وی فور وندتا، پادشاه قرن بیستم( قسمت۲ )

سلام چیزی که می‌شنوین قسمت دهم پادکست هیرولیک و بخش دوم از سریال وی فوروندتاست (V for vendetta) که در اوایل اردیبهشت ماه نود و نه ضبط‌ میشه.

https://virgool.io/herolicpodcast/v-for-vendetta-%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%A7%D9%88%D9%84-osi9o3llobpz

هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌هاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف می‌کنم.

قسمت اول هفته‌ی پیش منتشر شد. امیدوارم شنیده باشین و خوشتونم اومده باشه. دیگه تو این قسمت خیلی حرف نمی‌زنم. بریم سراغ داستان و ادامه‌ی ماجرای وی فوروندتا. فقط اضافه کنم که این داستان همچنان برای بچه‌ها مناسب نیست و بهتره که تنها یا با هندزفری گوش کنید.

من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم.این شما و این دهمین قسمت از پادکست هیرولیک.




اینجا یه آنچه گذشت کوتاه و خیلی کلی از ماجرای قسمت قبلی میگم ولی اصلا وارد شخصیت‌ها و جزییات نمیشم. پیشنهاد می‌کنم اگه قسمت قبل رو نشنیدین،این قسمت رو شروع نکنین برین اونو گوش بدین چون جزییات داستانه که جذابه و از دست دادنش واقعاَ حیفه.

خب تو قسمت قبل شنیدیم که بعد از یه جنگ جهانی اتمی قسمت زیادی از دنیا نابود میشه، خاک و آب و هوای زمین هم آلوده میشن و برای همیشه تغییر می‌کنن. گیاه‌ها دیگه رشد نمی‌کنن، آسمون تا مدت زیادی به رنگ قرمز باقی می‌مونه، نصف دنیا یا میرن زیر آب یا غیرقابل سکونت میشن. اما انگلیس تا یه حدی میتونه قصر در بره اونم به خاطر موقعیت جغرافیاییش که باعث میشه هیچ بمب اتمی مستقیم بهش اصابت نکنه ولی گرسنگی و آلودگی و فقر و آشوب دامنشو می‌گیره.جمعیت چندانی هم باقی نمی‌مونه تا اینکه بالاخره تو نیمه‌ی دهه‌ی نود حزب فاشیست به رهبری مردی به نام آدام سوزان میاد و کنترل اوضاع رو به دست می‌گیره.

آدام دیکتاتوری ای رو پایه‌ریزی می‌کنه که انگلیس رو از فقر و کثافت نجات میده. امنیت به کشور برمی‌گرده و حتی تولیدات کشاورزی هم کم‌کم دوباره رونق میگیرن اما این امنیت با فشار و سرکوب حداکثری اتفاق میفته. همه‌ی شهرها و مردمش تحت نظر قرار می‌گیرن، تمام نظرات مخالف در نطفه خفه می‌شن، همه‌ی کسایی که پروتستان نبودن قلع و قمع میشن.رنگین پوستا همجنس‌گراها ترنسکشوال‌ها هندیا و کلا هر انسانی که نژاد برتر محسوب نمی‌شده یا کشته میشده و یا به کمپ‌های مخصوصی فرستاده می‌شده که اکثرا محل آزمایشات سری ارتش بودن.

تو یکی از این کمپا به نام کمپ لارکهیل مردی مورد آزمایش قرار می‌گیره که همه به نام سوژه‌ی اتاق شماره پنج میشناسنش.مردی که بر خلاف هم‌بندیاش زیر تزریقات و داروهای هورمونی دکترای حکومتی تنها نمی‌میره بلکه قدرتمندتر میشه و می‌تونه خودشو از کمپ نجات بده.

مرد اسم خودش رو میذاره وی و شروع به انتقام گرفتن می‌کنه.وی روی صورتش یه ماسک با لبخندی مورمورکننده میذاره و با شنل و کلاه سیاه رنگش توجه همه رو به خودش جلب می‌کنه.تا اینکه وقتی همه فکر می‌کنن که دیگه وی کارش تموم شده این شخصیت روی صفحه‌ی تلویزیون تمام مردم انگلیس ظاهر میشه و بهشون دو سال وقت میده که برای نجات خودشون یه تکونی بخورن وگرنه وی مجبور میشه اونارو هم از دنیا اخراج کنه. تو آخرین لحظه‌های قسمت قبل شنیدیم که وی بعد از سخنرانیش از برج تلویزیون خودش رو به بیرون پرتاب می‌کنه و جونش رو از دست میده.

جسد وی روی زمین روی پیاده‌روی جلوی برج تلویزیون افتاده و هنوزم در حال خونریزیه. هیچ‌کس بهش دست نمی‌زنه. مامورای سازمان فینگر به همراه رییس جدیدشون آقای کیریدی، منتظر کارگاهی فینچ هستند تا برسه و خودش از صورت وی پرده‌برداری کنه.

برنامه‌ های تلویزیون به روال عادی خودش برگشته و مردم انقدر از ترس خشکشون زده که هیچ کدومشون نتونستن پاشونو از خونه بیرون بزارن. همه‌ی شهر زیر نظره و خیابونا پر شده از نظامیای مسلح که کوچکترین حرکتی رو سرکوب کنن.کارآگاه فینچ و دستیارش ده دقیقه بعد از سقوط وی میرسن بالای سرش. آقای کیریدی به کارگاه توضیح میده که وقتی سربازاش به اتاق فرمان تلویزیون رسیدن غیر از وی کسی اونجا نبوده. سربازا به وی شلیک کردن و اونم خودشو از پنجره به بیرون پرتاب کرده.

کارآگاه مشکوک میشه. هیچکس نمیدونه که رییس تلویزیون و در واقع رییس سازمان د ماس کجاست. همون مردی که نوارو تو دستگاه گذاشت و پخش کرد ولی حالا غیبش زده. کارآگاه به سمت جسد وی میره و بالاخره تصمیم می‌گیره که ماسک رو از روی صورتش برداره. حدسش درست بوده مرد زیر ماسک وی نبود. رییس تلویزیون بود. وی زنده بود و تمام این مدتی که مردای فینگر و بقیه منتظر کاراگاه بودن، وی اصلی فرار کرده بود و هیچ کسم دنبالش نبود.

هشت مارس سال هزار و نهصد و نود و هشت. چیزی از حضور غیر منتظره ی وی روی صفحه ی تلویزیون نگذشته. از خود وی ‌خبری نیست. نه انفجاری، نه قتلی و نه گل رزی ولی از گوشه و کنار کشور زمزمه‌هایی شنیده میشه. مردم ایرلند و اسکاتلند که بعد از جنگ کشورها تقریباَ نیمی از جمعیت شون رو از دست داده بودند، شروع به اعتراض و ساختن گروهک‌های مخفی‌کردن. گروه‌های خلافکار، بیشتر و بیشتر به ارگان‌های حکومتی نفوذ کردن و فساد به همه جا راه پیدا کرده ولی هیچکس پایان رو نمی‌تونه پیش‌بینی کنه.مردم با خودشون فکر میکنن شاید وی کاری که باید می‌کرده روکرده و قرار نیست دیگه پیداش بشه.

ای وی روی تخت اتاق خواب جدیدش نشسته و داره روزنامه‌ها رو زیر و رو می‌کنه. هنوز گه‌گداری عکس وی رو تو صفحه‌ها پیدا می‌کنه و نمی‌تونه از دیدنش حرص نخوره. ای وی روزی که وی وسط شهر لندن تنهاش گذاشت رو خوب یادشه. نه پولی داشت و نه حتی یه دست لباس. مدت زیادی تو کوچه پس کوچه‌ها مخفی می‌شد و همونجا می‌خوابید. ساعت‌های حکومت نظامی تو سطل آشغال‌های شهر دنبال غذا می‌گشت و روزام گدایی می‌کرد.

تا اینکه یه شب وقتی با سر تو زباله‌های یکی از خونه‌های لندن فرو رفته بود، صابخونه می‌بینتش. صورت وحشت زده و بی‌نهایت لاغر ای وی، مرد میانسال رو که تنها ام زندگی می‌کرده به رحم میاره و ای وی رو به خونش می‌بره. ای وی بعد از مدت‌ها یه دوش آب گرم می‌گیره و می‌تونه توی تخت گرم و نرم ساعت‌ها بخوابه. مرد به وی اجازه میده که اونجا بمونه تا حالش بهتر بشه و ای وی هم می‌تونه تو کارا بهش کمک کنه.

یه مدت می‌گذره و ای وی و مرد میانسال کم‌کم به هم علاقه‌مند میشن. ای وی تو مراسمهای مختلف کاری با مرد میانسال شرکت می‌کنه و تو همون جلسه‌ها متوجه میشه که داره با مردی زندگی می‌کنه که کارش قاچاق اسلحه و الکله. مردی که هر شب به بارهای مختلف میره و با مردای عجیبی ملاقات می‌کنه.

