روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت دوم)
سلام چیزی که میشنویم قسمت هفدهم پادکست هیرولیک و بخش دوم از داستان سندمنه که در بهمن ماه 99 ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها است. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف؛ ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
قسمت اول سندمن گوش دادین؟ خیلی مهمه که اول قسمت شونزدهم شنیده باشین. چون واقعا داستان پیچیده و پر شخصیتیه. حیفم هست. خیلی ماجرای عجیب و خاصیه. پس به خاطر فائقه هم که شده برین اون گوش بدین. بعد بیایم سراغ این قسمت. دمتون گرم.
مثل همیشه یادآوری کنم که شنیدن این قسمت اصلا برای بچهها مناسب نیست. پس تنها یا با هندزفری گوش بدین. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم.
این شما و این 17 قسمت از پادکست هیرولیک. یه آنچه گذشت اینجا میگم؛ ولی بدان معنی نباشد که نروید و قسمت قبل را گوش ندهید. تو رو خدا بروید و گوش بدهید. خیلی براش زحمت کشیدم .به خدا گفتن نداره ولی این کارتون درست نیست. منم آدمم. دل دارم دیگه. حالا خودتون میدونید وجدانتون دیگه. چی بگم؟
خب تو قسمت قبل شنیدیم که داستان سندمن، از نظر زمانی تو دنیای نسبتا واقعی اتفاق میفته؛ ولی در مورد مفاهیمی حرف میزنه که شاید واقعی باشن. شایدم نباشن. مفاهیمی انتزاعی که بهشون شخصیتهای انسانی دادهشده. اصلیترین این مفاهیم، هفت تا خواهر و برادرند که از بزرگ به کوچک میشن؛ دستنی یا سرنوشت، دف یا مرگ، دیریم که میشه رویا، دیستراکشن تخریب، دیزایر هوس، دیسپر یاس و دللریوم که میشه جنون.
این هفت خواهر و برادر مفاهیمی انتزاعین که تو داستان بهشون جسمیت انسانی داده شده. به این هفت نفر میگن اندلس. فناناپذیر، بیانتها. اونا نه خدا محسوب میشن و نه هیچ گونهای از موجودات زنده. مثلا جناب رویا یا سندمن که اسمش مورفیوسه و شخصیت اصلی کتاب هست؛ در واقع مفهوم رویاپردازی و خوابدیدنه. وقتی اولین موجود زنده جهان هستی، شروع به رویاپردازی کرد؛ مورفیوس هم به دنیا اومد و تا وقتی آخرین موجود و رویاها زندان اونم وجود داره.
این برای شیش تا خواهر و برادرش هم صدق میکنه. شما به جای رویا، بذارین مرگ یا سرنوشت. دقیقا همون توصیف قبلی میشه. اولین موجود زنده در جهان، با سرنوشت مخصوص خودش به دنیا اومده و بالاخره هم میمیره. آخرین موجودم همینطور.
حالا از میان این هفت خواهر و برادر، جناب رویا یعنی همون سندمن که اسمش مورفیوسه، شخصیت اصلی کتاب ماست. من تو قسمت قبلی توضیح دادم که چرا به رویا میگن سندمن؟ سندمن یه شخصیت قدیمیه. از این داستانهای قدیمی و محلی اروپایی. اون گوش بدیم متوجه میشین که چرا به رویا میگن سندمن. خب ماجرا هم از اونجایی شروع میشه که رهبر یکی از بزرگترین فرقههای جادوگری و شیطانپرستی، تصمیم میگیره که مرگ را احضار و زندانی کنه. به این دلیل که میخواسته عمر جاویدان داشته باشه؛ ولی به جای مرگ، برادر کوچیکش رویا به دام میفته.
رویا یا مورفیوس سه تا وسیلهی مهم هم داشته که فرقه ازش میدزده و میبره میفروشه. این جناب رویا یا سندمن هفتاد سال تو زندان اون فرقه میمونه؛ تا اینکه بالاخره خودش و نجات میده و به سرزمین رویا، یعنی قلمروی خودش برمیگرده. البته انتقام خودش هم از اون فرقه نامقدس میگیره.
وقتی مورفیوس برمیگرده به مملکت خودش، میبینه که قصرش نیست. سرزمینشم رو به نابودیه. برای اینکه بتونه قدرت کافی داشته باشه تا دوباره حکومتش روبراه کنه؛ باید اون سه تا وسیلهی سرقتی رو برمیگردونه. دلیلشم این بود که حجم زیادی از قدرتش تو اون سه تا وسیله جمع کرده بوده. یه کیسه پر از شن. شن جادویی البته. شن یعنی سند دیگه. اصلا به خاطر همین بهش میگن سندمن. پس چی شد؟ یه کیسه پر از شن، یک کلاه خود و یه سنگ جادویی و رویایی.
شن جادویی رو به کمک جان کنستانتین پیدا میکنه. بله درست شنیدین. جان کنستانتین. هی میگم برین قسمت قبل گوش بدید. باز به روی خودتون نمیارین. همین میشه دیگه. بگذریم. اصلا کلاهخود دومین وسیلهی گمشده، دست یکی از شیاطین جهنم بود. برای همینم مورفیوس میکنه به جهنم. یه ملاقاتی با لوسیفر یا خود ابلیس میکنه و بعد از یه مسابقهی جذاب کلاه خودش به دست میاره؛ اما سنگ رویا، دست دکتر دستنی بود.
دکتر دستنی یکی از ویلنهای گاتم و در واقع یکی از دشمنای گرینلندترنه. ایشونم تو تیمارستان آرکم بستری بود. دکتر دستنی یا دکتر دی، به کمک سنگ رویا، کابوس مردمو واقعی میکرد و میکشید رو سرشون. یعنی میآورد جلوی چشمشون. درواقع ذهنشون کنترل میکرد. دیگه بعد از کشمکشهای فراوان، سنگ منفجر شد و نیروش برگشت تو وجود مورفیوس. دکتر دیم برگشت تو همون بیمارستان آرکم کنار استرکرو و هارویدنت و بقیه بر و بچه ویلن گاتم.
مورفیوس بعد از اینکه خنزر پنزراشو پس گرفت؛ باید میرفت سراغ دو تا از ملازمین یاغیش که فرار کرده بودن رفته بودن تو مغز یه بچهی بدبخت، زندگی میکردن. مورفیوس میره تو مغز بچهه. اون دوتا خیانتکار که پودر میکنه. بچه رو هم نجات میده؛ ولی اینجاش مهمه. خیلی مهمه؛ ولی میبینه که یه زنی به نام لیتا، به طور فیزیکی تو سرزمین رویا گیر کرده بوده.
یعنی اون دوتا خیانتکار، لیتای واقعی رو از طریق ذهن اون بچه تو رویا و کابوس زندانی کرده بودن. زن بیچاره هم در حالی که باردار بود؛ کلا تو کابوس گم شده بود و هیچ ایدهای نداشت که چه اتفاقی داره براش میفته. لیتا ماه آخر بارداریش بود که گیر این موجودات رویایی افتادهبود؛ ولی بچه دو سال تمام تو شکمش مونده بود تا مورفیوس اومد نجاتش داد. بچه زنده بود؛ ولی چون رشد جنینش تو قلمرو مورفیوس اتفاق افتاده بود؛ یه بچهی معمولی نبود. برای همین مورفیوس به لیتا میگه از بچه خوب مراقبت کن که به زودی میام سراغش. یکم عجیب و غریب شد میدونم. بیان یه بار دیگه یه جور دیگه بگم.
لیتا یه انسانی بود؛ مثل من و شما که باردار هم بود. یه شب توی زمان نادرست، تو مکان نادرستی داشت قدم میزد که گیر اون دوتا ملازمین فراری مورفیوس افتاد. اونا داشتن ذهن یه پسربچهای رو تسخیر میکردن و وقتی لیتا رو دیدن؛ اونم همونجا یعنی تو مغز پسربچه زندانی کردن. لیتا نمرد. جسم و روحش تو ذهن اون پسر حبس شد و خودشم قاطی کرد. دیگه هیچ ایدهای از دنیای واقعی و غیر واقعی نداشت. یه آدم بود. که تو خواب و کابوس یه آدم دیگه گیر کرده بود.
بچۀ تو شکمشم نه مرد و نه به دنیا اومد. یعنی جنینش به زندگی ادامه داد و تو دنیای رویا و تو شکم مادرش رشد کرد. تا اینکه مورفیوس اومد و نجاتشون داد. لیتا از زندان مغز اون پسره آزاد شد؛ ولی خب دو سال گذشته بود. تو دنیای واقعی همه فکر میکردند مرده یا فرارکرده. برای همینم وقتی برگشت خونه و همه دیدن که نه تنها زنده است؛ بلکه حاملهام هست؛ هیچکس تحویلش نگرفت. کسی حرفش و باور نکرد.
نمیشه که یه جنین بیشتر از دو سال تو شکم یه نفر بمونه و بعد سالم باشه دیگه؟ برای همینم لیتا کاملا طردشد. مورفیوس بهش گفته بود که بچت مال منه و میام سراغش. برای همینم لیتا رفت و یه جای دوردستی زندگی کرد.
حالا اینا رو تو داستان توضیح میدم؛ ولی خب داستان یکم سنگینه. پس اینا رو یادتون بمونه.
تو قسمت قبل گفتم که داستان پر از شخصیتهای افسانهای و عهد قدیم و اینطور چیزاست. مثلا شنیدید دیگه؟ لوسیفر که همون شیطان خودمونه تو داستان بود و تو این قسمتم هست. حالا این جناب لوسیفر که خب تو اعتقاد مسیحیت فرشتهاست و سقوط کرده؛ تو این داستان میاد و سرزمین جهنمو میسازه. تو جهنم شیاطین و انسانهای تباه و گناهکار زندگی میکنن.
یکی از اون شیاطین که خیلیم شیطان شیطان صفتیه؛ اسمش عزازیله. عزازیل تو داستانهای مسیحیت و عهد قدیم، خیلی شیطان قدرتمندیه. ولی من از تاریخچش چیزی نمیگم. فقط بدون این که تو این داستان هست و کلا شخصیت شناختهشدهایه. اینجا یعنی تو داستان سندمن هم با همون عنوان و قدرت سر و کلهاش پیدا میشه. یه شیطان قدرتمنده اهل جهنم دیگه.
حالا غیر لوسیفر و عزازیل، ما اودین لوکی رو هم داریم. دو تا از خدایان اسکاندیناوی. اگه اهل دنیای ابرقهرمانی باشین که خب احتمالا هستین؛ این دوتا خدا رو از دنیای مارول میشناسین. یعنی همون جا کلی کمیک دارن و خب فیلماشون دیدین دیگه؛ ولی این لوکی که تو کتاب سندمن ظاهر میشن، ربطی به اونا ندارن. خدایان اصل کارین. اسطورههای سرزمینین به نام ازگارد. چون اودین و لوکی مارول هم برداشتی از همون اسطورههای اسکاندیناوین. که حالا نویسندههای مارول دلشون خواسته و وارد دنیای ابرقهرمانی شون کردن؛ ولی اینجا یعنی تو دنیای دیسی و کتاب سندمن، اودین که خدای خدایان و پادشاه سرزمین ازگارده.
لوکی هم خدای دوز و کلک و جادوگریه. چیزی که مهمه، اینه که اینجا با هم برادرن. پدر و پسر نیستن. یه چندتا نکتهی مهم دیگه هم بگم که دیگه خیلی آنچه گذشت و مربوط به شخصیتها نیستن. این تو قسمت قبل گفتم. که سند من 75 تا کتابه که نزدیک هشت نه سال منتشر شدن. من خیلی مختصر و مفید دارم تعریف میکنم. ولی داستان خیلی تو در تو تر از این حرفاست. همشونم به هم ربط دارن.
