جنسی ترسناکیه که مادرش و همه‌ی دوست پسرهای مادرش سرش میاوردن. آرتور مثل خیلی‌های دیگه، تمام این سو استفاده‌ها رو تو قسمتی از مغزش قفل کرده و تا اواسط فیلم به یادشون نمیاره.


درسته که تو فیلم تمام این آزارها به خاطر یک سلسله اتفاق که مادرش به وجود میاره کشف میشه اما اشتیاق برای کشف این حوادث وقتی اتفاق میافته که آرتور لحظه‌ای از قدرتمند بودن رو تجربه میکنه. لحظه‌ای که احساس میکنه میتونه شرایط رو تغییر بده. اون هم وقتیه که برای اولین بار جون آدم‌ها رو ازشون میگیره. آدم‌هایی که به نظر آرتور، مرگشون منطقی‌تره تا زندگیشون. از اون به بعد آرتور احساساتی رو تجربه میکنه که تا قبل از اون شناختی ازشون نداشته .آرتور شناخته و مشهور میشه. نه خودش، بلکه مردی که با شمایل یه دلقک، که سه تا پسر پولدار و البته هرزه رو کشته. حرکتی که مردم عادی گاتهم رو خوشحال میکنه و از دلقک قاتل یا آنارشیست میسازه.


گاتهم شهر پولدارها و فاسدهاست. همچنین شهر فقرا و گرسنه‌ها و سر خورده‌ها و هر دوی این لایه‌ها، با همه‌ی وجودشون با هم دشمنن. از هم متنفرن. از نگاه پولدارها جناح حریف یه مشت حشره‌ان، و از نگاه مردم عادی پولدارها یه گله لاشخور دزدان که هیچکس رو غیر از خودشون نمیبینن. حالا یه دلقک پیدا شده که سه تا از این لاشخورها رو کشته و گله‌شون رو ترسونده. آرتور حالا دیگه یه بدبخت معمولی نیست. یه بدبخت معروفه جزئیات بیشتری از خود فیلم نمیخوام بگم. کلا هر چی که گفتم برا این بود که به اینجا برسم. فیلم و همچنین شخصیت آرتور، به طور مستقل و جدا از ویلنی به نام جوکر، فیلم خوب و تاثیرگذاریه. شاهکار نیست ولی محترم و تحسین برانگیزه ولی آیا فیلم میتونه داستان زندگی جوکری باشه که ما تو داستان د کلینیگ جک شنیدیم؟


آرتور میتونه یه روز تبدیل به موجودی بشه مثل جوکر دارک نایت؟ تو صحنه‌ی آخر فیلم آرتور تو دست‌های مریدهاش نجات پیدا میکنه. مریدهای که کنارش وایمیسن،ش جوری که انگار آرتور رهبرشونه. بهش احترام میذارن و البته شهر رو هم نابود میکنن ولی آیا جوکر اینه؟ آیا این‌ها مردمی‌ان که در آینده قراره قهرمانی به نام بتمن رو بپرستن و بهش امیدوار بشن؟ نمیدونم شاید سرخوردگی اجتماعی وقتی از حد میگذره فقط نیاز به یک جرقه داره و اینکه کی اول اون جرقه رو میزنه مهمه نه اون کسی که جرقه رو میزنه ولی موضوع اینه که آرتور تو همون صحنه هم مثل یه رهبر واینمیسته. انگار لبریز از حس پذیرفته شدنه و جنس این حس با جنس حس جوکری که عاشق نمایش تماشاچیه فرق داره. آرتوری که دیگه جوکر شده انگار لبریز از عشق و اشتیاقه در حالی که جوکری که توی این سال‌ها میشناسیمش ،اگه از تشویق و سر و صدا هم لذت ببره بازم عشقش بشه میتونه همشون رو با یه اشاره غل و قمع کنه.


شاید مشکل شخصی من اینه که نمیتونم بتمنی رو کنار این جوکر تصور کنم. از طرفی ما یکی از داستان‌های پیش زمینه‌ی جوکر یعنی نحوه‌ی به وجود اومدن جوکر رو توی کتاب د کلینیگ جک شنیدیم. من شخصا میتونم لحظه‌ی جوکر شدن مرد جوون داستان آلن مور رو ببینم. در یک لحظه همه چیز عوض شد و شروع کرد به خندیدن. فقط یه تصویر از اون کمیک کافی بود تا باور کنم که این مرد دیگه تبدیل شده به جوکر ولی تو فیلم همچین اتفاقی نیفتاد. از همه‌ی این‌ها بگذریم، فیلم واقعا خوبه و بازی واکین فیلیکس هم فوق‌العاده ست. تصویربرداری و موزیک هم که دیگه حرف ندارن. اگه دیدین که هیچی ولی اگه ندیدین پیشنهاد میکنم که امتحانش کنین. مطمئنم که خیلی لذت میبرین.