درست تو روزی که ای‌ وی و مرد میانسال تصمیم میگیرن که دیگه با هم باشن و اتاقشونو یکی کنن، یه دسته‌ی خلافکار سر و کلشون پشت در خونه پیدا میشه و شروع می‌کنن به داد زدن و تهدید کردن. ای وی تو اتاق قایم می‌شه و مرد میانسال میره ببینه چه خبره. ولی همین که به چشمی در نزدیک میشه، یه شمشیر بلند و تیز از در چوبی رد میشه و وارد بدنش میشه.سکوت که دوباره برقرار میشه، ای وی از اتاق بیرون میاد و با جسد پر خون مرد روبه رو میشه.

ای‌ وی پریشون و بدحال با یه اسلحه ی پر تو خیابونا راه میوفته و به سمت جایی میره که گاهی با مرد میانسال می‌رفته. یه بار شلوغ که بیشترین معامله‌های گنگستری اونجا انجام می‌گرفته. ای وی تو تاریکی یکی از کوچه‌ها وایمیسه و منتظره که مردی که اون شب صداش رو از پشت در شنیده بود بیرون بیاد.

مرد خیلی هم منتظرش نمی‌ذاره ولی تنها نیست. مردی کنارشه که ای وی قبلاَ هم دیدتش. آقای کیریدی که یک ساله روی صندلی ریاست سازمان فینگر میشینه. ای وی اهمیت نمی‌ده. اسلحه‌اش رو بیرون میاره که انتقام مرد میانسال رو بگیره. ولی درست تو همون لحظه که می‌خواد شلیک کنه، مردی از پشت محکم می‌گیرتش. ای‌ وی دست و پا میزنه. مرد یه دستمال مرطوب جلوی دهن ای وی می‌گیره و ای وی خیلی زود بیهوش میشه.

ای وی چشماش رو باز می‌کنه. خودش رو توی سلول تاریک و نمور می‌بینه با دیوارهای سیاه. یه پنجره‌ی کوچیک با میله‌های قطور تنها روزنه‌ایه که نشون میده که الان روزه یا شب. اما ای وی دستش به همون پنجره‌ام نمی‌رسه. یه موش بزرگ دور سلول می‌چرخه و ای وی که فقط یه پیراهن نازک و پاره تنشه از ترس شروع به لرزیدن می‌کنه.

از پشت در صدای حرف زدن چندتا مرد میاد و چند ثانیه بعد در سلول باز میشه. ای وی تو تاریکی کسی رو نمی‌بینه فقط می‌فهمه که بهش نزدیک میشن و چشماش رو می‌بندن. ای وی فریاد میزنه و می‌پرسه کجاست و اونا ازش چی می‌خوان؟

مردا بی‌توجه به این فریادها دستاش رو هم می‌بندن و اونو با خودشون به یه اتاق دیگه‌ای می‌برن.ای‌ وی رو میشونن روی صندلی. چشماش رو باز می‌کنن. جلوش یه تلوزیونه که داره یه صحنه‌ ی ضبط شده از خیابونای لندن رو نشون میده. همون صحنه‌ی اولین شبی که ای وی تصمیم داشت تنشو بفروشه ولی سه تا مامور بهش حمله کردن و بعد هم وی اومد و نجاتش داد.

ای وی وحشت می‌کنه. حالا فهمیده که چرا نگهش داشتن و ازش چی می‌خوان. مردی از پشت سرش فریاد میزنه و بهش میگه که نقشه‌ی جدیدشون چیه؟ ای وی میگه نمی‌دونم. مرد باز تکرار می‌کنه. ای وی گریه می‌کنه و مرد در حالی که با ماشین اصلاح به جون موهای ای وی میفته و اونا رو میتراشه بارها و بارها می‌پرسه که وی کیه و حالا کجاست؟

ای وی اونقدر گریه می‌کنه که از حال میره. وقتی ام به هوش میاد بازم خودشو تو همون سلول تاریک میبینه همراه موش بزرگی که داره دور و برش می‌چرخه. شب شده و دیگه ذره‌ای نور تو سلول نیست. ای وی یه گوشه تو خودش فرو رفته و به دیوار خیره شده. دوباره صدای مردا رو می‌شنوه و از جاش می‌پره.

دوباره به اتاق بازجویی برده میشه. این بار با هر سوالی که ای وی جوابی براش نداره، سرش رو تو آب فرو می‌برن و درست قبل از خفگی بیرون میارن. ای وی حرفی نمیزنه و دوباره برش می‌گردونن به سلولش.

هر روز همین اتفاق تکرار میشه. ای وی دیگه نه تاریخ رو یادشه و نه دیگه می‌فهمه کی روزه و کی شب. تو یکی از این برگشتنا از شکنجه، وقتی وارد سلول میشه دیگه از موش خبری نیست. ای وی دنبالش می‌گرده و تو یکی از شکاف‌های دیوار با نامه‌ای مواجه میشه که متعلق به زنیه که قبل از ایو تو این سلول زندگی می‌کرده و بعدشم مرده. ای وی نامه رو می‌خونه و می‌فهمه سلولی که توشه، تو یکی از کمپ‌های نگهداری از آدماییه که روشون آزمایش می‌شده.

زنی که نامه رو نوشته به خاطر همجنس‌گرا بودن اونجا بوده و چیزهایی که دیده و کشیده برای ای وی غیرقابل‌باوره. شکنجه‌های روزانه، تزریق، سوزوندن زنده زنده‌ی اونایی که مریض بودن. ولی این آخر نامه است که برای ای وی مهمه.

زن از گل‌های رز صورتی گفته، از عشق و آسمونی که یه روزی دوباره آبی میشه. زن از هر کسی که یک روز قرار بوده که این نامه رو بخونه، می‌خواد که تسلیم نشه که مهم نیست بمیره یا نه، مهم اینه که ادامه بده و وجودش رو از دست نده. مهم نیست چقدر شکنجش کنن و آزارش بدن، در نهایت اون یه موجود آزاده و هیچکس نمی‌تونه اینو ازش بگیره.

من ای وی هموند (Evey Hammond)اعتراف می‌کنم که در تاریخ پنجم نوامبر هزار و نهصد و نود و هفت به وسیله‌ی تروریستی به نام وی ربوده شده و به مکان نامعلومی برده شدم. بعد از مدتها شکنجه و تجاوز روحی و جسمی و همچنین تزریق مواد روانگردان وی موفق به شستشوی مغزی اینجانب شد که در نهایت منجر به همکاری من با نام برده گردید. این همکاری شامل قتل رئیس سازمان د ماوس آقای آلموند، رییس سازمان د فینگر دکتر دالیا و اسقف لیلیمن می باشد. همچنین اینجانب برای قتل آقای کیریدی رییس جدید سازمان فینگر استخدام شدم که با اقدام نیروهای هوشیار امنیتی این ترور با شکست مواجه شد .

من ای وی هموند شهادت می‌دهم که تمامی این اعترافات در صحت و سلامت کامل عقلی و به دور از فشار و شکنجه نوشته شده است.

بازجو تو تاریکی و روبه روی ایوی نشسته و بعد از خوندن متن اعتراف اون رو جلوی ای وی می‌ذاره ای وی آرومه انگار عادت کرده با صدایی که اصن ترس توش نیست میگه که امضا نمی‌کنم. بازجو ادامه میده که این آخرین باره که به ای وی فرصت داده و اگه امضا نکنه تیربارون میشه. ای وی همچنان جواب میده که امضا نمیکنه. سربازی ای وی رو می‌بره به سلولش. ای‌وی وسط سلول وایمیسه.

سرباز بهش میگه اگه امضا کنی ممکنه فقط سه سال زندانی بمونی و بعد حتی شاید استخدامت کنن. ای وی میگه ترجیح میده که بمیره. سرباز جواب میده که خب پس کارت اینجا تمومه و تو آزادی. سرباز غیبش می‌زنه. در سلول بازمونده ای وی گیج شده آروم به سمت در میره و تو انتهای راهرو نگهبانی رو می‌بینه که تکون نمی‌خوره. به سمتش میره نگهبان در واقع یه مجسمه گچیه که لباس نظامی پوشیده. ای وی هنوزم نمی‌فهمه چه اتفاقی داره میفته. به اتاق بازجو میره.