دو تا از اون داستانا که من شرح جامعی ازشون ندادم؛ مربوط میشن به دو تا از ماجراهای عاشقانه مورفیوس. تو کتاب خیلی مفصلن ولی خب من کوتاه میگم در حدی که اگه تو داستان اشاره کردم؛ بدونین دارم در مورد چی حرف میزنم.
مورفیوس چند بار عاشق میشه که دوتاش مهمه. اولیه انسان فانی بود. یه ملکۀ آفریقایی، که قرنها پیش با سندونی همون مورفیوس آشناشد. اونا عاشق هم شدن ولی خب ملکه نتونست سرزمینش و ول کنه و به مورفیوس گفت که باید رابطشون تموم کنن. مورفیوس عصبانی شد و انداختش تو جهنم که بسوزه. هنوزم داره میسوزه. همین تیکهی آخرش مهمه. ملکه مورفیوسو ریجکت کرد. اونم بیجنبه بازی درآورد و انداختش تو جهنم که تا ابد شکنجه بشه و بسوزه. اینو یادتون بمونه.
دومین عشق مورفیوسم یه خانومی بود که خیلی اهل رابطه نبود. کلا زیاد با هم نبودند؛ ولی مهم اینه که از مرفیوس حامله شد. بچشم به دنیا آورد و اسمش و گذاشت ارفیوس. بعدشم هم مورفیوس ول کرد و هم ارفیوسو. اورفیوس، تنها فرزند سندمنه که قرنها تو تنهایی و توی کاخ درندشت و دور افتاده زندگی کرد. پدرشم هیچ وقت به ملاقاتش نرفت. تا اینکه بالاخره یه روز جناب سندمن رفت ملاقاتش و پسرش دید. اورفیوس همونجا از پدرش خواست که بکشتش. یعنی از مورفیوس که همون پدرشه، خواست که راحتش کنه. مورفیوس قبول کرد و کشتش.
اینجا هم تو این داستان عاشقانه دوم، مهم اینه که یادتون بمونه که مورفیوس پسرش کشته. خب اینم از این. ما داستان قسمت قبل اینجا تموم کردیم. که سند من دیگه وسیلهها پس گرفت. ملازمینش تنبیه کرد. لیتا و جنینش نجات داد. با خواهرش مرگ، ملاقات کرد و بعدشم خوشحال و شادان و خندان تصمیم گرفت که بره و سرزمینش از نو بسازه؛ ولی تو سرزمین برادر بزرگش جناب سرنوشت؛ اتفاق بزرگی در حال افتادن بود.
سرنوشت، بزرگترین برادر از هفت فناناپذیر تو باغ بزرگ و تو در توی خودش در حال قدم زدنه. سرنوشت قد بلندی داره. ردای طوسی رنگی تنش میکنه. ردای کلاهداری که صورتشو میپوشونه. هیچکس تا حالا صورت سرنوشت و ندیده. هیچکس نمیدونه اون چه شکلیه؟ سرنوشت یک کتاب بزرگ تو دستش گرفته. کتابی که هر چیزی که تو عالم هست رو توش نوشته. تمام اتفاقات گذشته و حال و آینده.
این کتاب فقط و فقط دست سرنوشته و اون که میتونه کتاب بخونه. نه برای کسی تعریف میکنه و نه چیزی رو تغییر میده. سرنوشت هر روز تو باغ سرزمینش راه میره و به مسیری که مردم برای زندگیشون انتخاب میکنن؛ نظارت میکنه. تمام راههای تو در توی باغ سرنوشت، به دو راه مختلف دیگه تقسیم میشن.
برای هر قدم باید تصمیم بگیری که کدوم مسیرو انتخاب کنی و هر انتخاب هم تو رو به سمت آیندهی متفاوتی هدایت میکنه. گرچه در لحظهی آخر زندگیت، وقتی روت برمیگردونی و به عقب نگاه میکنی؛ فقط یه راه میبینی. یا حتی ممکنه فقط تاریکی ببینی. سیاهی مطلق، ولی هیچکس واقعا نمیدونه که انتهای هر کدوم از این راهها به کجا ختم میشه. بعضیا میگن خود سرنوشتم نمیدونه. اگه از خودشم بپرسین میگه نمیدونم. سرنوشت هیچ وقت جوابی نمیده. اون هیچ رازی را فاش نمیکنه.
اما میدونه که این هزار توی بزرگ و بیانتها، حتی با مرگ هم تموم نمیشه. سرنوشت هیچ راهی برای زندگی فناناپذیر خودش نداره. انتخابی نداره. هیچ وقت تصمیم نمیگیره. تا روزی که آخرین موجود روی زمین هم زنده است؛ سرنوشت فقط هست و فقط هست. سرنوشت به دریای خروشان سرزمینش میرسه. امروز ملاقاتی داره. یه قایق کوچک و چوبی، داره به ساحل سرزمینش نزدیک میشه. سه تا زن خاکستری پوش و عجیب روی قایق نشستن. سرنوشت میشناستشون. اونا بانوان تقدیرن.
مفاهیمی که شاید هزاران سال از آخرین ملاقاتشون با سرنوشت گذشته باشه. سرنوشت میپرسه: اینجا چی میخواین؟ زنان خاکستری تقدیر جواب میدن: ما اینجاییم چون قراره یه اتفاق بزرگ بیفته. یه جنگ خیلی بزرگ. همه چیز از سرزمین تو شروع خواهد شد. بانوان خاکستری تقدیر این و میگن و میرن.
سرنوشت اتفاق بزرگی که قراره بیفته رو تو کتابش پیدا میکنه. خودشو به قصرش میرسونه. باید خواهر و برادرش خبر کنه. تو راهروهای عمیق قصرش راه میره و نام دونه دونهی فناناپذیرا رو صدا میکنه. مرگ، رویا، هوس، یاس و جنون. تنها کسی که نمیاد تخریبه. تخریب برادریه که خیلی سال پیش سرزمین و وظایفش ترک کرده و رفته. رفته و تنها جایی که هیچکس نمیدونه کجاست؛ روی زمین برای خودش زندگی میکنه. حالا و تو جلسهی مهم فناناپذیرا، تخریب مثل همیشه حضور نداره.
سرنوشت، میزبان بقیۀ خانوادشه. مرگ، رویا یا همون جناب مورفیوس، هوس، یاس و جنون خودشونو به قصر میرسونن. شیش تا برادر و خواهر تو سالن بزرگ قصر سرنوشت جمع میشن. همه پشت میز بزرگ و قدیمی سرنوشت میشینن و منتظر میمونن تا ببینند برادر بزرگ چه برنامهای براشون داره. اونم وقتی 300 سال از آخرین دیدارشون گذشته. یاس تجسم ناامیدی و حسرته. تجسم پوچی. زنی که ملکه قلمرو تاریک خودشه. قلمرو یاس فقط یه سری آینست که بین زمین و آسمون تو تاریکی معلقه. هر آینه به خونهی موجود زندهای باز میشه که توی پوچی غرق شده و چیزی جز خودکشی براش نمونده.
یاس یه زن عجیب و سنگین وزنه که همیشه برهنهاست. یاس و هوس باهم وارد دنیای فناناپذیرا شدن. دوقلو اند و همیشه کنار همن. هوس نه مونثه و نه مذکر. هوس تجسم عشقی دردناک و شهوتی سیریناپذیره. تجسم تمام تمایلات پایانناپذیری که در نهایت همیشه به یاس ختم میشن. اما نمیشه نادیدهاشون گرفت و انکارشون کرد. مثل یه تعطیلات تابستانی ساحلی میمونن. یا حتی یه رودخونۀ وحشی.
هوس موجود جذابیه و هیچ کلمهای نمیتونه توصیفش کنه. جنون با همه فرق داره. یه دختر نوجوونه. لباسهای رنگی میپوشه و موهای رنگ رنگش روی هوا معلقن. هر لحظه به یه چیزی فکر میکنه. حرفاش مثل هذیون میمونن. بیشتر وقتا یادش میره که کی و کجاست و اصلا چرا اونجاست؟ جنون از لحظهی تولد جنون نبود. لذت بود. شوق بود. اما کمکم و طی میلیونها سال تبدیل به جنون شد. تنها فنا ناپذیری که جهان هستی و ماهیت تاریکش اون تغییر داد و از خوشی تبدیلش کرد به جنون.
مرگ و رویا هم مثل همیشه کنار هم نشستن. مرگ تنها کسی که مورفیوس بهش اعتماد و حتی علاقه داره. مورفیوس ردای سیاه رنگ همیشگیش تنش کرده. مرگ هم پیراهن مشکی و قدیمی پوشیده. مثل همیشه سرزنده و پر انرژیه و مثل همیشه هم باید زود بره. چون خیلی کار داره.
سرنوشت به خواهر و برادرش نگاه میکنه. بهشون توضیح میده که امروز بانوان خاکستری تقدیر به ملاقاتش اومدن و از یک جنگ بزرگ حرفزدن. سرنوشت ادامه میده که قراره یه اتفاق بزرگ بیفته. اتفاقی که خیلی چیزا رو تو جهان تغییر میده. سندمن یا همون مورفیوس میپرسه که چه اتفاقی؟ و سرنوشتم جواب میده که نمیتونه توضیح بده.
مورفیوس عصبانی میشه و میگه من در حال ساختن دوبارهی قلمرو و قصرمم. برای اتفاقی که حتی نمیدونم چی و کی قراره بیفته؛ وقتی ندارم .هوس شروع میکنه به خندیدن. خندش مورفیوس عصبانی میکنه. ولی هوس اهمیتی نمیده و میگه برادر عزیزم کار که همیشه هست. از زندگیت برامون بگو. جدیدا عاشق کسی نشدی؟ جدیدا کسی بهت جواب منفی نداده؟ که تو هم برای مجازات بفرستی تو جهنم؟ که هر روز و هر شب بسوزه و عذاب بکشه؟ یا بچهای که رهاش کرده باشه که قرنها و تنهایی خودش نابود بشه؟ بعدشم بکشیش؟ البته که اون پسر بیچاره هر روز آرزوی مرگ میکرد. مگه نه؟
سندمن جواب میده که خفهشو. بعد دیگه نمیتونه تحمل کنه و از سرسرای کاخ خارج میشه. میره و تو تراس بزرگ قصر برادرش وایمیسته و به سرزمین بی انتهای سرنوشت خیره میشه. خواهر عزیزش مرگ میاد و کنارش وایمیسه. حالا هر دو محو تماشای هزارتوی عجیب قلمرو برادرشونن. مورفیوس بدون اینکه به خواهرش نگاه کنه میپرسه: تو میدونی که من چه حسی به اون ملکهی زمینی داشتم مگه نه؟ مرگ حرفش و قطع میکنه و میگه ولی تبعیدش کردی به جهنم. مورفیوس به خواهرش نگاه میکنه و جواب میده: پس تو هم مثل هوس فکر میکنی؟ مرگ جواب میده: خودت بهم بگو. اون زن فقط واسه اینکه با ارباب رویاها جواب رد داده؛ باید تا بینهایت شکنجه بشه؟
مورفیوس و سکوت میکنه. به 70 سالی فکر میکنه که خودش تو گوی شیشهای یه مرد دیوانه زندانی بود. به زندگی که باید از اول بسازه. مورفیوس آه عمیقی میکشه و میگه اگه تو همینجوری فکر میکنی پس راهی جز رفتن به جهنم برای من نمیمونه. من میتونستم اون زن تبدیل به الهه کنم. ولی تو راست میگی. اون نمیخواست الهه بشه. من کار وحشتناکی باهاش کردم. به جهنم برمیگردم. ولی لوسیفر استقبال خوبی از من نمیکنه. شاید دیگه برنگردم. ولی دوباره میبینمت.