هر ابر قهرمانی یه دشمن اصلی داره. یه نفر با کینه‌ای نامعلوم ولی کاملا شخصی. یکی که خودش از روی عمد سر راه ابرقهرمان قرار میگیره اصلا یکی که زندگی میکنه چون انگیزه‌ای به اسم ابر قهرمان داره. تو همه‌ی این دشمن‌ها، تو هر دنیا یا هر مدیایی، جوکر تنها کسیه که میتونه دشمن ابر قهرمانی مثل بتمن باشه. نه کس لوتر سوپرمن موجود استثنایی‌ایه برای این تقابل، نه تانوس مارول. بتمن و جوکر هر دو لبه تاریکی انسانیت‌ان. جوکر مثل یه آنتی تز برای بتمن میمونه. یه مثال نقض. شوالیه‌ی آشوب و هرج و مرج که تهدیدیه برای قانون مداری بتمن و هدفی که قراره براش بجنگه. انگار که عملکرد برعکس دارن و هر کدومشون هم دارن به اون یکی ثابت میکنن که روش من درسته.


جوکر انگار خودش تفسیر متفاوتی از بتمنه که این یعنی خودش یه کاراکتر مستقله که میتونه با توجه به شرایط و اجتماع و مردم تعریف بشه. چیزی که میخوام در موردش حرف بزنم شباهت و حتی شاید یکی بودن بتمن و جوکره. اینکه شاید هر کدوم فقط یه قدم یا یه جمله یا حتی یه نقطه با هم فاصله دارن. تفاوت هم نه، فاصله. یه نکته بگم که فقط در مورد بتمن حرف میزنم نه بروس وین یا هر شخصیتی که که قبل از جوکر بودن داشته پس فقط موضوع شوالیه تاریکی و دلقک سیاه گاتهم‌ان. بتمن و جوکر قبل از هر چیزی هر دو متولد یک تراژدی‌ان. یه اتفاق بزرگ و تاثیرگذار. یکیشون وقتی خیلی کوچیک بود پدر و مادرش رو جلوی چشم‌هاش از دست داد و اون یکی هم اگه بخوایم داستان د کلینیگ جک رو در نظر بگیریم، تمام عمرش مثل یه بازنده زندگی کرد. هیچی نرسید. تو گند و کثافت گاتهم دست و پا زد و آخرش هم همسر باردارش رو از دست داد و صورت خودش هم که تو اسید سوخت و به شمایل یک دلقک دراومد.


برای اینکه این دو نفر شبیه هم باشن باید هر دو مرز جنون رو رد کرده باشن. باید بتمن همونقدر روان‌پریش باشه که جوکر هست و جوکر همون قدر قدرت ذهنی و فلسفی داشته باشه که بتمن داره. تو کتاب د کیلینگ جک همه‌ی این‌هایی که گفتم خیلی زیرکانه و نبوغانه در واقع، تو سکانس آخر خلاصه شده. بعد از اینکه جوکر باربارا رو فلج میکنه و از بدن برهنه‌اش عکس میگیره و بعد هم با هر روشی که شده گوردون رو تحقیر میکنه فقط برای اینکه به بتمن ثابت کنه که هر انسانی نیاز به یه روز بد برای فروپاشی روانی داره، بتمن جلوش وایمیسته و بهش اعتراف میکنه که حرفش رو قبول داره؛ که خودش هم اون روز بد رو داشته و شاید بتونن که کنار هم کار کنن. این در حالیه که چند دقیقه قبلش به جوکر میگه که مردم عادی به همین راحتی نمیشکنن و قوی‌تر از این حرفان پس بتمن قبول میکنه که تو اون تراژدی شکسته و خودش هم یه آدم معمولی نیست. قبول میکنه که از اون روز به بعد زندگی‌اش برای همیشه تغییر کرده. یعنی اون هم همون قدر ضعیفه که جوکر بوده. بتمن قبول میکنه که فرقی با جوکر نداره ولی جوکر پیشنهاد کمک بتمن رو قبول نمیکنه و میگه برای اون دیگه خیلی دیر شده.