بازجو هم یه عروسکه که کنارش یه ضبط صوته. ای‌وی روشنش می‌کنه و تمام حرف‌های بازجو دوباره پخش میشن. ترس دوباره برمی‌گرده. ای وی از اتاق بیرون میاد و وارد یک راهرو دیگه میشه. انتهای راهرو یه دره. ای وی درو باز می‌کنه. در به گالری سایه‌ها باز میشه.وی وسط گالری ایستاده و به ای وی خوش آمد میگه: تو این کارو با من کردی؟

ای وی میلرزه و فریاد میزنه: تو شکنجه ام کردی؟ موهامو تراشیدی؟ منو تو اون سلول کثافت ول کردی؟ تو هر روز این بلاها رو سر من آوردی؟

وی جواب میده که آره چون دوسش داشته و می‌خواسته که ای وی معنی آزاد بودن رو بفهمه. ای‌وی عصبانیه به قدری لاغر و تکیده شده که با هر دادی که میزنه انگار یک ساعت از عمرش کم میشه. اما ادامه میده. میگه که از وی متنفره. از اینکه وی فکر می‌کنه چون متفاوته قدرتش از منطقم بیشتره متنفره. چطور میشه عاشق کسی بود ولی شکنجش داد؟ چطور میشه با زندانی کردن یه نفر بهش آزادی رو یاد داد؟

ای وی میگه که تو گالری سایه‌ها خوشحال بود ولی وی بیرونش کرد. پیش مردمیانسال خوشحال بود تا اینکه اونم کشته شد.وی جواب میده که خوشحالی زندان اصلی ایه که ای وی تمام این سالها گولش رو خورده بوده. زندگی با مردایی که اونو یاد پدرش میندازن خوشبختی نیست زندانه. تو تو زندان به دنیا اومدی ای وی. تو زندان زندگی می‌کنی انقدر که باور نمی‌کنی که بیرون از این زندان دنیای دیگه‌ایم هست. تو ترسیدی ای وی. حق داری آزادی ترسناکه اما بهش پشت نکن . این لحظه مهمی از زندگیته ازش فرار نکن.

ای وی روی زمین میوفته. نمی‌تونه نفس بکشه. وی کنارش میشینه و ادامه میده: داری بهش نزدیک میشی احساسش کن. همون احساسی که تو سلولت داشتی. تو ترجیح دادی بمیری. یادته چقدر آروم اینو گفتی؟ اون حس رو به یاد بیار اون همون آزادیه.

ای وی بالاخره بغضش می‌ترکه و با صدای بلند شروع به گریه کردن می‌کنه. وی بلندش می‌کنه اونو به پشت بوم می‌بره این بار بدون چشم بند.

بارون شدیدی میاد ولی ای وی احساس سرما نمی‌کنه. پارچه‌ی کهنه‌ای که تنشه رو درمیاره و رها و آروم زیر بارون وایمیسه. دستاش رو باز می‌کنه و نفس می‌کشه. صحنه‌ای که وی رو به یاد شبی میندازه که خودشم همینقدر رها از میون خاکسترهای اتاق شماره پنج بیرون اومد و تصمیم گرفت که آزاد باشه.

سوم سپتامبر هزار و نهصد و نود و هشت. کارآگاه فینچ و دستیارش همچنان مشغول پیدا کردن ردی از وی هستن. شیش ماه گذشته و هنوز هیچ خبری نیست. این در حالیه که پیشوا هر روز بیشتر و بیشتر همه رو تحت فشار میذاره. این بزرگترین بحرانیه که حکومت تازه کارش باهاش روبرو شده. چیزی که از جنگم براش سخت‌تره.

این شیش ماه برای رزماری و آلماندم غیر از تنهایی و بی‌پولی چیزی نداشته. بعد از مردن رییس تلویزیون دیگه هیچ مردی بهش نزدیک نشد. رزماری برای اینکه بتونه خونشو نگه داره، مجبور شد که شروع به رقصیدن توی سالن نه چندان خوشنام کنه. جایی که علاوه بر کار، مجبور به کارهای دیگه‌ای هم هست که فقط باعث میشن بیشتر و بیشتر احساس بدبختی کنه.

تو گالری سایه‌ها ای وی بعد از یک خواب طولانی و یه دوش گرم حالش بهتر شده. وی پشت پیانو بزرگش نشسته و در حال نواختن و خوندنه. ای وی به وی میگه که الان می‌تونه منظور وی رو بفهمه و واقعا احساس می‌کنه که یه چیزی برای همیشه تغییر کرده. ولی از یه چیز خوشحال نیست و اون هم غیر واقعی بودن نامه‌ایه که لای دیوار سلولش پیدا کرده بود.

وی جواب میده که اون نامه دروغ نبوده و یه روزی وقتی وی هم تو سلولش داشته می‌پوسیده اون نامه رو پیدا کرده و با کمک اون تونسته ادامه بده. نامه‌ی زنی که تو اتاق شماره چهار زندانی بود و همونجا ام کشته شد. وی ادامه میده که اون زن عاشق گل رز صورتی بود و آرزوش این بود که دنیا را دوباره پر از گل رز کنه.وی از همون روز تا همین الان به احترام اون زن و نامش گل رز صورتی پرورش میداده. کاری که بعد از جنگ هنوز هیچکس نتونسته بوده انجام بده.

ای وی مصمم جلوی وی وایمیسته و بهش میگه که این بار واقعا آمادست. آمادس که کنار وی باشه و هر کاری که لازم باشه می‌کنه. وی جواب میده که به زودی باید شروع کنم ولی الان فقط لازمه که برقصم.

صدای موسیقی تنگو تو گالری پخش میشه. وی و ای وی در حالی مشغول رقصیدنن، که پیشوا با ترس و لرز به مانیتور غول پیکرش خیره‌شده. روی صفحه‌ی مانیتور خیلی ناگهانی و بزرگ تصویری از یک جمله نقش بسته: من عاشقتم. پیشوا نگهبان رو صدا می‌کنه اما تصویر خاموش میشه و مانیتور به حالت قبلی برمی‌گرده.

پنجم نوامبر هزار و نهصد و نود و هشت یک سال از انفجار برج پارلمان لندن گذشته. همون شبی که وی برای اولین بار، قدرتش نشون داده بود. حالا تو سالگرد اون شب کذایی و تو یکی از تاریک‌ترین شبای لندن، همه‌ی شهر پر از نیروهای امنیتیه و همه‌ی دوربینها و شنودها دارن خیلی سفت و سخت رصد میشن.

وی بالای برج بلندی ایستاده. لندن زیر پاهاشه. وی امشب برنامه‌ی بزرگی داره که چیزی به پرده برداری ازش نمونده. برج‌های بلند سازمان دیر و د آی که همون چشم و گوش حکومتن، درست جلوی چشمای وی قد علم کردن. وی با همون لبخند همیشگی شنلش رو باز می‌کنه. دستاش رو درست مثل یک رهبر ارکستر بالا می‌گیره. با اولین حرکت دست وی، برج بزرگ د آی منفجر میشه. طبقه به طبقه و تا پایین. ساختمون در عرض چند ثانیه تبدیل به گرد و خاک و سیاهی میشه. اما موزیک وی ادامه داره.

رهبر ارکستر این بار دستش رو برای برج دیر بالا می‌بره. دوباره همه طبقات از هم میپاشه جوری که انگار هیچ وقت نبوده. پیشوا اهمیتی به صداهایی که می‌شنوه نمیده. به مانیتور بزرگش خیره شده و منتظره دوباره همون جمله رو ببینه. سرنوشت بهش گفته بود که عاشقشه. این چه معنی داره؟

نگهبانا به همراه منشی می‌ریزن تو اتاقشو ازش می‌خوان که تلفناشو جواب بده. رییس سازمان فینگر می‌خواد با پیشوا حرف بزنه. یه کنفرانس ویدیویی برگزار می‌شه و آقای کیریدی به پیشوا میگه که همه‌ی شنودها و دوربین‌ها از کار افتادن. همه‌ی ساکنان هر دو برج کشته‌شدن. چندین روز طول میکشه تا بتونن دوباره به منبع تمام تجهیزات شون دسترسی داشته باشن. پیشوا حرفشو قطع می‌کنه. تنها چیزی که نگرانش می‌کنه فعلاَ صدای سرنوشته.

پیشوا به کیریدی دستور میده که صدای سرنوشت شروع کنه به حرف زدن یا به مردم بگه که این بازی حکومته و همه چیز تحت کنترله یا تهدید کنه یه چیزی بگه. آقای کیریدی چند ثانیه سکوت می‌کنه و بعد با ترس ادامه میده: متاسفانه علاوه بر چشم و گوش ما دیگه صدای سرنوشت رو هم از دست دادیم. از چند دقیقه قبل تمام رادیوها داره صدای وی رو پخش می‌کنه و ما هیچ راهی برای ساکت کردنش بلد نیستیم.

شب بخیر لندن. این صدای جدید سرنوشته که می‌شنوین. حدود چهارصد سال پیش در چنین شبی، یک شهروند درستکار، یکی از بزرگترین فداکاری‌ها رو برای کشورش انجام داد. هدیه‌ای گرانبها، که در سکوت و پنهان‌کاری گم شد. برای بزرگداشت این شب تاریخی و باشکوه، حکومت دست و دلباز انگلستان تصمیم گرفته که به عنوان هدیه حقوق انسانی شما مثل حق داشتن یک زندگی شخصی رو بهتون تقدیم کنه.

از امشب و به مدت سه روز هیچ کدوم از حرکات شما زیر نظر نخواهد بود. هیچ دوربینی رفت و آمدهای شما را ضبط نخواهدکرد، هیچ مکالمه‌ای شنیده نخواهد شد. برای سه‌روز هر کاری که خواستید رو انجام بدید و این تنها قانون این کشور خواهدبود. خدا به همه‌ی ما رحم کند و شب بخیر لندن.