برای بار آخر، وقتی که باید من به دنیای مردهها ببری. مورفیوس دست خواهرش میبوسه و بعد تبدیل به شن میشه و تو آسمون محو میشه. مرگ به ذرههای طلایی برادرش نگاه میکنه. بعد برمیگرده تو کاخ سرنوشت و به بقیه میگه که مورفیوس رفته. سرنوشت نمیذاره که مرگ حرفشو تموم کنه و میگه: لازم نیست که ادامه بدی. مورفیوس رهسپار جهنم شده. جنگ دیگه شروع شده.
از اولین روزهای خلقت، لوسیفر بهترین و بینظیرترین ساختهی دست آفریدگار بود. داناترین و زیباترین فرشتهها. کسی که نور به ارمغان میآورد. کسی که خودش سرچشمهی روشنایی بود. لوسیفر قدرتمندترین بود. حتی قدرتمندتر از فناناپذیرا. تو اولین شهر خلق شده یعنی شهر نقرهای، لوسیفر قهرمان و ایدهآل تمام فرشتهها و موجوداتی بود که از ازل وجود داشتن.
ولی برای لوسیفر این همه بت بودن و بزرگ بودن اهمیتی نداشت. لوسیفر جونشو برای خالق و شهر نقرهای میداد. اما همین عشق بی اندازه دلیل سقوط طولانی و ترسناکش شد. سقوط لوسیفر سالها طول کشید. انگار تا ابد ادامه داشت. تا اینکه بالاخره پاهاش به سرزمین خالی رسید. که فرسنگها با شهر نقرهای تفاوت و فاصله داشت. لوسیفر تصمیم به ساخت سرزمینی گرفت به نام جهنم. جایی برای خودش و تمام فرشتگانی که به جرم وفاداری به لوسیفر محکوم به سقوط شدهبودن.
اما کمکم جهنم بزرگ و بزرگتر شد و ساکنینش شدن شیاطین و موجوداتی که پس از مرگ چارهای جز شکنجه شدن نداشتن. جهنم تبدیل به خونهای شد برای تمام طرد شدگان جهان هستی و لوسیفر حکمران مطلق و بی چون و چرای سرزمینی شد که خودش ساخته بود. جهنم تبدیل به سایهی بهشت شد. به انعکاس تاریک بهشت موعود.
مثل تصویر یک جنگل بیانتها توی دریاچهی سیاه رنگ و عمیق. اما برای لوسیفر دیگه نه حکمرانی مهم بود و نه سرزمینش. نه حتی شهر نقرهای و نه حتی دیگه خود خالق. برای همین هم وقتی از طرف سرزمین رویاها خبر رسید که ارباب رویا تصمیم گرفته که به جهنم برگرده و باهاش بجنگه؛ لوسیفر برای بار دوم بزرگترین تصمیم زندگیش گرفت.
لیتا زن جوانی که 2 سال از زندگیشو تو رویای یک پسربچه زندگی کرده بود؛ بالاخره تونسته بود به خونه برگرده. برگشتنش به خونه اونم در حالی که یه جنین دو ساله رو تو شکمش حمل میکرد؛ باعث شده بود که طرد بشه. هیچ کس داستان لیتا را باور نکرده بود. این که اون دو سال تو ذهن یه پسر بچه زندگی کرده و یا اینکه بچهای که تو شکمشه همون بچهایه دو سال پیش تو شکمش بود؛ برای هیچکس باور کردنی نبود. همه مطمئن شده بودن که لیتا یه روانی دروغگوئه. نه تنها معلوم نیست که بچۀ اولش چی شده؟ بلکه دوباره باردار شده و انقدر عقلش زایل شده که میگه این همون بچست.
برای همینم لیتا مجبور شد که همه چی رو ول کنه و بره جایی که کسی نمیشناستش. لیتا توی خونهی کوچیک ساکن شد و بالاخره بعد از گذشت بیشتر از 2 سال بارداری پسرشو به دنیا آورد. پسری که جنینش تو دنیای رویا و قلمروی سندمن رشد کرده بود و اصلا برای همین بود که زنده موندهبود. حالا چند ماه از به دنیا اومدن پسر عجیب لیتا گذشته. لیتا داره تو همون خونهی دورافتاده زندگی میکنه. هنوز نتونسته برای پسرش اسمی انتخاب کنه. هنوز حال خوشی نداره و نمیتونه دنیای واقعی و رویا رو از هم تشخیص بده.
لیتا بالای سر گهواره پسرش وایساده و داره به صورت بینهایت سفید پسرش نگاه میکنه. تو ذهنش داره دنبال اسم میگرده که یهو یه صدایی میشنوه. اسمش دنیله. لیتا با وحشت برمیگرده و مورفیوس میبینه که با چشمای درخشانش تو تاریکی وایساده. مردی رنگ پریده و قدبلند. مورفیوس جلو میاد و بالای سر گهواره نوزاد لیتا وایمیسته و میگه: پسر تو تو سرزمین من شکل گرفته و موجود مهمیه. ازش مراقبت کن. من شاید دیگه برنگردم. لیتا شروع به گریه و داد و فریاد میکنه. ولی فایدهای نداره.
مورفیوس خیلی وقته که از اونجا رفته. مورفیوس هر چی که برای مقابله با لوسیفر لازم داشته رو برداشته. کیسهی شن و کلاههخودشو آماده کرده. به تمام ساکنین سرزمینش گفته که در نبودش قرار نیست دوباره نابود بشن و این بار مورفیوس فکر همه جا رو کرده. مورفیوس درحالی پشت دروازههای جهنم وایساده که با همه خداحافظی کرده و برای مرگ آماده شده. ولی برخلاف تمام انتظاراتش، هیچ خبری از لوسیفر و لشکر شیاطینش نیست. جهنم تبدیل به برهوتی خالی از سکنه شده. همۀ دروازهها باز و هیچ نگهبانی وجود نداره.
مورفیوس خودشو به محل نگهداری دختری میرسونه که برای آزادیش اومده بود. اما حتی اونم نیست. هیچ کس نیست. مورفیوس شروع به فریاد زدن میکنه و پشت سرهم لوسیفر صدا میکنه. از من چی میخوای ارباب رویا؟ مورفیوس برمیگرده و تو آسمون سرخ رنگ جهنم، لوسیفرو میبینه. لوسیفر بالهاش باز کرد و با لبخند مهربونی بالای سر مورفیوس وایساده. مورفیوس تو حالت تدافعی ازش میپرسه: که اینجا چه خبره؟ زندانیات کجان؟ شیاطینت کجان؟
لوسیفر جواب میده: کلاهخودت رو دربیار مرفیوس. از من نترس. اتفاقی نیفتاده. من فقط استعفا دادم. مورفیوس گیج شده. به صورت آروم لوسیفر نگاه میکنه و میگه: چطور همچین چیزی ممکنه؟
لوسیفر جواب میده: به راحتی. من خسته شدم مرفیوس. تو پادشاه رویایی. حتی نمیتونی تصور کنی که چه حسی داره که سالهای سال، به شیاطین و مردههایی حکومت کنی که تنها کاری که بلدن شکنجه کردن همدیگس. تا مدتی سرگرمم میکردن. انسانهایی که من و مقصر هر تصمیم احمقانهای میدونستن که تو زندگی محدودشون میگرفتن. واقعا فکر میکردن که من تمام روز میشینم تو گوششون میخونم که آدم بدی باشن؟ ولی واقعیت اینه که من هیچ اهمیتی نمیدادم. الان کمتر از همیشه. گفتم یه زمانی فقط سرگرم میشدم. الان دیگه نمیشم.
من داشتم تاوان کاری رو پس میدادم که میلیونها سال پیش انجام دادم. فکر میکنم که دیگه بسه. دیگه تموم شد. جهنم تموم شد. مردهها به دنیای زندهها برگشتن و شیاطین هم نمیدونم. هرجایی که دلشون بخواد. من فقط میخوام یه ساحل پیدا کنم و دراز بکشم. آفتاب بگیرم. شاید رقصیدن یاد گرفتم یا پیانو. لوسیفر کلید بزرگی تو دستشه.
اون و به سمت مورفیوس میگیره و ادامه میده: وقتی خبر اومدن تو بهم رسید احساس خالی بودن کردم. من نمیخوام بجنگم. دیگه هیچی نمیخوام. دیگه جهنم تو دستای توعه. این کلیدو بگیر. خودت انتخاب کن که میخوای باهاش چیکار کنی. تو اومده بودی که با من بجنگی؛ ولی من قبلش شکستت دادم. موفق باشی مورفیوس. ارباب رویاها. کلید جهنم شاید آخرین هدیهای باشه که میگیری. شاید نابودت کنه. شایدم نکنه. مهم اینه که دیگه برای من مهم نیست. لوسیفر تو آسمون جهنم محو میشه. سکوت مرگباری همه جا رو فرا میگیرد. دیگه خبری از صدای شکنجه و جیغ و فریاد نیست. جهنم خالیه و کلیدش تو دستهای مورفیوس.
خبر خالیشدن جهنم بین تمام دنیاها پخش شده. هفت آسمان و زمین، با شنیدن استعفای لوسیفر، به تکاپو افتادن. هر کدوم هم جداگانه تصمیم گرفتند که کلید سرزمین اسرارآمیز جهنمم به دست بیارن. کلیدی که دست مرفیوسه. مورفیوس به قصر خودش برگشته. خسته و درمانده ست. دنیا شروع به بازیهای عجیبی باهاش کرده و اون اصلا درکشون نمیکنه. سالها که زندانی یه انسان طمعکار و فانی بود. حالا هم باید با کل کائنات، سر سرزمینی که حتی متعلق به خودش نبوده و نیست؛ بجنگه.
مورفیوس میدونه که به زودی ملاقاتهای زیادی خواهد داشت. پادشاه سرزمین ازگارد یکی از اولین کسانیه که خبرو میشنوه. اودین، پدر همهی خدایان، سالهاست که با ترس نابودی از گارد زندگی میکنه. ترس از پیشبینی که میدونه قرار به واقعیت تبدیل بشه. اونم چیزی نیست جز نابودی سرزمینش. اما حالا اودین یه امید تازه پیدا کرده.
حالا سرزمینی عجیب و قدرتمند وجود داره که اودین میتونه مردمشو به اونجا منتقل کنه. میتونه یه کشور، یه قلمرو جدید بسازد. اما نه تنهایی نمیتونه. نمیتونه تنهایی بره و با تمام دنیاها بجنگه و در نهایت مورفیوسو راضی کنه که کلید جهنم تقدیمش کنه. لوکی، برادرش خدای دروغ و فریب، باید کنارش باشه و کمکش کنه. عزازیل و دیگر شیاطین رانده شده از جهنم، دومین گروهی هستند که خبر تصاحب کلید جهنم به دست مورفیوسو میشنون.
عزازیل در تمام سالهای حکومت لوسیفر، دلش میخواست که بر علیهش بجنگه و جهنم و تصرف کنه. اما هیچ وقت جراتش نداشت. حالا همه چیز فرق میکرد. همهی شیاطین در کنارش بودند. مورفیوس به قدرتمندی لوسیفر نبود و از همه مهمتر، عزازیل یک گروگان داشت. عزازیل معشوقهی سابق مورفیوس و گروگان گرفته بود و خوب میدونست که این تنها چیزیه که الان میتونه پادشاه سرزمین رویا رو تسلیم کنه.