بعد میرسیم به اوج داستان. جایی که جوکر یک جوک تعریف میکنه از دو تا دیوونه و منظورش اینه که کوری عصاکش کور دگر شود و ازاین حرف‌ها و بعد در حالی که اون بیرون زندگی خیلی‌ها جهنم شده، بتمن هم همونقدر دیوانه‌وار مثل جوکر به جک دشمن خونی‌ش میخنده. دوتایی زیر بارون یه لحظه شاد و قشنگی رو با هم میگذرونن پس چرا این دو نفر در مقابل همدیگه قرار میگیرن و حالا که قرار میگیرن، چرا همدیگر رو نمیکشن؟ برای اینکه بتمن باید به خودش ثابت کنه که شبیه جوکر نیست و جوکر هم باید خودش ثابت کنه که بتمن هم مثل خودش روانی و دیوانه ست و چیزی به عنوان قهرمان وجود نداره. هر دوتاشون خط پایان همدیگه‌ان. جوکر میخواد با دست‌های بتمن کشته بشه و بتمن هنوز امید داره که تو وجود جوکر انسانیتی باقی مونده که میشه بهش امید داشت. یعنی امید داره که هیچ انسانی نمیتونه انقدر رد داده باشه که راه برگشتی براش وجود نداشته باشه.


نمیخواد باورش رو به انسانیت از دست بده. از دست داده ولی میخواد باور کنه که میشه درستش کرد. میشه قانونمندش کرد. بتمن اگر جوکر رو بکشه در واقع باور کرده که انسانیت نقطه‌ای به نام زوال داره پس هر چیزی که به خاطرش این همه تلاش کرده در نهایت ممکنه هیچ ارزشی نداشته باشه. بتمن جوکر رو نمیکشه چون از طرفی احساس میکنه که فقط همین یه قانون تا تبدیل شدن به جوکر فاصله داره. اون هم اینه که به خودش اجازه بده حیات یه انسان رو ازش بگیره. جوکر هم ازاونور میخواد بهش ثابت کنه که این حیات پشیزی ارزش نداره. خلاصه یه دایره است. یه علامت سوال بزرگ که نه اخلاق براش جواب درستی داره و نه فلسفه. هر دو هم به نظر خودخواه میان و هم انگار که حق دارن. انگار چیزی که میگن درسته.


تو خیلی از داستان‌ها و بارها به بتمن گفتن که درک میکنن که چرا هاربیدنت و پنگوئن و بقیه زنده‌ان ولی چرا جوکر؟چرا جوکر هنوز زنده‌ست؟ بتمن چیزی رو میبینه که اون‌ها نمیبینن. اون هم چیزیه که جوکر تو لطیفه زیرکانه‌اش تعریف میکنه. دوتا دیوونه که هردو درک عجیبی از دنیای اطرافشون دارن که فقط خودشون میفهمن. همونجوری که اولش گفتم، کشمکش این دوتا خیلی عمیق و شخصی و فلسفی‌تر از چیزیه که هر ابرقهرمان دیگه‌ای با دشمنش داره. مثل جدال خیر و شر و وجود واحد میمونن. خیر و شری که دعواشون سر اصل حیاته. نه کشت و کشتار و جنایت و نه حتی ایدئولوژی. شاید تنها فرقشون اینه که یکیشون بیشتر داره بهش خوش میگذره اون یکی هم یکم پف‌کنش تو برقه! روزی که یکیشون اون یکی رو بکشه، احتمالا وقتیه که دیگه آخر خط هر دوتاشون فرا رسیده باشه. پایانی که شاید تبدیل بشه به یکی از شاعرانه‌ترین صحنه‌هایی که دنیای سرگرمی به خودش دیده ولی این اتفاق نمیفته. بتمن و جوکر خیلی قبل‌تر از ما جنگشون رو شروع کردن و خیلی بعدتر از ما هم قراره ادامه بدن. دلیلش هم مفهوم خیر و شر و انسانیت و زوال و حیات و ایمان و عقیده و فلان و فلان و فلانه که تا وقتی آخرین انسان روی کره‌ی زمین زنده‌ست، این مفاهیم هم زنده‌ان و هنوز تو مغز همون یه نفر باقی مونده دارن با هم میجنگن و به هیچ جا هم نمیرسن.




چیزی که شنیدین دوازدهمین قسمت از پادکست هیرولیک و بخش دوم از چهارگانه بتمن بود. هیرولیک رو من، فایقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده که همه‌ی لینک‌های مربوط به پادکست اونجا در دسترسه. میتونید صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرام هم دنبال کنید و اگر حال کردین، اون رو به دوستانتون هم معرفی کنین. روزگارتون خوش، فعلا خدافظ.



بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-%E2%80%93-E12-%E2%80%93-Batman-02--Joker%3A-The-Killing-Joke-id2202934-id301890185?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E12%20%E2%80%93%20Batman-02-%20Joker%3A%20The%20Killing%20Joke-CastBox_FM