به دستور پیشوا هیچ مراسمی برای خاکسپاری قربانیان دو برج برگزار نمیشه. کل ارتش و نیروهای امنیتی تو خیابونا مستقر میشن. نیروهای پلیس تو خیابونا راه میرن و با بلندگوهای دستیشون اعلام می‌کنن که مردم و مغازه‌ها و کلاَ همه چی، باید مثل همیشه به کارشون ادامه بدن و همه چیز کاملاَ تحت کنترله.

ولی به همین راحتیام نیست. مردم دارن چیزی رو تجربه می‌کنن که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودن. کسی تعقیبشون نمی‌کنه، ازشون بازخواست نمی‌کنه، متهم و محاکمه شون نمی‌کنه چون نمی‌تونه. چون دیگه نه می‌شنوه، و نه حتی می‌بینه. چیزی نمی‌گذره که حمله به فروشگاه‌های مواد غذایی شروع میشه. به اسلحه فروشی‌ها، به فروشگاه‌های لباس.

مردم کم‌کم ترسشونو کنار می‌ذارن و وارد خیابونا میشن. ولی هنوز هیچی معلوم نیست. هیچکس نمیدونه چی شده و چی می‌خواد. درگیری‌ها برای چیه و باید دنبال چی باشن. فعلاَ کسی قیامی نکرده و تنها صدایی که شنیده میشه، صدای آشوب و هرج و مرجه. تنها کسی که تو این شرایط هیچ کاری نمی‌کنه، پیشواس. پیشوا از روی صندلیش تکون نخورده و همچنان منتظره تا سرنوشت، دوباره بهش ابراز عشق کنه. همین هم بهانه‌ای می‌شه برای سران سازمان‌های باقی مونده که شروع به یارکشی کنن.

آقای کیریدی رییس سازمان د فینگر، اولین کسیه که شایعه انتخاب یک جانشین برای پیشوا رو بین اهالی حکومت پخش می‌کنه. اما یه نفر هست که از چند روز پیش از این اتفاقا غیبش زده و هیچ خبری ازش نیست. کاراگاه فینچ که به طرز عجیبی تو داستان دکتر دالیا،مرد اتاق شماره پنج و کمپ لارکهیل غرق شده، بی‌خبر لندن رو ترک می‌کنه تا بره وکمپ اصلی رو پیدا کنه.

بارهای لندن از همیشه شلوغ‌تره. ساعت از دوازده گذشته و مردم عادی بدون سایه‌ی حکومت نظامی تو خیابونا ریختن و سالن‌های رقص و پرکردن. تنها کسانی که هنوز به کارهای همیشگی شون ادامه میدن، رقاص‌ها و پیشخدمت‌های لختیه باران که حالا مجبورن بیشتر کار کنن و بیشترم مورد تعرض قرار بگیرن.

یکی از اونا رزماری آلمونده. زنی که حتی یک سال هم از بیوه بودنش نگذشته و حالا مجبوره هر شب با بدن برهنه برقص و پول دربیاره. رزماری جزو اولین کسانیه که برای خودش اسلحه می‌خره. این دومین باری که داره می‌بینه که قراره اتفاق بزرگی تو کشورش بیفته.

وقتی که رژیم عوض شد، رزماری مجبور شد که کار توی بانک رو ول کنه و تو خونه بمونه. همسرش درک آلموند، همون روزهای اول به حکومت ملحق شد و از اون روز به بعد، دیگه اونا هیچ دوستی نداشتن.

تو گالری سایه‌ها چیزی عوض نشده. ای وی حالش بهتر شده و از نظر جسمی تونسته دوباره انرژیشو برگردونه. احساس می‌کنه بزرگ شده و دیگه از هیچی نمی‌ترسه. این چیزیه که وی هم می‌تونه تو چشمای ای وی به خوبی ببینه. صدای بیسیم نیروهای امنیتی تو گالری سایه‌ها پخش میشه. وی همه‌ی پیام‌ها رو می‌شنوه. پیامایی که نشون میدن که همه چیز از دست حکومت در رفته و نمی‌دونن باید چیکار کنن. کم کم روی دیوارهای شهر گرافیتی‌هایی دیده میشه. گرافیتی‌هایی که همشون یه طرح رو دارن. یکی وی بزرگ و سیاه‌رنگ.

ای وی به وی نزدیک میشه و ازش می‌پرسه: این همون سرزمینیه که دنبالش بودی؟ سرزمینی که مردم توش هر کاری که دلشون خواست رو بکنن؟ وی جواب میده: نه چیزی که داری می‌شنوی صدای سرزمینیه که مردم هرچی که میخوان رو برای خودشون برمی‌دارن. این اسمش آنارشی یا قیام نیست. آشوب و اغتشاشه. آنارشی رهبر نمی‌خواد ولی قانون می‌خواد. عصر آزادی زمانی شروع میشه که این دیوانگیا و عقده گشاییا هم تموم بشه.

وی دستهای ای‌وی رو می‌گیره و بهش میگه که میخواد بهش یه اتاق مخفیو نشون بده. ای وی دنبالش میره و با اتاقی روبرو میشه که دورتادورشو روی تمام دیواراش مانیتور وصل شده. مانیتورای کوچیک، که همه میرسن به یه صفحه‌ی بزرگ درست مثل اتاق پیشوا.

وی همه‌ی این سال‌ها به تمام سیستما و مانیتورهای اتاق پیشوا دسترسی داشته. حتی ابر کامپیوتر سرنوشت رو هم که تنها پیشوا اجازه وارد شدن و نگاه کردن بهش رو داشته، برای وی به راحتی قابل دسترس بوده.

ای وی دور تا دورش رو نگاه می‌کنه و بعد می‌پرسه: ماموریتت تموم شده نه؟ تو همه‌ی نقشه‌هات رو عملی کردی. وی جواب میده: باید با چشمای خودت ببینی. من تمام مهره‌ها رو یکی یکی سر جای خودشون چیدم. درست مثل دومینو. حالا فقط یه ضربه به یکیشون کافیه تا بقیه هم یکی یکی سقوط کنند. مهره‌های بیچاره مطمینن که جاشون درست و محکمه. خیلی طول کشیده تا به این امپراطوری رسیدن ولی این مشکل من نیست. من فقط ضربه رو می‌زنم.

پیشوا همچنان تو اتاقشه و داره به سرنوشت التماس می‌کنه که یه بار دیگه بهش بگه که عاشقشه. گریه می‌کنه، داد می‌زنه. سرنوشت بالاخره صداش رو می‌شنوه. دوباره همه‌ی مانیتورها خاموش میشن و بعد از چند ثانیه دوباره روشن میشن. سرنوشت این بار پیغام دیگه‌ای برای پیشوا داره. به جای جمله‌ی من عاشقتم، یه وی بزرگ روی صفحه‌ی سیاه رنگ سرنوشت و تمام مانیتورهای دیگه نقش بسته. یه وی بزرگ و سفیدرنگ.

آقای فینچ روبروی دروازه ورودی کمپ لارکهیل ایستاده. دروازه‌ای که شکسته و تابلویی که تو باد تکون می‌خوره. سیم خاردارهای دیوارهای کمپ به هم گره خوردن. هنوز میشه لباس‌های پاره شده و تیکه استخونای از هم پاشیده اهالی کمپ رو لابه‌لای اونا پیداکرد. فینچ وارد خرابه میشه و سعی می‌کنه به تمام سوراخ سمبه‌های که سالم موندن یه سری بزنه.

دیدن خاکسترهای اونجا کارگاه فینچ رو یاد روزهای قبل از حاکم شدن پیشوا میندازه. وقتی جنگ تموم شده بود و مردم بدون هیچ قانونی تو خیابونا ول شده بودن. همه به جون هم افتاده بودن و از گرسنگی همدیگه رو تیکه پاره می‌کردن. کاراگاه تو هیاهو و جنایت‌های همون روزا دختر و همسرش رو از دست داده بود و تنها دلیلی ام که به حزب ملحق شده بود، همین بود. حزبی که وعده امنیت و قانون داده بود و انصافاَ هم خوب داشت بهشون عمل می‌کرد.

فینچ سعی می‌کنه وارد ساختمون تودرتوی کمپ بشه. دیوارا همه سوختن و هنوز میشه بوی گاز رو استشمام کرد. کاراگاه یاد مردمی میفته که روزی همشهری محسوب می‌شدند. رنگین‌پوستایی که سالهاست کسی ندیدتشون و لهجه‌شان نشنیده. یاد زنا و مردانی میفته که لباس‌های رنگی می‌پوشیدن و با معشوقه‌های هم جنسشون تو خیابونا جشن راه مینداختن.

آسیایی‌ها، هندیا و همه‌ی اونایی که انگار بعد از جنگ از روی زمین محو و نابود شدن. فینچ به اتاق شماره پنج می‌رسه. روبروی درش وایمیسه. دیدن سلولها و کوره‌های آدم سوزی و وسایل آزمایشگاه دلش رو به درد آورده. شاید اگه می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته و چه بلایی سر مردم عادی بیارن، هیچوقت همکاری نمی‌کرد. شایدم می‌کرد.