اما مهمترین تقابل مورفیوس با شهر نقرهای بود. زادگاه فرشتگان. شهری فراتر از همهی دنیاها. فراتر از بهشت و جهنم. شهری که روزی زادگاه لوسیفر بود و حالا هم محل زندگی خالق و فرشتگانش. ساموئل و دوما، دوتا فرشته مقرب شهر نقرهای، برای ماموریت جدیدشون آماده میشن. هر دو بالهای سفیدشون باز میکنند و به سمت دنیای رویاها پرواز میکنند. جهنم نباید دست کسی جز فرشتگان منتخب خالق بیفته.
مورفیوس مدت زیادی که تو قصر بزرگش، خودش زندانی کرده. خستگی همهی وجودش گرفته. تمام آینههای قصرش شکسته. همه چیز به هم ریخته و خودش بین تیکه پارههای مبلمان عجیب کاخش گیرافتاده. حتی خواهرش مرگ هم نتونسته کمکش کنه. مردههای جهنم دارن به دنیای زندهها برمیگردن و این بار حتی مرگ هم مستاصل و پریشان، منتظر تصمیم مورفیوسه.
این بار چندمه که تو زمان کوتاهی دنیا داره تموم میشه و یا تقصیر اونه و یا اون تنها کسی که میتونه نجاتش بده؟ مورفیوس خسته شده. شاید اگه جرات برادرش تخریبو داشت؛ خیلی زودتر از همهی این اتفاقا مسئولیتها و مردمو رها میکرد و از اونجا میرفت. حتی مثل لوسیفر، جملههای لوسیفر دارن تو سرش میچرخند و ساکت نمیشن.
هرکسی میتونه بره مرفیوس. میتونه بگه دیگه نمیخوام. دیگه بسه و بعد بره و برای خودش زندگی کنه. حتی فرشتهای مثل من و فناناپذیری مثل تو. دنیا بدون من و تو هم سرجاش میمونه. این دردی که داری میکشی رو خودتم میتونی تموم کنی. اما برای مورفیوس هیچ وقت هیچ چیز انقدر راحت نبوده. مورفیوس پسرشو یادش میاد. چرا کنارش نبود؟ چرا؟
تو همین فکراست که صدای نگهبانان کاخ شنیده میشه. اعلام میکنند که از هفت اقلیم جهان، به ملاقات پادشاه رویا اومدن و میخوان ببیننش. خدایان ازگارد، شیاطین جهنم، فرشتگان شهر نقرهای، شاهزادههای دنیای پریان، خدایان هندو بودا، پادشاه سرزمین حیوانات، همه و همه فقط برای یک هدف اونجا جمع شدن. تصاحب جهنم. سرزمین رها شدۀ لوسیفر که حالا سرنوشتش قراره به دست مورفیوس رقم بخوره.
قصر بزرگ مورفیوس، امشب میزبان قدرتمندترین موجودات جهان هستیه. از خدایان گرفته تا شیاطین و حیوانات افسانهای. ارباب رویا، ضیافت بزرگی رو براشون ترتیب داده و بهشون گفته که امشب خوش بگذرونن تا فردا تصمیمش برای واگذاری جهنمو اعلام کنه. اما مهمونا طاقت ندارن تا صبح صبر کنند و هر کدوم با یه پیشنهاد و البته تهدید، به سراغ مورفیوس میان. مورفیوس تو اتاق تاریک و بزرگ خودش نشسته. اولین ملاقاتی اجازهی ورود میخواد.
اودین، اولین نفری که به سراغ مورفیوس میاد. تو شب تاریک و پراسترس سرزمین رویا، پدر همهی خدایان، تصمیم گرفته تا سندمن رو با یه معامله راضی کنه. اودین، چندین قهرمان ابدی را به عنوان برده و سرباز، پای میز مذاکره آورده. ولی مورفیوس احتیاجی به سرباز نداره. اون میتونه موجوداتی رو خلق کنه که تو هیچ جهانی همتا ندارن. حتی میتونن به ذهن موجودات زندۀ دیگه نفوذکنن.
در ضمن مورفیوس جنگی با کسی نداره. کسی هم توان مقابله باهاشو نداره. مورفیوس به اودین میگه که هنوز تصمیم نگرفته. ولی به هر حال به سربازای اونم احتیاجی نداره. نفر بعدی عزازیله. عزازیل یه موجود کاملا سیاهه. شبیه یه شعلۀ آتش میمونه. یه شعلۀ سیاهرنگ و بزرگ، که پر از چشمه. چشمهای قرمز و ترسناک.
عزازیل خیلی زود گروگانشو به مورفیوس معرفی میکنه. معشوقهی سابق سندمن، تو دستای عزازیل اسیره و بهای آزادی هم کلید جهنمه. مورفیوس حرفهای عزازیل رو میشنوه و جوابی نمیده. مهمونا پشت سر هم میان سراغش. هر کدوم یه پیشنهاد یا تحفه یا تهدید دارن که تقدیمش کنن. مورفیوس دیگه خسته و درمانده، تو سرسرای بزرگ اتاقش میشینه. نور کم جونی به داخل میتابه. مورفیوس تو سایه و روی تنها صندلی اتاقش نشسته و سرش بین دستاش گرفته.
جملات مهمونای حریصش تو ذهنش دارن تکرار میشن و تکرار میشن. این فقط یه پیشنهاد نیست مورفیوس. تو باید از ما بترسی. تو ارباب رویایی چیزی از جهنم و دنیای سیاهش نمیدونی. جهنم لوسیفر رو به ما بده وگرنه دستهای خدای آشوب و جنگ، تا آخر دنیا گلوت فشار میده و نمیذاره که نفس بکشی. بهتره فردا انتخاب درستی بکنی. به خاطر خودت و سرزمینت میگیم مرفیوس. تو ارباب داستان و قصهای. تو سند منی. چی از شکنجه و تباهی میدونی؟ تو حتی نتونستی سرزمین خودت حفظ کنی. 70 سال اسیر یه موجود فانی بودی. یکی باید از تو و قلمروت محافظت کنه. جهنم از تو بزرگتره. تو هیچ درکی از کلیدی که تو دستاته نداری. اون کلید وجودت میسوزونه.
مورفیوس دیگه تحمل صداها رو نداره. فریاد میزنه و کلید جهنم پرت میکنه روی زمین. کاش نابود میشدی. کاش جهنم با تو نابود میشد. کاش همه چی به همین سادگی بود. کاش این سیاهی ابدی تموم میشد. کاش این کابوس بیانتها تموم میشد.
عمارت بزرگ ارباب رویا تو سکوت مطلق و تاریکی فرورفته. مورفیوس هنوز سرگشته و کلافه روی صندلی بزرگش وسط اتاق خالی قصرش نشسته. چیزی به صبح نمونده و خیلی زود باید تصمیمش رو اعلام کنه. مورفیوس تو همین فکراست که یهو یه نور بزرگی کل اتاقش روشن میکنه و بعد دو تا فرستادۀ خالق جلوش ظاهر میشن.
ساموئل و دوما، فرشتگان مخصوص شهر نقرهای با ردای سفید و بالهای برافراشتشون؛ جلوش وایمیسن و میگن که از طرف خالق یه پیغام دارن. مورفیوس از روی صندلی بلند میشه. این اولین باره که خالق میخواد مستقیما باهاش حرف بزنه. ساموئل یکی از فرشتهها چشماش و میبنده. نور شدیدی از همۀ وجودش ساطع میشه و بعد با صدای خالق شروع به حرف زدن میکنه.
جهنم باید پابرجا بمونه. برای زندگی شیاطین و مردگان و طردشدگان. باید جهنمی برای عذاب باشه تا موهبت بهشت معنایی داشته باشه. جهنم به مالکین واقعیش برگردون. ماموریت تو همینجا تموم میشه. نظم جهان چیزی نیست که تو بتونیم تغییرش بدی. کلید جهنم به دوما و ساموئل، ساموئل یهو ساکت میشه دیگه نمیتونه ادامه بده و شروع به گریه کردن میکنه. بعد هی فریاد میزنه که نه .چرا ما؟ ما که کاری نکردیم؟ ما که به تو خیانت نکردیم؟ چرا باید مثل لوسیفر مجازات بشیم؟ مورفیوس به ساموئل خیره شده و چیزی نمیگه.
خالق تصمیم گرفته که جهنم به ساموئل و دوما بسپره. اونا دیگه نمیتونن به شهر نقرهای برگردن و باید تو تاریکی مطلق جهنم، جایگزین لوسیفر خیانتکار بشن. این چیزیه که ساموئل نمیتونه درک کنه. نمیتونه درک کنه که چرا باید سقوط کنه؟چرا؟ ولی اونا چارهای ندارند. باید از فرمان خالق اطاعت کنن. در حالی که ساموئل همچنان داره گریه میکنه؛ دوما به سمت مورفیوس میره و دستش دراز میکنه.
مورفیوس مکث کوتاهی میکنه. بعد کلید جهنم تو دستای دوما میذاره. چشمای دوما خالی و بدون احساسه. حرفی برای گفتن نداره .دوما از همان لحظهای که رهسپار این ماموریت شده بود؛ خوب میدونست که دیگه بازگشتی وجود نداره. دوما به سمت ساموئل میره و از روی زمین بلندش میکنه. اونا بدون هیچ حرفی پرواز میکنن و از اونجا میرن. مورفیوس میمونه و دستهای خالی و کلی مهمون قدرتمند که حالا باید بهشون جواب بده.
صبح میشه و مورفیوس پیغام خالق به مهمونا میرسونه. همه سکوت میکنن. هیچکس نمیتونه تصمیم مورفیوسو زیر سوال ببره. یعنی جراتشو نداره. عزازیل تنها کسیه که شروع به فریاد زدن میکنه و میگه براش مهم نیست که تصمیمو کی گرفته؟ معشوقهی سابق مورفیوس تا بینهایت شکنجه میشه و اون هیچ کاری از دستش برنمیاد. مورفیوس بهش نزدیک میشه و با خونسردی عجیبی جواب میده: جناب عزازیل شما میدونید که اینجا سرزمین منه نه؟ تو هیچ وقت نمیتونی اینجا منو شکست بدی. جلوی چشمای همه مورفیوس تبدیل به شن میشه و وارد شعلههای سیاه رنگ عزازیل میشه. وارد تن و وجودش. صدای خندههای عزازیل شنیده میشه.
خندههایی که خیلی زود تبدیل به فریاد میشن. مورفیوس بین لایههای ذهن سوختهی عزازیل، عشق سابقش پیدا میکنه. دستشو میگیره و از درون عزازیل نجاتش میده. عزازیل سعی میکنه مورفیوس تو زندان شعلهها نگه داره. ولی هر چقدر زور میزنه نمیتونه. وقتی بالاخره مورفیوس به همراه دختر بیچاره از درون عزازیل بیرون میاد؛ ترس و وحشت کل سالنو پر میکنه. عزازیل تبدیل به یه شعلهی کوچیک شده.
مورفیوس اون تو دستش میگیره و بعد به سمت همه برمیگرده و میگه اینجا خونۀ منه. اینجا واقعیت و رویا با تصمیم من که شکل میگیرن. هر چیزی که اتفاق میوفته رو من به وجود میارم. عاقلانه نیست که مهمان نوازی من با این بیخردی جواب داده بشه. پس فقط یک بار میپرسم. کس دیگهای هست که مشکلی با تصمیم من داشته باشه؟ هیچکس جوابی نمیده. مورفیوس عزازیل کوچولو رو توی صندوق میذاره و بعد از همه میخواد که به سرزمین خودشون برگردن.