فینچ به شماره پنج لاتین روی در یا همون وی خیره شده. بالاخره جرات میکنه و درو بازمیکنه. تمام کاردستیهای وی هنوز روی زمینه. هنوز بوی کلر میاد. کلر و آمونیاک.

تو گالری سایه‌ها ای‌وی داره سعی می‌کنه تا قدم بعدی وی رو بفهمه. وی همچنان با جمله‌های عجیبش از جواب دادن به سوال ای وی طفره میره. ولی وقتی اصرار ای‌وی رو می‌بینه، بهش میگه: میخواد همه چیز رو نشونش بده. وی یکی از درهای مخفی گالری رو باز می‌کنه و از ای وی میخواد که دنبالش بره.

درب یه راه پله باز میشه که به زیرزمین راه داره. اول وارد اتاق می‌شن که وی تمام قطعات موسیقی و کتاب‌های ممنوع رو اونجا چیده‌بوده. طبقه‌ی پایین‌تر، پر از شنل و ماسکه که وی از روی ماسک خودش ساخته. وی به ای وی میگه: شاید یک روز به اینا احتیاج پیدا کنی. ولی ای وی جواب میده که قصد این کار و یا کشتن کسی رو نداره. وی ام جواب میده: که برای هر تغییری یه نابود کننده لازمه و بعدم یه سازنده. کسی که بیاد و روی ویرانه‌های قبلی یک دنیای جدید بسازه. یه دنیای بهتر و بدون خونریزی. برای ساختن یک دنیای بهتر، شاید مجبور باشه که یه ماسک داشته باشه.

اتاق بعدی اتاقیه که وی از طریق اون به تمام دوربینها و شنودهای لندن دسترسی داره. دوربین‌هایی که الان غیر از وی، هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونه تصاویری که ضبط می‌کنن رو ببینه. اتاق بعدی اتاق اسلحه و مواد منفجرس. بعدی اتاق رزای صورتیه. رزایی که وی دیگه مسیولیتشون رو به ای وی می‌سپره.

ای وی داره نگران میشه. ولی باز هر چی سوال می‌پرسه وی به حرف زدن خودش ادامه میده. در نهایت و در زیرزمینی‌ترین طبقه، به یه ایستگاه متروکی متروکی می‌رسن که یک قطار مجللم توش پارک کرده. قطاری که وی با گل رز تزیینش کرده و داخلشم پر از گیاهاییه که ایو توی زندگیش ندیده.

ایو از دیدن قطار هیجان زده میشه. وی به ایو میگه که دیگه هر چی لازم بوده رو بهش نشون داده و حالا باید به طبقه بالا برگردن که وی خودش رو برای پذیرایی از مهمونش آماده کنه. ای وی باز عصبانی میشه و بهش میگه: منظورش چیه؟ وی سکوت می‌کنه و از پله‌ها بالا میره.

حکومت تصمیم گرفته که برای آرام کردن مردم راه جدیدی رو امتحان کنه. تمام در و دیوارهای شهر پر شده از پوسترهایی که توش برای اولین بار از سخنرانی مردم پیشوا صحبت شده. پیشوا تصمیم گرفته که از غار تنهاییش بیرون بیاد و با مردم حرف بزنه و آروم‌شون کنه. نیروهای امنیتی صد برابر شدن. حکومت دار و دسته‌های گروهای گنگستری مسلح رو هم برای کمک به امنیت استخدام کرده. پیشوا سوار ماشینش میشه و با یه اسکورت عریض و طویل به سمت محل سخنرانی حرکت می‌کنه.

رزماری تصمیم گرفته که تو این سخنرانی شرکت کنه. بعد از مدت‌ها به سمت لباس‌هایی میره که زمانی به عنوان همسر یه آدم مهم تنش می‌کرده. همسر درک آلموند که بارها با هم و تو مهمونیای پیشوا شرکت کرده بودن. رزماری با صورتی یخ زده و لباسی رسمی به سمت محل مراسم میره.

ماشین پیشوا داره نزدیک میشه. رز سعی می‌کنه به اولین نفرات استقبال‌کننده نزدیک بشه. مردمی که همه پشت حصار ایستادن و می‌خوان پیشوا رو ببینن و بهش دست بزنن. نگهبانا سعی می‌کنند جلوی رز رو بگیرن ولی بعد میشناسنشو بهش اجازه میدن که خودشو تو اول صف جا بده.

رز داره به زندگیش فکر می‌کنه. به هر چی که به خاطر پیشوا از دست داده. به دنیایی که روی سرش و هزاران نفر دیگه خراب‌شده. به همسرش، به قربانیای همسرش. به همه‌ی اون شبایی که مجبور بوده از شوهرش کتک بخوره. به شبهای بعد از همسرش که مجبور بوده به خاطر زنده موندن، به هر کاری دست بزنه.

پیشوا نزدیک میشه. رز دستش رو داخل جیبش می‌کنه. رز پیشوا رو صدا میزنه. پیشوا صداش رو می‌شنوه. به سمتش برمی‌گرده. فقط چند قدم با هم فاصله دارن. رز اسلحه‌اش رو بیرون میاره و پیشوا با اصابت یک گلوله به قلبش جلوی صدها نفر از مردم و نیروهای امنیتی نقش زمین میشه و می‌میره. همون جا و در همون لحظه پیشوا برای همیشه تموم میشه.

کاراگاه فینچ از اتاق شماره پنج بیرون اومده و سعی می‌کنه مسیری رو ادامه بده که فکر می‌کنه وی وقتی از کمپ فرار کرده بوده به همین سمت رفته. جلوتر و جلوتر میره تا بالاخره به ورودی یک ایستگاه متروک مترو می‌رسه. ایستگاهی که یه قفل بزرگ روی در ورودیش نصب شده.

کارآگاه قفل رو می‌شکنه و وارد تونل میشه. چیزی نمی‌گذره که با یک قطار بزرگ و پر از گلهای رز روبرو میشه. کاراگاه به قطار نزدیک میشه ولی همون موقع صدایی رو میشنوه و وقتی برمیگرده وی رو می‌بینه که روبروش وایساده. کاراگاه هول میشه به سمت وی شلیک می‌کنه. گلوله به وی اصابت می‌کنه. ولی انگار اتفاقی نمیفته. وی حتی تکون هم نمی‌خوره.

کاراگاه روی زمین می‌افته و شروع به اشک ریختن می‌کنه. وی بهش نزدیک میشه: تو واقعا فک کردی که میتونی منو بکشی؟ زیر این نقاب گوشت و خونی برای مردن نیست. زیر این نقاب یه ایدست و ایده‌ها هیچ وقت نمی‌میرن.

نه نوامبر هزار و نهصد و نود و هشت. تمام کله‌گنده‌های حکومت تو سردخونه سازمان فینگر جمع شدن .جسد پیشوا رو یکی از تخت ها افتاده و یه گوشه‌ی دیگه اتاق رزماری درحال کتک خوردن و بازجوییه. رزماری حرف نمی‌زنه، حتی گریم نمی‌کنه . بارها و بارها عکس وی رو نشونش دادن و ازش خواستن اعتراف کنه که اجیر دست اون تروریست ماسک‌داره. فایده‌ای نداره.

آقای کلیدی به همراه چند نفر دیگه که حالا رقیب هم محسوب میشن بالای سر پیشوای مرده وایسادن. نیمه شب امشب زمانی که وی به مردم اعلام کرده بود که آزادن هر کاری که خواستن بکنن تموم میشه و همه مطمئنن که اون برنامه‌ی جدیدی داره و به هر حال سر و کله‌ش پیدا میشه.

تو همین حرفا یهو کارگاه فینچ درب و داغون وارد اتاق میشه و بهشون میگه که تروریست مرده. اولش فکر کرده که اتفاقی نیفتاده ولی بعد از اینکه وی غیب شده دیده که تمام مسیرش پر از خون شده و مطمئنه هیچ‌کس از این همه خون ریزی جون سالم به در نمی‌بره .کاراگاه فینچ نمیگه که وی رو کجا دیده و یه داستانی از خودش در میاره. برای کسی هم چندان مهم نیست. همه حرفش رو باور می‌کنن و تصمیم می‌گیرنن که این موضوع رو به مردم اعلام کنن.

نیروهای امنیتی با بلندگو تو خیابونا راه میفتن و فریاد میزنن که وی مرده و مردم دیگه می‌تونن با آرامش به زندگی خودشون برگردن. به مردم گفته میشه که حکومت نظامی امشب برقراره و کسی حق نداره از ساعت دوازده به بعد از خونش بیرون بیاد ولی اوضاع مثل همیشه نیست.

مردم مطمئنن که پیشواس که مرده و همینم خیابونا رو شلوغ‌تر کرده. روی در و دیوار خیابونا نقاشی‌هایی از گل رز صورتی دیده میشه و حرف وی که دیگه حکومت وقت نمی‌کنه پاکشون کنه.