مهمونا یکی یکی خداحافظی میکنند و میرن. هیچکس نه خشمی داره و نه به انتقام فکر میکنه. غیر از یک نفر. یکی از خدایان، که معمولا نمیتونه در برابر موجودات قدرتمند ساکت بمونه و باید هر طوری که شده زهرشو بریزه. لوکی برادر ادین، تنها کسی که قرار نیست این روز فراموش کنه و البته مورفیوس هم اینو خوب میدونه.
در حالی که شیاطین مردگان دوباره به جهنم برمیگردن؛ مورفیوس برای جبران شکنجههای معشوقهی سابقش، به اون یه هدیهی ارزشمند میده. هدیهای به نام زندگی دوباره. تو یکی از بیمارستانهای زمین، نوزادی به دنیا میاد. نوزادی با یه روح قدیمی. مورفیوس به عشقش یه زندگی جدید و هدیه میده. یه زندگی تو جسم یه نوزاد که قراره از اول همه چی رو تجربه کنه و دیگه چیزی از شکنجه و درد یادش نمونه.
جای دیگهای از زمین، لوسیفر موطلایی زیر آفتاب ساحل دراز کشیده و به اقیانوس خیره شده. لوسیفرعاشق زمین و آفتاب و دریاهاش شده و قصد نداره که حالا حالاها ترکش کنه. اما تو سرزمین فناناپذیرا، سرنوشت بزرگترین برادر، داره تو باغ بزرگش قدم میزنه. کتابش تو دستاشه و داره جملات آخر داستان مورفیوس و کلید جهنمو میخونه. کتابشو میبنده. مورفیوس حالا به جنگ واقعیش نزدیکتر شده. جنگی که بانوان تقدیر خبرش آورده بودن تازه قراره که شروع بشه.
لیتا بالای تخت دنیل وایساده. دنیل نزدیک دو سالشه. پسر سالم و شیطونی شده. ولی یه مشکلی داره .هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه روی تختش پر از شن میشه. لیتا هر بار تمام خونه رو تمیز میکنه. ولی باز اتفاق میفته دیگه. داره دیوونه میشه. لیتا هنوز تنهاست. هنوز کسی خودش و بچشو قبول نکرده. هیچ کس نمیتونه باور کنه که لیتای باردار، بعد از 2 سال برگرده بگه که هنوز بارداره و بعد هم یه بچهی سالم به دنیا بیاره.
فقط یه نفر هست که کنار لیتا مونده و اونم یه دوست قدیمیه که خودشم همیشه تنهاست. دوستش اصرار داره که برای لیتا کار پیدا کنه. فکر میکنه که بخاطر تنهایی و بیکاری که لیتا انقدر عصبیه و از کنار دنیل تکون نمیخوره. اون چیزی از زندگی عجیب لیتا تو مغز یک پسر نوجوان و روبرو شدنش با مورفیوس نمیدونه. برای همین فکر میکنه که تنها راه نجات لیتا از جنون ابدی، کار کردنه و معاشرت با آدماست. لیتا تصمیم میگیره که حرف دوستش گوش کنه و سر یه قرار کاری حاضر بشه.
بعد از کلی جنگ و جدال برای پیدا کردن پرستار بچه، لیتا بالاخره دنیل میذاره تو خونه و میره برای مصاحبه. اما چیزی نمیگذرد که استرس تمام وجودش میگیره. نمیتونه تحمل کنه. به خونه زنگ میزنه. ولی کسی جواب نمیده. تا اینکه مصاحبه رو بیخیال میشه و خودش به خونه میرسونه. اما وقتی میرسه خونه پرستار و میبینه که روی مبل خوابش برده و همینطور تخت خالی دنیل. بچهای دیگه وجود نداشت. دنیل دزدیده شده بود.
اون شب لیتا بعد از رفتن پلیسا و بازجویی و کلی گریه، یه آرامبخش قوی میخوره که بتونه بخوابه. تو خواب و بیداری، حرفای پلیسا یادش میاد. مث دیوونهها نگاش میکردن. شایدم حق داشتن. آخه پرستار بچه انگار بیهوش شده بود. تو خونه پر از شن بود. ولی هیچ اثر انگشتی نبود. چشمای لیتا کم کم گرم میشه و خیلی زود خوابش میبره. به همین زودی یک کابوس میبینه. یه رویای خیلی ترسناک. خواب دیدم که تو خواب روی تختم خوابیدم. یه صدایی شنیدم و بیدار شدم. عجیب بود. هم میدونستم خوابم؛ هم همه چی سر جاش بود. واقعیه واقعی. حتی میدونستم که دنیل دزدیدن. غم و ترس و حس میکردم.
از بیرون اتاق صدای حرف زدن چندتا زن شنیدم. رفتم زیرزمین. تو که میدونی خونۀ من اصلا زیرزمین نداره. سه تا زن اونجا بودن. سه تا جادوگر. از همون جادوگرا که تو بچگی شنیدیم. از اونا که قلبت میخورن یا مثلا با جسدت معجون مرگ درست میکنن. همون شکلی بودن. خیلی ترسیده بودم. ولی تو خواب مجبور بودم برم پیششون. همه جا تاریک بود. یه نور سبز کمرنگ هم داشت میتابید که هر چی نگاه میکردم نمیفهمیدم از کجاست.
اونا داشتن یه چیزی توی دیگ بزرگ هم میزدن. بهم گفتن که اومدن کمکم کنن. من فقط داد میزدم دنیل کجاست؟ دنیلو کجا بردین؟ تو خواب فکر میکردم کار اوناست. ولی اونا بهم گفتن که دزدا قرار دنیلو تو آتیش بسوزون. قراره نابودش کنن. بعدش من از خواب پریدم. لیتا تو آشپز خونۀ خودش نشسته و داره خوابش برای دوستش تعریف میکنه.
نمیتونه به حرفای اونا فکر نکنه. اگه حرفاشون واقعیت داشته باشه چی؟ یعنی قرار دنیلو بسوزون؟ هیچکس بهتر از لیتا نمیتونه درک کنه که دنیای رویا و کابوس چقدر میتونه واقعی باشه. چون هیچکس غیر از لیتا، دو سال تو کابوس یه پسر بچه غریبه زندانی نبوده. هیچکس غیر از اون یه جنین تو دنیای رویا تو شکمش حمل نکرده. توی دنیای دیگه و تو یه کلبۀ چوبیه دورافتاده، لوکی خدای دروغ و جادوگری به همراه یکی از ملازمینش در حال شعلهور کردن هیزمهای شومینهای آجرین.
دنیل پسر کوچولو لیتا داره دور اتاق میچرخه و بازی میکنه. دنیل بچهی شاد و شنگولیه. اصلا براش مهم نیست که این موجودات عجیب و غریب باهاش چیکار دارن. وقتی که شعلهها به اندازه کافی داغ شدن؛ لوکی به سمت دنیل میره و بغلش میکنه. خب خب پسر کوچولوی قشنگ. بیا که میخوام برم یه جای خیلی داغ. مورفیوس همون روزی که کلید جهنم از من گرفت باید میفهمید که انتقامم میگیرم. اون از من یه چیز باارزش و گرفت و من از اون تو رو میگیرم. تو خیلی ارزشمندی پسرکوچولو. ولی دیگه وقت سوختنه. لوکی دنیل به سمت شومینه میبره. در واقع لوکی دنیل وارد شومینه میکنه.
دنیل کوچولو روی شعلهها میشینه و در حالی که داره با تعجب به لوکی نگاه میکنه؛ میسوزه و ذره ذره آب میشه. لیتا از خواب میپره. صدای سوختن یه چیزی رو میشنوه. با خودش میگه صدای چیه؟ بعد یه صدایی تو مغزش میگه صدای چیه؟ انگار به هر چی فکر میکنه ذهنش با یه صدای دیگه همون براش تکرار میکنه. فریاد میزنه و سرش لای دستاش میگیره.
صدای زنگ در میاد. لیتا میره که در باز کنه. پلیسه. یعنی لیتا فکر میکنه که پلیسه. در واقع هیچ وقت پلیسی در کار نبوده. پشت در لوکی که خودش جای پلیس جا زده و اومده بگه که دنیل پیداکردن. در واقع جسد دنیلو پیدا کردن. سوخته و جزغاله شده. عکسش نشونش میده. یه تیکه گوشت قرمز و سیاهه. لیتا هیچی نمیگه در روش میبنده. برمیگرده تو اتاقش. روی تختش دراز میکشه. چشماشو میبنده. یادش میاد.
همون روزی که اون مرد سیاه پوش اومد و از تو کابوس اون پسر بچه بیرونش آورد. مورفیوس. آره اسمش مورفیوس بود. رنگ پریده و موهای مشکی و یادش میاد چشمهای درخشانش، صداش، انگار یه سایه داشت حرف میزد. یادم میاد که بهش گفت جنین زندست. بهش گفت که مراقب جنینت باش. گفت که اون جنین تو سرزمین رویا رشد کرده و متعلق به ارباب رویاهاست. گفت که یه روزی برمیگرده و اون با خودش میبره. دنیل با خودش میبره. آره مورفیوس همهی اینا ر گفت. اومد و گفت اسمش و بذار دنیل. کار مورفیوسه. کار اونه.
صداها تو ذهنش شروع به فریاد زدن میکنن. آره لیتا کار خودشه. تو میدونی باید چیکار کنی مگه نه؟ دیگه نوبت توئه. برو انتقامت بگیر. برو جون پادشاه سرزمین رویا رو ازش بگیر. جون سندمن ازش بگیر.
پشت دروازههای سرزمین رویا اودین پدر همه خدایان و برادر لوکی ایستاده و منتظره که مورفیوس بهش اجازهی ملاقات بده. سرزمین رویا تاریکتر از همیشه است. صدای باد بین درختها پیچیده و اهالی از ترس اتفاقی که نمیدونن چیه؛ بین راههای تو در توی کابوس و رویا پنهانشدن. مورفیوس به اودین اجازه ورود به کاخشو میده. این شنل سیاه رنگی پوشیده. کلاه گاوچرانی سرش کرده و یکی از چشماش زیر نقاب سیاه رنگی پنهان شده.
سلام جناب اودین. ادین به صورت لاغر و رنگ پریده مورفیوس نگاه میکنه. پادشاه کابوس از همیشه سفیدتره و چشماش فروغ کمتری دارن. اودین جواب سلام مورفیوس میده و ادامه میده. بعد از رفتن از سرزمین تو، لوکی به زندان ابدیش منتقل شد. ولی بعد از مدتی فهمیدم که موجودی که من فکر میکردم برادرمه، یکی از مخلوقی تو که خودش جای لوکی جا زده. به من بگو لرد مورفیوس. تو از این موضوع خبر داشتی و اجازه دادی که لوکی آزاد باشه؟ بهم بگو چه نقشهای داری؟ دام بزرگی پهن کردی و منتظر شکاری؟ یا همهی اینا برای تمام کردن زندگی خودته؟
لوکی قدرت زیادی داره. غیرقابل اعتماده و اگر قصد دشمنی با تو رو کرده؛ مطمئن باش که زندگیت تبدیل به جهنم میشه. گرچه، اینجا سرزمین تو و من باور نمیکنم که تو چیزی از نقشه شوم اون ندونی. این چیزیه که خودت خواستی؟ یا تو هم فریب دروغهای اونو خوردی؟ مورفیوس با صدای دورگه و رسایی جواب میده: تو من و میشناسی اودین. به نظر خودت کدومش درسته؟ اودین آه میکشه و میگه: تو مرد عمیقی هستی. اونقدر که گاهی تبدیل به توهم میشی. شایدم واقعا توهمی نه؟ به هر حال وجود تو و سرزمینت، معنای دیگهای هم نداره.