با اینکه تا نیمه شب چند ساعت باقی مونده شهر کم کم داره شلوغ میشه و در حالی که نیروهای امنیتی هنوز در حال اعلام حکومت نظامین مردم یکی یکی و در سکوت به هم ملحق می‌شن. هیچکس نه سوالی می‌پرسه و نه اینبار شورشی قراره اتفاق بیفته. مردم فقط کنار هم ایستادن و منتظرن.

ای وی پشت پیانو نشسته و به فکر فرو رفته. وی صداش میزنه ای وی برمیگرده و وی رو میبینه که تلو تلو خوران از پله‌ها پایین میاد و روی زمین میفته. رد خون زیادی پشت سرش راه افتاده و چکه می‌کنه. ای وی وحشت زده به سمتش میره و سر وی رو روی پاهاش میذاره. ای وی به گریه افتاده. ازش می‌خواد که اجازه بده کمک بیارن.

وی به سختی می‌تونه حرف بزنه. خوب به حرفای من گوش بده ای وی، این کشور هنوز نجات پیدا نکرده اما اون باورهای قدیمی پوسیده شروع به خرد شدن کردن و این اولین قدم برای ساختن یه دنیای بهتره. تو باید ادامه بدی. بهشون بگو که باید از زندگی خودشون شروع کنن و اگه تونستن انجامش بدن تازه می‌تونن دنبال رستگاری بگردن وگرنه تا همیشه مثل یه لاشه‌ی فاسد زندگی می‌کنن. تا سال دوهزار و شروع قرن جدید دیگه باید سرنوشتشون رو بدونن یا تو دنیای پر از رز زندگی می‌کنن یا دیگه هیچ وقت هیچ شکوفه‌ای رو نمی‌بینن.

اما تو ای وی چه بلایی سر تو میاد وقتی من مردم؟ تو ادامه میدی ای وی نازنین من. اولش حتما می‌خوای بدونی که زیر این ماسک کیه ولی این کارو نکن، هیچوقت ماسک و برندار. جسد منو داخل اون قطار بذار غرق در گل رز. قطارو روشن کن و رها کن که مسیر خودشو بره، جایی در مرکز لندن جایی در مرکز نورت فایر. مثل یک خاکسپاری برای یه وایکینگ.

سر وی هنوز روی زانوهای ای ویه و ای وی در حال گریه کردن. حالا تمام معماها و رازها و سکوت‌های وی براش معنی پیدا می‌کنه. حالا باید چیکار کنه؟ ماسک رو برداره؟ معلومه که برمی‌داره. کی می‌خواد جلوش و بگیره؟ زیر ماسک کیه؟ پدرشه؟ نه دیگه برای این فکر خیلی بزرگ شده. شاید اینا یه بازیه. شاید مثل همیشه وی پشت یه درو تو تاریکی وایساده و می‌خواد درس جدیدش و شروع کنه. شایدم نه.

شاید وی هم مثل همه‌ یه تیر خورده و مرده. شاید وی یه آدم معمولیه. شاید زیر ماسک فقط یه صورت مثل همه. شاید وی هیچ کس نیست. شایدم هست. یه آدم به کوچیکی همه‌ی آدمای دیگه یا به همون بزرگی. اما نه زیر اون ماسک هیچکس نیست. زیر اون ماسک یه آدم نیست. من اون ماسک رو بر نمی‌دارم چون من میدونم که کی زیر اون ماسکه که اون لبخند بزرگ ماله کیه.

در حالی که اعضای حکومت به جون هم افتادن و یکی یکی برای کشتن همدیگه آدم اجیر می‌کنن، خیابونای لندن داره از مردم پر میشه. مردمی که تمام این سالها تا این حد به هم نزدیک نشده بودن و اصلا یادشون رفته بود که انقدر زیادن. نیروهای امنیتی دارن سعی می‌کنن که پراکندشون کنن ولی دیگه حتی جای سوزن انداختنم نیست. بعضی از مامورا ترسیدن و توی صف‌های منظم یه گوشه وایستادن که فقط یه خودی نشون بدن.

ساعت داره کم کم دوازده میشه ولی هنوز خبری نیست. شاید واقعا وی مرده باشه. سر ساعت دوازده از تمام بلندگوهای نصب شده تو لندن صدای نامفهومی شنیده میشه و بعد شب بخیر لندن. مردم شروع به فریاد زدن می‌کنن. هم ترسیدن و هم خوشحالن.

بالای بلندترین برج باقیمونده لندن وی میکروفون به دست ایستاده و با لبخند مور مور کنندش به مردم زیر پاش نگاه می‌کنه. شب بخیر لندن. بذارین خودمو معرفی کنم: واقعیت اینه که من اسمی ندارم. شما می‌تونین منو وی صدا بزنین. از لحظه‌ی اول تولد انسان اونایی که زورشون بیشتر بود با قلدری شروع به تصمیم‌گیری برای زندگی بقیه کردن. تصمیماتی که باید به عهده‌ی خودمون می‌بود.

اونا قدرتمون رو ازمون گرفتن ولی بیاین صادق باشیم. ما هم مقاومتی نکردیم اما حالا دیگه دیدیم که مسیری که اونا رفتن غیر از جنگ و کشتار و نابودی نتیجه‌ی دیگه‌ای نداشته ولی با این قیام ما می‌تونیم یه راه جدید رو امتحان کنیم. با نابودی مسیر قبلی می‌تونیم یه زندگی جدید رو از نو بسازیم زندگی جدیدی که این بار با امید پایه‌ریزی بشه. فردا این حکومت برای همیشه نابود خواهد شد و دیگه تصمیم باشماست که دنیاتون رو تو دستای کی بذارین. تصمیم شماست که صاحب زندگیتون بشین یا به قل و زنجیرتون برگردید. خوب فکر کنید و با دقت انتخاب کنین. شب بخیر لندن.

وی غیب میشه. مردم هنوز وایسادن. نیروهای امنیتی اسلحه هاشون رو غلاف کردن و اونهام به بهت و سکوت مردم ملحق شدن. اگه وی درست گفته باشه دیگه فرقی هم نمی‌کنه. فردا دیگه فرقی نمی‌کنه کی اسلحه داره و نداره. کی قدرت داره و نداره. فردا همه چی تموم شده یا شروع شده.

ده نوامبر هزار و نهصد و نود و هشت ساعت دو صبح. جسد وی روی یک تخت پر از گل رز وسط اولین واگن قطار تزیین شده از گیاه و مواد منفجره گذاشته شده. قطار سوت بلندی می‌کشه و به راه میفته. درست مثل یک خاکسپاری وایکینگی. این چیزی بود که ازم خواستی. درخواست زیادی نبود. تو هیچ وقت هیچی از من نخواستی اونم بعد از همه‌ی کارایی که برام کردی. تو از تاریکی بیرون اومدی و جای خالی آزادی رو دیدی، نه فقط تو زندگی خودت تو زندگی همه.

تو دیدی و جراتشو داشتی که یه کاری بکنی. چه هدف بزرگی پشت انتقامت بود. چقدر دقیق، درست مثل یه جراحی. حالا مردمن که روی خرابه‌های زندانشون وایسادن. تو درو براشون باز کردی. دیگه انتخاب با خودشونه. همونجوری که همیشه باید می‌بود. من رهبریشون نمی‌کنم وی ولی کمک می‌کنم. کمک می‌کنم که به جای کشتن و بردگی زندگی کنن. دیگه زمان قاتلا و قصابا تموم شده. اونا تو دنیای جدید ما جایی ندارن. تو یه خاکسپاری وایکینگی می‌خواستی. این برای تو، تقدیم با عشق، وی نازنین من.

قطار تو تاریکی تونل محو میشه. ای وی از پله‌ها بالا میره و خودشو به پشت بوم می‌رسونه، جایی که می‌تونه لندن رو به خوبی ببینه. چند دقیقه بعد قطار قراره به زیرزمین مرکزی‌ترین و مهم‌ترین بخش لندن برسه. جایی که پر از قصره و از همه مهم‌تر مرکز حکومت نردفایه. یعنی ساختمون دهد.

ای وی روی لبه‌ی پشت بوم میشینه. به ساعتش نگاه می‌کنه. وی دیگه باید رسیده باشه. چند ثانیه بعد صدای مهیب یه انفجار بزرگ شنیده میشه. تمام شهر روشن میشه. حالا همه‌ی مردم می‌تونن ببینن که خونه‌ی دیو ترسناکی که سال‌ها زنجیرشون کرده بود داره می‌سوزه و از روی زمین محو می‌شه.

پسر نوجوونی تو کوچه پس کوچه‌های لندن در حال فرار کردن از دست دزدهایی که بهش دستبرد زدن و حالا قصد دارن که بهش تجاوز کنن. لندن داره تو آتیش انفجار می‌سوزه و هیچکس اهمیتی به این نوجوون لاغرمردنی نمیده. نوجوون خسته میشه و روی زمین میفته. دزدا با خنده‌ی چندش‌آوری بهش نزدیک میشن اما بعد یه سایه میاد و نجاتش میده. یه سایه با یه ماسک سفید و لبخندی بزرگ.

پسر بیهوش میشه ولی وقتی به هوش میاد دیگه تو خیابون نیست. توی قصر بزرگ و عجیبه. سایه بالای سرش وایساده. سلام مرد جوان، اینجا خونه‌ی منه. گالری سایه‌ها. من اسمی ندارم ولی تو میتونی من رو وی صدا کنی.

داستان وی تموم شد. نمی‌تونم به اندازه‌ی کافی ابراز کنم که چقدر از این که تونستم تعریفش کنم خوشحالم. امیدوارم که لذت برده باشی. اینجا باید برم سراغ فیلمها و سریالهایی که ازش ساختن که البته فقط یه دونست. یه فیلم به همین نام که تو سال دو هزار و پنج و به کارگردانی جیمز مک تیگو اکران شد. نویسنده ی فیلم لیلی و لانا واچوفسکی بودن که سه گانه‌ی ماتریکس و خلق کردن. دو تا خواهر که هر دو ترنسکشوالن و توی بدن مردونه متولد شده بودن.

بازیگرای اصلی فیلم یکیش ناتالی پورتمنه که نقش ایوی رو بازی می‌کنه. اون یکی هم هوگو ویوینگه که تو نقش وی واقعا می‌درخشه، گرچه هیچ وقت صورتشو تو فیلم نمی‌بینیم.

فیلم با تغییرای زیادی نسبت به کمیک نوشته و ساخته شد ولی به نظر من یه اثر فوق‌العاده از آب دراومد. با این که مسلما آلن علاقه‌ای به این فیلم نداشت و مثل همیشه نخواست که اسمی ازش برده بشه و نه همکاری کرد، فیلم برای خودش یه اثر ارزشمند مستقل شد. تو قسمت‌های قبلی زیاد وارد جزییات فیلمها و سریالها نمی‌شدم ولی دلم می‌خواد یکم در مورد فیلم وی فور وندتا و تفاوتش با کتابش حرف بزنم.

اگه دوست دارین خودتون کشف کنین این بخش رو رد کنین که لو نره اگرم نه که در خدمتتون هستم. گفتم که فیلم با تغییرات زیادی ساخته شد دلیلشم تفاوت زیادی بود که تو دور و زمونه و دنیا اتفاق افتاده بود. هم کتاب و هم فیلم تو دوره‌ای اتفاق می‌افتن که یک حکومت دیکتاتور رهبری انگلیس رو به عهده گرفته.

کتاب از دوران نخست وزیری مارگارت تاچر الهام گرفته. زنی که تو دوران جنگ سرد به قدرت رسید و تمرکزش روی کم کردن قدرت اتحادیه‌های کارگری و همچنین خودی کردن دولت بود. فیلم مسلما باید از یه نسخه‌ی به روز شده استفاده می‌کرد، واسه همینم رفت سراغ دوران ریاست جمهوری بوش و راست‌گرایی افراطی که کم‌کم دامن انگلیس رو هم می‌گیره و در نهایت باعث پایه ریزی یه حکومت ترسناک و سرکوبگر میشه.

تو کتاب حکومتی که سر کاره به کاری که می‌کنه اعتقاد داره. به باور خودش جامعه رو تو یه مسیر منزه پیش می‌بره و از مصیبت‌هایی مثل کمونیست یا چیزی که اونا فکر می‌کردن بی‌بندوباری جنسی و بی‌اخلاقیه نجات بده. حزب نورت فایر به کاری که می‌کنه ایمان داره و برای همین هم از هیچ خشونتی برای حفظ این پاکی و خلوص و برتری فروگذار نمی‌کنه .

اما تو فیلم حکومت از مهره‌ی ترس استفاده می‌کنه. ترس از حکومت ترس از تروریسم ترس از هر چیز متفاوتی که به دنیا معرفی میشه، درست مثل ترسی که بعد از یازده سپتامبر افتاد به جون آمریکاییها و بوش هم با استفاده ازش جنگ هایی و تو دنیا راه انداخت که خب تا همین الانم ادامه داره. تو فیلم این ترس کل انگلیس و در بر گرفته و حکومتم به خوبی ازش استفاده می‌کنه.

هم تو کتاب و هم تو فیلم حزب نورت فایر بعد از یک فاجعه جهانی روی کار میاد. تو کتاب که جنگ جهانی اتمی دنیا رو نابود کرده و بعدشم که شنیدیم چی شد ولی تو فیلم از یک حمله‌ی تروریستی بیولوژیکی استفاده می‌کنن. یه بیماری لاعلاج که آمریکا و نصف دنیا رو به فنا داده و حزب نورت فایر با استفاده از ترسی که مثل خوره به جون مردم افتاده به قدرت می‌رسه تا مثل کتاب امنیت رو تو کشور برقرار کنه.امنیتی که با خفقان شدید همراهه و به اسم مبارزه با تروریسم مذهبی و ایده‌های رادیکال توجیهش می‌کنن. پس در واقعیت هیچ عقیده و باوری پشت حکومت نشون داده تو فیلم نیست.

همه تشنه قدرت و ثروتن. پیشوای فیلم مثل آدام سوزن کتاب باور عمیقی به نژاد برتر و خدایی به اسم سرنوشت نداره، به خاطر همینم ضعفی که ما تو آدام و عشق سوزانش به سرنوشت می‌بینیم توی فیلم وجود نداره و یه دیکتاتور مدرن و خشن جلومون ظاهر میشه. از طرفی تمام اعضای حکومت توی کتاب که در نهایت به جون هم میفتن هیچ ارتباطی با وی نمی‌گیرن اما توی فیلم برای پایین کشیدن پیشوا دست به دامن وی و فضایی که به وجود آورده میشن و خب وی هم به خوبی بازیشون میده.

مهم‌ترین تغییرم برای ای وی اتفاق میفته. ای وی فیلم یه گزارشگره و هیچ وقتم به سمت تن‌فروشی نرفته، البته خانواده‌اش رو تو همین دیکتاتوری از دست داده. رابطش با وی هم توی سطح دیگه‌ایه. اون حالت مظلوم کتاب رو ندارن ولی به هر حال در نهایت همون اتفاقی براش میوفته که برای ای وی کتاب افتاد. آخر فیلمم عوض میشه با یه صحنه‌ی حماسی و سینمایی که اینو دیگه لو نمیدم چون واقعا حیفه.

خلاصه فیلم اثر بی‌نظیریه که از روی یه اثر بی‌نظیرتر ساخته شده. آلن و دیوید داستان فوق العاده‌ای رو به دنیای سرگرمی، سینما و ادبیات هدیه دادن که استفاده ازش کار راحتی نبوده ولی به نظر من کارگردان و نویسنده‌ها از پسش بر اومدن. برین فیلم و ببینین اگه ندیدین که بیشترم بتونیم در موردش حرف بزنیم. مطمئنم که لذت می‌برین.

کتاب مصور وی فور وندتا تو همون پنج صفحه‌ی اول ما رو با دنیایی روبرو می‌کنه که تمام مردم تو خونه‌هاشون یه جورایی زندانین. از همون اول ما می‌فهمیم که یه سری محله‌ها قرنطینن و پاکسازی شدن. دوازده شب به بعد حکومت نظامیه. گوشت سهمیه بندیه و هیچ محصول کشاورزی هم وجود نداره. همه جا دوربین و شنود کار گذاشتن و روشم نوشتن برای مراقبت از خودتون.

از طرفی تو همون صفحه‌ها هم ما با یه دختر شونزده ساله آشنا میشیم که نصف شب برای تن‌فروشی تو خیابونا دنبال مشتری می‌گرده. بعدشم با سه تا مرد قانون مواجه میشه که بدون هیچ ترسی می‌گیرنش و می‌خوان بهش تجاوز کنن تا اینکه وی وارد میشه و دخترک رو نجات میده.

پس ما خیلی زود می‌فهمیم که کی آدم بدست و کی آدم خوبه ولی چیزی نمی‌گذره که یهو آدم خوبه داستان پارلمان انگلیس و بدون هیچ حس ترحمی برای آدمای داخلش منفجر می‌کنه. پس ما احتمالا با یه قهرمان مواجه نیستیم. با موجودی مواجهیم که ماسک گای فاکس به صورتش میزنه و تو سالگرد خیانت توطئه باروت همون کاری رو می‌کنه که گای فاکس موفق به انجام دادنش نشد.

اصلا انتخاب همین ماسکم برای ظاهر وی خیلی زود خواننده رو با این سوال مواجه می‌کنه که آدم خوبس یا آدم بده؟ همون سوالی که بیشتر از چهارصد ساله در مورد گای فاکسم مطرحه. اینکه آیا گای فاکس واقعا تروریست و خیانتکار بود یا یه انقلابی دو آتیشه؟ ولی فرق وی با گای فاکس اینه که اهمیتی نمی‌ده.اون خودش رو از همون اول آدم بده معرفی می‌کنه. میگه من یه کابوسم. من پسر نوحم ولی با همه‌ی اینا مخاطب خیلی زود جذبش میشه چون وی اگه لولو خورخوره هم باشه همین چند دقیقه پیش یه دختر نوجوون رو نجات داده. حالا یه بمب‌گذاریم کرده ولی خب انگار قصد بدی نداشته.