شایعات در موردت زیاد شده لرد مورفیوس. همه جای سرزمینتو طوفان فراگرفته. کلاغا دارن به خاک متوهمت حمله میکنن. تو ناامیدم کردی. و خب این کاری که لوکی خوب بلده. اون موجودات رو به نابودی میکشه. و همه رو تبدیل به یه ناامیدی مطلق میکنه. اودین حرفشو ادامه نمیده. روشو برمیگردونه و بدون خداحافظی از اونجا میره. تو گوشۀ دیگهای از سرزمین رویا اهالی نگران این همه بارون و رگبارن و نمیدونن که چه اتفاقی داره میوفته.
لوسین، دستیار مورفیوس با چند نفر دیگه تو باغ بزرگ رویا نشستن و با نگرانی به آسمون نگاه میکنن. یکی از اونا کلاغیه به نام متیو. یک کلاغ سیاه و باهوش که مدت زیادی برای ارباب رویاها کار میکنه. لوسین و متیو در حال آروم کردن بقیه اهالین که پادشاه رویا با ردای سیاه و چشمانی براق از راه میرسه. همه جا پر از شن میشه. مورفیوس خیلی لاغر و رنگ پریده تر از همیشه است. مدتی به همه خیره میشه و بعد با صدای آروم و غمگین از متیو میخواد که دنبالش بیاد.
متیو همون کلاغ وفادارش، ازش میپرسه که آیا این طوفان و بارون کار خود مورفیوسه؟ اونم جواب میده: که نه و بقیه راه تا قصر تو سکوت کامل ادامه میدن. به قصر که میرسن متیو با موجودی روبرو میشه که مورفیوس با دستهای خودش ساخته. مردی که قراره متیو رو برای یک ماموریت مهم همراهی کنه. اسم مرد کورنتینه. مرد جوون و خوشاندامه. موهای سفید رنگی داره. کورنتین از جنس کابوسه. آفریده شده تا ذات تاریک انسانها رو بهشون نشون بده.
واقعیت وجودشون تو خواب جلوی چشمشون بیاره و اونا رو با حقیقت خودشون روبرو کنه. اما مورفیوس این بار کار دیگهای با متیو و کورنتین داره. مورفیوس روبروی هر دوشون وایمیسته و میگه: از اینجا برید و تا بچهای به نام دنیل پیدا نکردید به سرزمین رویا برنگردید.
لیتا بعد از دیدن عکس جنازهی سوختهی پسرش دنیل، کاملا عقلش رو از دست داده و آواره کوچه و خیابون شده. دیگه هیچ تشخیصی از دنیای اطرافش نداره. چیزی که آدمای معمولی میبینن و نمیبینه. در حالی که توی پیادهروی کثیف گوشۀ خیابون افتاده؛ خودش و تو یه باغ بزرگ و اسرارآمیز میبینه. سرزمینی با آسمون صورتی رنگ، گیاهان و حیواناتی عجیب، قصرهایی که حرکت میکنند و موجودات سه سری که از درخت سیب میچینن. اما لیتا تو این کابوس دنبال همون سه زنی میگرده که چند شب پیش خبر مرگ دنیل بهش داده بودن.
موجودات عجیب و غریب، بهش یه آدرس میدن. آدرس همون سه زن، که حالا لیتا اسمشونم میدونه. خواهران انتقام. لیتا از تمام موانع اون سرزمین عجیب میگذره. از صخرههای شنی بالا میره. طوفان میشه. پرندهها بهش حمله میکنن. گیاهان آدمخواربهش میخندن و تهدیدش میکنن. ولی لیتا تسلیم نمیشه و بالاخره خودشو به قلعه تاریک و سیاه رنگ خواهران انتقام میرسونه.
اون سه تا خواهر که یکیشون جوونه؛ یکیشون مسن و اون یکی پیر، هنوز در حال هم زدن یک مایع نورانی و سبز رنگ توی دیگ بزرگن. همه جا تاریک و اون نور تنها چیزی که فضا رو روشن کرده. خواهرا به لیتا نگاه میکنن. از دیدنش خوشحالن. بهش میگن که دنبال چی میگرده؟ لیتا جواب میده: من دنبال یه مرد میگردم. میخوام ازش انتقام بگیرم. خواهرا جواب میدن: ما بدون دلیل به کسی حمله نمیکنیم.
لیتا عصبانی میشه و میگه: دلیل داره اون پسر من کشته. این کافی نیست؟ خواهرا شروع به خندیدن میکنن و جواب میدن: ما یه قانون داریم که نمیتونیم زیر پا بذاریم. ما از کسی انتقام میگیریم که خونی از خودشو ریخته باشه. برای پسر تو کاری نمیتونیم بکنیم ولی؛ اگه پسرت خودشو کشته باشه همهچی فرق میکنه. اونجوری میتونیم نابودش کنیم. دنیاشو ازش بگیریم و تبدیل به خاکستر کنیم.
لیتا فریاد میزنه و التماس میکنه. ولی فایدهای نداره. تا این که درست در لحظهای که میخواد پاش و از اون قطره تاریک بیرون بذاره؛ یکی از خواهر به آرومی بهش میگه: صبر کن دختر جوون. مثل این که نمیدونی؟ مورفیوس پسر خودش هم کشته. این در حالی که متیو همون کلاغ مخصوص مورفیوس، به زمین رفتند و دارن دنبال دلیل میگردن. هردو خونهی لیتا رو زیر و رو کردن. لیتا خیلی وقته که خونشو ترک کرده و همه چیز به هم ریختست. اما متیو و کورنتین، میتونن عکس جنازۀ سوخته دنیلو پیداکنن. البته میدونم که اگه قرار بود دنیل مرده باشه؛ مورفیوس اونا رو به زمین نمیفرستاد.
کورنتین سعی میکنه از قدرتش استفاده کنه. دستاشو روی عکس میذاره و چشماشو میبنده. کورنتین میتونه وارد چشمای دنیل بشه و هر چی که اون دیده رو ببینه. دنیل تو بغل لوکیه. لوکی با دماغ تیزش و چشمهای تیز ترش، داره به دنیل میخنده و اون آروم داخل شومینه میذاره. روی هیزما، بین شعلهها، حالا دیگه اونا میدونن باید دنبال کی بگردن و کجا باید پیداش کنن؟
مورفیوس تو سالن بزرگ قصرش نشسته. امشب کلی مهمون داره. میزبان آدمایی که از لابهلای رویاهاشون اومدن که اون و ببینن و باهاش حرف بزنن. بچههایی که دنبال مادرای گمشدهشون میگردن. دختر کوچولویی که دیگه دلش نمیخواد خواب مترسک ببینه و داره شکایت میکنه. پسری که دوست داره شبا خواب پدرش ببینه. ولی به جاش همش خواب بستنی میبینه. مورفیوس همیشه به حرفای همۀ بچهها گوش میده.
میدونه اونا راه طولانی رو میان که از کابوساشون باهاش حرف بزنن. آخرشم با انگشتاش یه در براشون میسازه و برشون میگردونه به تختخوابشون. مورفیوس این اواخر مهربونتر شده. از وقتی از زندان شیشهای آزاد شده و قصرشو دوباره ساخته؛ دیگه شبیه قبل نیست. بعد از رفتن بچهها مورفیوس به سرزمین انسانها میره. میره و کیفیت خواب بچهها رو بررسی میکنه. با کابوس شون حرف میزنه. بعد تو خیابونها راه میره. به گالریهای نقاشی سر میزنه. از کنسرتهای راک خیلی خوشش میاد. سعی میکنه تو بهترین شرکت کنه.
ولی بیشتر وقتا توی پارک بزرگ میشینه به کبوترها غذا میده. این کار همیشه آرومش میکنه. آخرشم به سرزمین رویا به اتاقش برمیگرده. مثل همیشه روی صندلی بزرگ و سیاهش میشینه. صندلی مورفیوس وسط اتاق روی کفپوش سیاه و سفیدش قرار گرفته. کفپوشی که مثل یه سرگیجه مطلق میمونه. چیزی که هیچکس نمیدونه اینه که مورفیوس با اینکه نمیخوابه ولی هر شب یک کابوس تکراری میبینه. در واقع یه تصویر، که از جلوی چشماش پاک نمیشن.
تصویر پسرش ارفیوس. پسری که قرنها پیش به دنیا اومد. همیشه پنهانی زندگی کرد و همیشه هم چون پسر مورفیوس بود؛ پیدا میکردن و شکنجش میدادن. اورفیوس یه پسر زیبا و مو طلایی بود. ولی خیلی زود گیر دشمنان جادویی پدرش افتاد. اونا گرفتنش سرش و از بدنش جدا کردن. اما اون نمرد. اورفیوس از اون به بعد فقط یه سر بود که توی قصر دورافتاده و تحت محافظت ملازمین پدرش زندگی میکرد. ملازمینی که فقط برای همین کار خلق شده بودن. ارباب رویاها هیچ وقت به ملاقات پسرش نرفت.
از این که یه روزی عاشق شده بود و از اون عشق یه بچه داشت متنفربود. اورفیوس قرنها بدون بدن زندگی کرد و همهی اون سالها هم با گریه و فریاد پدرش صداکرد. تا اینکه مورفیوس بالاخره به فریادهای پسرش جواب داد و به ملاقاتش رفت. اورفیوس ازش خواست که جونش و ازش بگیره. بهش گفت که دیگه نمیتونه تو اون قصر لعنتی تنها بمونه. میخواد بمیره. میخواد تموم شه. مورفیوس قبول کرد. پسرشو کشت.
اما فقط درد کشتن پسرش نیست که آزارش میده. هنوز داره از یادآوری سالهای زندانی بودنش تو اون گوی شیشهای رنج میکشه. از دست دادن قدرتش، جنگش برای بدست آوردن اون وسیلهها، رفتن لوسیفر، حمل کلید جهنم و حالا دنیل، فرزند سرزمین رویا و از همه مهمتر خواهران انتقام. مورفیوس سرشو بین دستاش گرفته. ردای سیاه رنگش روی بدن لاغر و تکیدش افتاده و موهای ژولیده و سیاهش روی هوا در حال تکون خوردنه.
همه جا تاریک و ساکته. ولی مورفیوس منتظره. میدونه که قراره براش مهمون بیاد. خواهران انتقام که خیلی زود صداشون تو اتاق مورفیوس پخش میشه. ما انتقامیم مورفیوس. ما نفرت و کینهایم. ما پایان توییم. مورفیوس آروم سرش و بالا میاره. خواهران انتقام دیده نمیشن و فقط سایهی سه تا سر بزرگ روی دیوارهای قصر افتاده. مورفیوس رو به سایه میکنه و میگه اینجا چیکار دارین؟
اونا جواب میدن ما این سرزمین نابود میکنیم. هر چیزی که تا حالا دوست داشتی رو از بین میبریم. آخرشم خودتو میکشیم. تو خونی از خودتو ریختی. پسرتو کشتی و این یعنی جون تو کامل در اختیار ماست. تو قوانین طبیعتو میدونی. به زودی همدیگه رو میبینیم لرد مورفیوس. سایه از روی دیوار محو میشه. مورفیوس از روی صندلی بلند میشه و به سمت پنجره میره. سرزمینش مدت زیادیه که درگیر یک طوفان سهمگینه. طوفانی که حالا مورفیوس دلیلش خوب میدونه.
خواهران انتقام قدرت زیادی دارن. اونا میتونن که کائنات رو با خودشون همراه کنند. بعضی موجودات هستند که حتی فناناپذیرا هم در برابرشون هیچ قدرتی ندارن. اونا فقط برای یک هدف به این جهان اومدن و وقتی مصمم به رسیدن به اون هدف میشن؛ دیگه هیچی نمیتونه جلوشونو بگیره. مورفیوس یک گوی شیشهای رو برمیداره و به وسیلهی اون با متیو و کورنتین تماس میگیره. ازشون میپرسه که چرا دنیل پیدا نکردن؟ میگه دیگه زمانی ندارن و دارن ناامیدش میکنن.
متیو و کورنتین در حالی که دارن خودشون و به سرزمین لوکی میرسونن؛ به رییسشون قول میدن که به زودی ماموریتش به اتمام میرسونن. مورفیوس گویی رو کنار میذاره. به کنار پنجره برمیگرده. به سرزمینش خیره میشه. طوفان ادامه داره. کلاغا دارن بیشتر میشن و تاریکی و شب مدت زیادی که ادامه پیدا کرده. مورفیوس میدونه که خواهران انتقام تو سرزمین رویا نمیتونن بهش آسیبی برسونن. ولی اگه اونجا هم بمونه طوفان همه چی رو نابود میکنه. باید زودتر دنیلو پیدا کنه.
قصر لوکی توی سرزمین دور بنا شده. سرزمین خدایان. متیو و کورنتین خودشونو به قصر میرسونن. لوکی منتظرشونه. ولی این چیزی نیست که اونا میبینن. اونا مورفیوسو میبینن که داره بهشون لبخند میزنه و میگه دنیلو پیدا کرده. بهشون میگه که برن. کورنتین باور نمیکنه که اون واقعا مورفیوسه و بهش حمله میکنه. لوکی مجبور میشه که زیر دستهای کورنتین تبدیل به خودش بشه. اونا شروع به جنگیدن میکنن.
لوکی اول به سمت متیو میره و اون کلاغو با قدرتش به سرزمین رویا پرتاب میکنه. حالا که کلاغ یا همون متیو غیب شده؛ کورنتین مجبوره به تنهایی با لوکی مبارزه کنه. هر دو به اندازه کافی قوی هستند. ولی در نهایت کورنتین موفق میشه که چشمهای لوکی را از حدقه دربیاره. کورنتین چشمهای لوکی رو چشمای خودش میذاره و اینجوری میتونه جای دنیلو پیدا کنه. اونم صحیح و سالم بدون هیچ اثری از سوختگی. در واقع لوکی فقط میخواسته که با صحنه سازی سوزوندن دنیل، لیتا رو به سمت خواهران انتقام بکشونه و اونا رو بیدار کنه.
کورنتین لوکی رو رها میکنه. دنیلو بغل میکنه و به سمت سرزمین رویا پرواز میکنه. بعد از رفتن کورنتین و دنیل، اودین وارد قصر لوکی میشه. لوکی نابینا را از روی زمین بلند میکنه. دست و پاشو میبنده و اون و به زندان ابدیش میبره. جایی که دیگه هیچ وقت نتونه ازش فرار کنه. در حالی که کورنتین داره به سرزمین رویا برمیگرده؛ خواهران انتقام، دارن دونه دونهی مخلوقین مورفیسو نابودمیکنن. قلمروی رویا داره زیر رگبار آتیش میسوزه و کلاغهای سیاه دارن جنازهها رو تیکه پاره میکنن.
کورنتین در حالی که دنیل به بغل گرفته وارد اتاق میشه. مورفیوس از جاش بلند میشه و به سمت دنیل میره. خوش اومدی مرد خیلی جوون! دنیل کوچولو روی زمین وایمیسته و به زحمت شروع به راه رفتن میکنه. صدای خواهران انتقام تو کل قصر میپیچه. لرد مورفیوس! ما منتظریم. مورفیوس میفهمه که دیگه وقتشه. باید وظیفشو انجام بده و بجنگه. این تقدیریه که خیلی وقت پیش براش رقم خورده. مورفیوس به سمت صندوق اتاقش میره و یکی از سنگهای جادویی قدیمی از توش درمیاره.
سنگ درخشان و سبز رنگی که تمام اتاق روشن میکنه. مورفیوس سنگ توی دستای دنیل میذاره و میگه: این یکی از 12 سنگ رویاست که من با دستای خودم ساختم و قدرتمند ترینشونه. همشون نابود شدن و فقط همین مونده. تمام وجود من تو همین سنگه. تمام موجودیت سرزمین رویا. ارباب رویاها این و میگه و به سمت کلاه خودش میره. لوسین دستیار وفادارش، متیو کلاغ همیشه همراهش و کورنتین جدیدترین مخلوقش، با نگرانی بهش خیرهشدن.
مورفیوس بهشون میگه که باید به سرزمین انتقام بره و فکر نمیکنه که دیگه برگرده. بعد کلاه خودشو سرش میکنه و ذره ذره تبدیل به شن میشه و از اونجا میره. وقتی به سرزمین خواهران انتقام میرسه؛ متیو رو میبینه که کنارش پرواز میکنه. متیو بهش میگه که نمیتونسته تنهاش بذاره. مورفیوس میخواد منصرفش کنه که صدای خواهرای انتقام شنیده میشه. اومدی که با ما بجنگی؟ میدونی که شکست میخوری نه؟
سرزمین انتقام آسمون سیاه و بنفشی داره. بارون به شدت در حال باریدنه و مورفیوسم بالای صخره سیاه رنگی وایساده. صخرهای بلند و باریکی که به یه درهی تاریک و ناپیدا ختم میشه. مورفیوس کلاه خودش در میاره. ردای بلندش تو باد تکون میخوره و قسمتی از بدن لاغر و برهنشو نشون میده. متیو روی شونههاش نشسته و منتظر یه جنگ بزرگه. ولی همچین اتفاقی نمیفته. مورفیوس کلاه خودش و توی دستش میگیره و میگه نابودی سرزمین من باعث بینظمی ترسناکی میشه. من نه برای جنگیدن اومدم و نه برای تهدید کردن. اومدم که تاوان کاری که کردمو پس بدم. هیچکس غیر از من مقصر اتفاقی که افتاده نیست.
ولی تاوان نابود کردن نظم دنیا رو هم شما باید پس بدین. مطمئنم که این نمیخواین. این اتفاق میتونه جور دیگهای بیفته. میتونه فقط من باشم و شما. متیو با شنیدن حرف مورفیوس شروع به بال بال زدن و جیغ کشیدن میکنه. مورفیوس آرومش میکنه و میگه برگرد خونه. خواهرم الان باید اونجا باشه متیو. بهش بگو که من منتظرشم.
مورفیوس کلاه خود و کیسه شنشو به متیو میسپاره و ادامه میده: اینا رو با خودت ببر و به دست دنیل برسون. از اینجا برو. تو دوست خوبی بودی متیو. متیو نمیخواد بره. گریه میکنه. فریاد میزنه. ولی مورفیوس بهش میگه که این یه دستوره. متیو کلاغ وفادار مورفیوس، مجبور میشه اطاعت کنه و به سمت سرزمین رویا پرواز میکنه. مورفیوس ردای سیاه رنگش در میاره و به قعر دره پرتابش میکنه. فقط خودش آروم روی صخره میشینه و منتظر میمونه تا خواهرش یا همون مرگ از راه برسه.
چرا اینجا نشستی؟ مرگ کنار برادرش روی صخره سیاه رنگ و باریک میشینه. مورفیوس جواب میده: منتظر تو بودم. مرگ بهش میگه: دلت میخواد به کبوترها غذا بدی؟ مورفیوس سرشو تکون میده.
همون موقع چندتا کبوتر بالای سرش ظاهر میشن و مرگم یه تیکه نون میذاره توی دستای مورفیوس. مورفیوس لبخند غمگینی میزنه و به کبوترها غذا میده. مرگ به حرف زدنش ادامه میده. من تو رو میشناسم برادر. بیشتر از هر کس دیگهای. تنها دلیلی که تا الان اینجا اینه که خودت خواستی. فقط میخوام بدونم که چرا؟ مورفیوس با صدای آرومی جواب میده: من خیلی خستم خواهر عزیزم. خیلی خسته.
مرگ از جاش بلند میشه. به مورفیوس نگاه میکنه و بعد دستش به سمتش دراز میکنه. دستتو به من بده مرفیوس. مورفیوس دستشو دراز میکنه و بعد نور سفید رنگی همه جا رو میگیره. مورفیوس میمیره. دنیل کوچولو تو اتاق بزرگ مورفیوس تنها روی زمین نشسته که سنگ سبز رنگ و درخشان توی دستش منفجر میشه. همه جای سرزمین رویا و نور سبز رنگی فرا میگیره. طوفان از بین میره. خوشحالی دوباره به سرزمین رویا برمیگرده.
کورنتین ولی مضطرب از صدای انفجار به سمت اتاق میره در و باز میکنه. دنبال دنیل میگرده و صداش میکنه. اما دیگه با یه بچه روبرو نمیشه. مردی که روبروی کورنتین ایستاده هیچ شباهتی به اون خردسال دو ساله نداره. یه مرد جوون و قدبلنده. موهای سفید رنگی داره. رنگ صورتش پریده و سرده. ردای سفید رنگ و بلندی تنش کرده. یه گردنبند با سنگ جادویی و سبز رنگ از گردنش آویزانه و با چشمان نورانی و سفیدش داره به کورنتیان نگاه میکنه. کرنتین با صدای لرزانی میپرسه: تو دنیلی؟ مرد سفید پوش جواب میده: نه دیگه نه. من پادشاه رویا و کابوسم. من سندمنم.
جایی در محل تقاطع هفت سرزمین فناناپذیرا آرامگاهی در حال ساخته شدنه. آسمون آبیتر از همیشه است و ساکنین تمام سرزمینها از خدایان گرفته تا فرشتگان و شیاطین در حال جمع شدند تا در مراسم یادبود لرد مورفیوس شرکت کنند.
سرنوشت، مرگ، هوس، یاس و جنون بالای سکو و کنار جسد بی جان مورفیوس ایستادن. بنای یادبود تموم میشه و فناناپذیرا بدن مورفیوسو روی سکوی بلند و سیاه رنگ میخوابونن. پارچه نازک و سفیدی روی تنه مورفیوس کشیدهشده. پارچهای که تا زمین ادامه داره و توی باد تکون میخوره. لوسین دستیار همیشگی مورفیوس، پایین بنای یادبود ایستاده. صورت غمگینی داره.
یکی بهش نزدیک میشه و ازش میپرسه: اگه این مردی که مرده پادشاه رویا بوده؟ پس اون مرد جوون سفیدپوش که الان توی قصره کیه؟ لوسین جواب میده: اون مرد سفید پوش پادشاه سرزمین رویاست. یکی از فناناپذیرا. ارباب رویا و کابوس. چون ایدهها هرگز نمیمیرن. مفاهیم نمیمین. ولی این دیدگاههان که عوض میشن. نوع نگاهه که عوض میشه. ما امروز برای خداحافظی به یه دیدگاه قدیمی اینجا جمع شدیم. لرد مورفیوس خودش میدونست که دیگه باید تغییر کنه. توی سرزمین فناناپذیرا مرگی اتفاق نمیفته. این فقط یه تغییره.
لوسین اشکاشو پاک میکنه و همچنان به صورت لرد مورفیوس که زیر پارچهی بلند و حریر پنهان شده، نگاه میکنه. بعد از اینکه تمام خواهر و برادرها توی سخنرانی از برادرشون خداحافظی میکنند؛ جسدشو توی قایق بزرگ میذارن و تو رودخونه بیانتهای سرزمین رویا رها میکنن. مورفیوس سوار بر قایق رویا تا افق سرزمین فناناپذیران میره و بعد کمکم تبدیل به شن میشه. اما تو سرزمین رویا پادشاه جدید تو باغ بزرگش در حال قدم زدنه. میدونه که یکی از فناناپذیرا است. میدونه که از وقتی اولین موجود روی زمین شروع به رویاپردازی کرده اون هم متولد شده و تا وقتی آخرین رویا زندست، اون هم زندهست. ولی از طرفیم همه چی براش جدیده. این را هم خوب میدونه که بعد از مراسم خداحافظی باید بره و خواهر و برادرش ببینه.