پس تو همون چند صفحه‌ی اول مخاطب برای خشونتی که از شخصیت می‌بینه یه توجیهی پیدا می‌کنه. اگه بخوایم معنی کلمه‌ی ویلن یا همون ضدقهرمان رو هم توی فرهنگ ببینیم میبینیم که یه جاهایی میگه قانون‌شکن و مجرم که خب اینجا تو این روایت معنی نداره. ما خیلی زود می‌فهمیم که تو دنیای وی قانون وجود نداره یا حداقل قانون عادلانه‌ای وجود نداره. شنیدیم دیگه مکالمه‌ی وی رو با مجسمه بانوی عدالت تو قسمت قبل.

مفهوم عدالت خیلی وقته که توی کشور تحت حکومت نورت وایر تبدیل شده به یه مفهوم دستمالی شده و خالی پس وی خیلی زود مورد حمایت خواننده‌های قرار می‌گیره که خشونت شخصیت رو توی دنیایی که کلا بر اساس خشونت و بی‌رحمی بنا شده قابل قبول می‌دونن و ازش حمایت می‌کنن.

از طرفی داستان که پیش میره مخاطب حتی برای این خشونت تشنه‌ترم میشه. با معرفی جنایت‌های حکومت، کمپ‌های آزمایشگاهی و کوره‌های آدم سوزی و نشون دادن شرایطی که وی رو تبدیل به این موجود کرده باعث میشه تو بخش اول داستان انتقام چیزی باشه که همه‌ی ما دلمون بخواد و اصلا با هر حرکت وی دلمون خنک شه.

انتقام از یه سرهنگ جنایتکار که حالا میاد با اسم صدای سرنوشت چرت و پرت به خورد مردم میره و یا یک کشیش بچه‌باز و منحرف که تبدیل به یک اسقف اعظم شده و مسیحیت اداره می‌کنه و البته به نظر من زیرکانه ترینشونم خانم دکتر دالیاس که شاید الان پشیمونه ولی در واقع از همه‌ی اونا بیشتر تو نسل‌کشی بعد از جنگ نقش داشته.

اما کار وی اینجا تموم نمیشه. وی کار بزرگتری داره و قراره آدمای بیشتری رو بکشه. برخلاف بیشتر کتاب‌های اخلاقی و مذهبی وی تصمیم نداره خشونت رو با خشونت جواب نده. چیزی که به ای وی هم میگه همینه. برای شروع دوباره همیشه یکی باید بیاد که همه چی رو خراب کنه تا نفرات بعدی روی اون خرابه‌ها یه دنیای جدید رو بسازن.

تو بخش اول ما وی رو می‌بینیم که با منفجر کردن کمپ لارکیر روی خرابه‌های اولین زندانش وایمیسته و خودش رو آزاد می‌کنه ولی بعد وارد زندان بزرگتری میشه. حالا باید بیشتر کار کنه و آدمای بیشتریم قرار کشته شن ولی تو حکومتی که هیچ عدالت و قانون انسانی وجود نداره خشونتی که وی نشون میده درست مثل یه هنر نشون داده میشه. یه ارکستر کلاسیک، یه نقاشی بی‌نظیر و جاودانه. این رو میشه تو تمام جمله‌ها و طراحی‌های کتاب دید.

بخش شاعرانه‌ای که به وی داده شده غیرقابل باور و فوق‌العاده بی‌نظیره ولی یه نفر هست که نمی‌تونه این حجم از خونریزی رو تحمل کنه و مقابل وی وایمیسه. ای وی نمی‌تونه بفهمه. تو نظر ای وی کشتن آدما اشتباهه. دلیلشم مهم نیست. همین اختلاف باعث میشه که خشن‌ترین و سیاه‌ترین حرکت وی به خود ای وی برگرده. ای وی دختریه که تمام زندگیش دنبال یه پدر می‌گشته. یه مرد که بتونه بهش تکیه کنه.

ای وی تو یکی از کابوس هاش تو کتاب می‌بینه که با تمام مردهای میانسال زندگیش همخوابگی می‌کنه. مردایی که چهرشون عوض میشه و در نهایت خودش و در حال رابطه با پدرش می‌بینه. این همون زندانیه که وی می‌خواد ای وی رو ازش نجات بده، زندانی که همه‌ی مردم انگلیس تو دامش افتادن. یه قیم که به جاشون تصمیم بگیره و ازشون نگهداری کنه. یکی که همه‌ی کارا رو بکنه و فقط بهشون آب و دون بده. تازه اونم اگه بچه‌ی خوبی باشن. اونام قبول کردن که خوب باشن. شبا سر ساعت خونه باشن، کار کنن، حرف نزنن و حتی اگه لازم باشه کشته بشن.

ای وی نمونه‌ای از اون جامعس که تو این حباب خوشبختی و امنیت گیر کرده و فقط دنبال اینه که یه جایی برای خواب داشته باشه. ای وی نمی‌فهمه که همه‌ی اینا توهمه و در عین حال که تسلیم این حکومت شده هنوز پایبند نکات اخلاقیه که هر روز داره جلوی چشماش زیر پا گذاشته میشه.

وی ای وی رو به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کنه ولی در نهایت ای‌ وی تبدیل به کسی میشه که حاضر نیست که آدم فروشی کنه حتی اگه بمیره. وقتی ای وی به اینجا میرسه دیگه وی و نورت فایر به مرحله‌ی آخر داستانشون رسیدن. به مرحله‌ای که دیگه باید قاتلا آدم‌کشا از هر دو عقیده کنار کشیده بشن و نوبت رو بدن به آدما و یا ایده‌هایی که قصد ساختن رو دارن.

وی و نورت وایر تو یک روز می‌میرن. تو یک روز این انفجارها و خشونت تموم میشه و به قول ای وی دیگه وقتشه که برای ساختن یک دنیای جدید به مردم کمک کنن. دنیایی که نه نسل‌کشی توش اتفاق بیفته و نه انتقامی از نسل‌کشا و دیکتاتورا.

وی به خوبی میدونسته که زمان خودش قراره کی به پایان برسه و اون ماسک و ایده‌ی پشتش دیگه باید متعلق به شخص دیگه‌ای بشه. وی وقتی با یه خاکسپاری وایکینگی رهسپار آخرین ماموریتش میشه که دیگه جنگ بین سیاهیا تموم شده. دیگه ای وی و آدمایی مثل اونن که باید ادامه بدن.

تو دنیایی که تفاوت یه تهدید جدی محسوب می‌شد وی از متفاوت بودن نترسید و این رو به همه‌ی مردم نشون داد. دیگه آخر داستان وی یه شخص نیست یه ایدست. یه ایده و سمبلی که مردم با کشیدن اسمش روی دیوارها حتی با هم ارتباط برقرار می‌کنن.

وی تونست برای مردم الهام‌بخش باشه و همینم راهش رو از تروریست‌ها جدا می‌کنه. سلاح تروریست‌ها ترسه اما وی کاری کرد که مردم کنارش وایسادن و جدای اینکه کی پشت اون ماسکه باورش کردن. ماسکی که از داستان آلن هم فراتر رفت و تبدیل شد به نمادی برای حرکات ضد دولتی هکرا و حتی مخالفای حکومت هایی مثل چین.

چیزی که تو استفاده‌ی هکرها از شخصیت وی جالبه تقلید از نحوه‌ی سخنرانی که وی تو تلویزیون انجام میده. تو یوتوب میتونین ویدیوهاشو پیدا کنین. دقیقا همون شکلی نشستن و حرف میزنن که آلن و دیوید شخصیتشون و طراحی کردن. همونقدر مورمورکننده و تاثیرگذار.

خلاصه دیگه خیلی حرف زدم. فقط آخرش بگم که همه‌ی این جذابیت‌ها و لایه‌های پیچیده‌ی شخصیت و داستان برمی‌گرده به ذهن چند بعدی آلن که دیگه برای من داره تبدیل به یه بت میشه. چند تا داستان دیگه ازش تعریف کنم احتمالا کلا دیگه سر به بیابون بزنم.

داستانی که آلن نوشته مال سی چهل سال پیش ولی الان دنیا داره به همون سمت پیش میره. به سمت ایده ای که آلن از آینده داشته و ایده‌ای که شاید برای نجاتش داشته و به قول وی ایده‌ها از گوشت و خون ساخته نشدن برای همینم هرگز نمی‌میرن.




چیزی که شنیدین دهمین قسمت از پادکست هیرولیک و بخش دوم از سریال وی فور وندتا بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیدرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده که همه‌ی لینک‌های مربوط به پادکست هم اونجا در دسترسه.

می‌تونین صفحه و کانال مربوط به پادکست رو تو اینستاگرام، توییتر و تلگرامم دنبال کنین و اگه حال کردین اون رو به دوستاتونم معرفی کنین.

روزگارتون خوش فعلا خداحافظ.



بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-–-E10-–-V-for-Vendetta-02-id2202934-id261070236?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E10%20%E2%80%93%20V%20for%20Vendetta-02-CastBox_FM