ارباب رویاها تو همین فکراست که مردی رو میبینه که داره بهش نزدیک میشه. مرد یه لباس روستایی پوشیده. قد بلندی داره و موهای طلاییشو از پشت بسته. مرد به ارباب رویاها نزدیک میشه و میگه منو میشناسی؟ دنیل جواب میده: تو تخریبی. هنوز نمیدونم چرا. ولی تو برادر منی. برای مراسم مورفیوس اومدی؟ تخریب جواب میده: نه. اومدم که تو رو ببینم. اومدم که بهت بگم که لازم نیست اینجا بمونی. تو میتونی همه چی رو ول کنی بری. دنیا بدون ما هم ادامه داره.
گرچه مورفیوس هیچوقت اینو باورنکرد. ولی تو اینا همیشه گوشهی ذهنت داشته باش. از خانوادت نترس. میدونم که تازه وارد این دنیا شدی؛ ولی تو رویایی. تو برادر شونی و از عزل جزوی از خانوادشون بودی. از هیچی نترس برادر عزیزم. تو پادشاه قصههایی. تخریب اینو میگه و سکوت میکنه. دنیل جوابی نداره. فقط ازش میپرسه که بازم به ملاقاتش میاد؟ تخریب جواب میده که نه. بعد لبخند میزنه و از اونجا دور میشه. دنیل به راه رفتن تو باغش ادامه میده. تا اینکه صدای اون به ضیافت شام دعوت میکنه. ضیافتی برای ملاقات با خانوادش. برای دیدن دنیای جدیدش. دنیایی که قراره با نگاه تازهای به حیاتش ادامه بده.
خب اینم از داستان سندمن نوشته نیل گیمن. باید اعتراف کنم که چیزی که براتون روایت کردم یک هزارم اون چیزی نیست که نیل گیمن نوشته. اصلا باور نکردنیه این 75 جلد. تصویراشم همینطور. سندمن خیلی خیلی فراتر از هر کتاب مصوری که تصور کنی. هیچ اقتباس سینمایی نداره. ولی به زودی قراره یه سریال ازش بسازن که امیدوارم خوب از آب در بیاد. اصلا چون نمیدونستن چه جوری ممکنه خوب از آب در بیاد؛ احتمالا تا حالا سمتش نرفتن. یه کتاب صوتی البته ازش هست که من میزارم تو کانال تلگرام هیرولیک.
یه ترک ده ساعته که فقط بخش اولو تعریف کرده. یعنی همون قسمت قبل. البته با همهی جزییات کمیک. یعنی کامل کامله. برای همینم ده ساعته. راوی خودش نیل گیمنه و مورفیوس جیمز مکاوی. من این کتاب صوتی رو هم گوش دادم و خیلی جذابه. البته به نظرم بهتره اول کتاب و بخونید بعد اونو گوش بدین. سندمن تا همین الان دومین کتاب پرفروش کمپانی دیسیه. تنها کتابی که ازش سبقت گرفتن مربوط به یکی از داستانهای سوپرمن و بتمنه. این مهمه. چون شنیدین دیگه.
سندمن کتاب ابرقهرمانی نیست و برای کمپانی مثل دیسی که مهمترین کاراکترهاش بتمن و سوپرمن واندروومنن، اتفاق جالبیه. انقدر خوب بود که بعد از تمام شدن هفتاد و پنج جلد هم یه سری انشعابات ازش چاپ شد. انشعابات همون اسپینآفه. خودم احساس کردم انشعاب خیلی بهش میخوره. این انشعابات یکیش در مورد شخصیت مرگ بود که اونم فروش خوبی داشت.
یکیشم لوسیفر بود. کلا دنیای سندمن الهامبخش نویسندههای دیگهای هم شد. ولی خب این دنیا و خیلی از شخصیتها در واقع زاییدهی ذهن نیل گیمن نبودن. قسمتی از اسطورهها و خدایان و حتی خود دنیای دیسی بودن. در اصل چیزی که سند منو؛ استثنایی کرد نویسندگی نیل گیمن بود. نحوۀ روایتش، داستان پردازیش، تخیلش. نیل گیمن تمام این دنیا و شخصیتها ر به خدمت خودش درآورد.
مثلا در مورد خود شخصیت سندمن. اول قسمت قبل گفتم که دیسی دوتا سندمن قبل از این جناب مورفیوس داشت. یکیش واسه دهۀ 40. اون یکی هم 70. با هم فرق داشتند ولی هر دو ابرقهرمان بودن. حالا نیل گیمن تو این داستان خودش از هر دوی اونا استفاده میکنه. که متاسفانه من مجبور شدم حذفشان کنم .جزو ظرافت داستان و تصویرش بودن ولی گفتنش تو فایل صوتی باعث گیج شدن میشد.
اینجا خیلی خلاصه بگم که وقتی مرفیوس تو سال 1916 زندانی آقای برجس شد؛ اگه یادتون باشه یه بیماری به نام بیماری خواب، نیمی از مردم دنیا را آلوده کرد. آدما یا نمیتونستن بخوابن یا کلا میخوابیدن و کابوس میدیدن. حالا یکی از اونا که نمیتونست بخوابه تصمیم گرفت شبا بره تو خیابون به آدم بدها بجنگه. که میشه همون سندمن اول دیسی.
سندمن دوم دیسی هم تو کتاب نیل گیمن تو ذهن یه پسر بدبخت زندگی میکرد و با هیولاهای کابوس میجنگید. یعنی نیل گیمن یه جوری داستانش نوشت که انگار زندانی شدن مورفیوس باعث به وجود اومدن این دوتا سندمن شده بود. علاوه بر این دو تا، جان کنستانتین و جاسیسلیکم بودن دیگه.
نیل گیمن برای اینکه بتونه خواننده وارد دنیای عجیب و غریب ذهن خودش و شخصیت مورفیوس بکنه؛ اول از دنیای آشنای دیسی استفاده کرد. همینطور از کاراکترها و مکانهایی که مخاطب میشناخت و دوستشون داشت. بعد هرچی گذشت اونا دورتر شدن و دنیای مورفیوس پررنگتر. واقعا تا پایان هشت جلد اول خبر چندانی از خواهر برادرهای دیگه نیست.
رویا تنها فنا ناپذیری که ما باهاش همراه میشیم. جنگشم برای بدست آوردن متعلقاتش یه جنگ هیجان انگیز و چالش قهرمانانهی جذابیه. ولی کم کم نیل گیمن مارو از این دنیای قهرمان پرور و چالشهای بیرونی و هیجان انگیز جدا میکنه و با دنیای درونیتر و غیر واقعیتری آشنا میکنه. یه دنیای آسمانی. دیگه بهشت و جهنم و خالق و فرشتهها میان وسط. پریا میان. یعنی دیگه داستان مذهب و ماورا طبیعه و علمی تخیلی رو با هم قاطی میکنه.
وقتی نیل گیمن قبول کرد که سندمنو بنویسه تصمیم گرفت که از دو تا ژانر استفاده کنه. اولی ابرقهرمانی و دومی هم فانتزی ترسناک. اما در نهایت سندمن هیچ کدوم از اینا نشد. گیمن دنیای واقعی و ماوراییو با هم پیوند زد و با روشی کاملا قابل درک، وارد ذهن مخاطبشون کرد. همون کاری که تاکین با ارباب حلقههاش کرد.
توی اون کتاب چندین دنیا و قلمرو و قدرت و موجود وجود داره. که در کنار انسان روی زمین دارن زندگی میکنن. انسانهای دنیای ارباب حلقهها هیچ مشکلی با باور کردن ماورالطبیعه ندارند. یعنی برای اونا ماورالطبیعه نیست و دنیاشون همونه. نیل گیمنم همین کارو کرد. شروع داستان، فضای سوپرنچرال داره. اما کمکم همه چیز در کنار هم معنی پیدا میکنه. دنیای سندمن هیچ مرزی نداره. هم از نظر ماوراطبیعه و اسطوره یعنی خدایان و پریان و فرشتگان و انسانها و هم از نظر ژانر که میشه ابر قهرمانی و فانتزی جنایی و ترسناک.
البته نباید نادیده گرفت که در نهایت خواننده وقتی میتونه با همهی این دنیاها ارتباط برقرار کنه که بتونه با قهرمان اصلی همزاد پنداری کنه. یا دوسش داشته باشه یا حتی تحسینش کنه و خب کی جذابتر از مرفیوس؟ هر آدمی تو ذهنش یه دنیای مخفی داره. تو اون دنیای مخفی پر از شخصیتهایی که هر کدومشون دنیای مخفی خودشون دارن. ولی همۀ اونا با یه داستان ثابت به هم متصل میشن. مهم نیست که چقدر بیثبات و بی ربط به نظر بیان ولی بازم به هم ربط دارن و همشون مربوط به یک جهانن.
و مورفیوس پادشاه تمام اون دنیاها و شخصیتها و ذهنهاییه که تو تمام موجودات زنده وجود دارند. قرار هم نیست که هیچ وقت پایانی داشته باشن. مورفیوس منبع تمام این داستانها و رویاها و کابوسهاست. مردی رنگ پریده با قدی بلند، موهای ژولیده و سیاه رنگ و چشمانی درخشان. مورفیوس مرد سرد و حتی خشنیه. بینهایت به مسئولیتهاش اهمیت میده. و خیلی عمیق و دستنیافتنیه. هیچ وقت نمیخنده و گاهی خیلی غمگین و شکننده به نظر میرسه.
دنیای خودش جایی که توش زندگی و کار میکنه کم کم براش غیرقابل تحمل میشه و وقتی که دیگه خودش هیچ انگیزهای برای ادامه دادن نداره؛ میدونه که باید مفهوم وجودیشو تغییر بده. تغییر زاویۀ دید، نوع نگاه و این تو دنیای فناناپذیری یعنی مرگ و جایگزینی. مورفیوس یه جورایی مرگ خودش و برنامهریزی میکنه تا دنیل جایگزینش بشه.
دنیل تبدیل میشه به ارباب رویا وسندمن. میشه مفهوم رویا. ولی با این تفاوت که حالا رویا و داستان با یک دید جدید شروع به خلق شدن میکنن. سفید بودن لباسشم میتونه نشونهای از این تغییر دیدگاه باشه. چیزی که جالبه اینه که خواهر برادر بودن این مفاهیم با مرگ مورفیوس تغییری نمیکنه. مورفیوس میمیره. ولی رویا به ارباب رویاها نمیمیره. در واقع مفهوم رویا نمیمیره. جسمیتش تغییر میکنه و این جسمیت جدید دنیله.
دنیل مهربونه و میخنده با ملازمینش حرف میزنه. دنیای درونی دنیل سرد نیست. دنیای بعد از دنیلم احتمالا سرد نخواهدشد. خیلی برام عجیبه که اینا رو میگم. با اینکه با داستان همراه شدم و تعریف کردم ولی هنوز خیلی مونده که کامل ازش سر دربیارم. واقعا توصیه میکنم که اگه این کمیک رو نخوندین حتما یه نگاهی بهش بندازیم. احتمالا از این به بعدم تو هیرولیک قراره بیشتر از نیل گیمن بشنویم.
چیزی که شنیدین 17 قسمت از پادکست هیرولیک و بخش دوم از داستان سندمن بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجامیده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی ها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولورین
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت اول از مینی سریال سین سیتی: خداحافظی سخت
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاپیتان آمریکا