"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
امپراتوری واژه ها
در میان سکوت شب، صدای تقتق ماشین تحریر، همچون نبضی خسته اما استوار در اتاق پیچید. "نیکلاس" پشت میز چوبی کهنهاش نشسته بود، چشمهایش در تاریکی برق میزد. کلمات را روی کاغذ میکوبید، انگار که با هر ضربه، جهانی تازه متولد میشد.اما چیزی تغییر کرد. ناگهان، حروف روی صفحه جابهجا شدند. کلماتی که نوشته بود، خودسرانه تغییر میکردند، انگار که ارادهای مستقل داشتند. نیکلاس عقب کشید. دردی عجیب در شقیقههایش تیر کشید. صفحات قبلی را ورق زد—داستانی که نوشته بود دیگر همان داستان سابق نبود. شخصیتها سرنوشت خود را تغییر داده بودند.کلمات شروع به سرکشی کرده بودند.قلم را برداشت و نوشت: "داستان باید تمام شود."اما حروف دوباره تغییر کردند: "داستان هیچگاه تمام نمیشود."عرق سردی بر پیشانیاش نشست. انگشتانش روی صفحه کلید لرزید. آیا او خالق این دنیا بود، یا فقط راوی سرنوشتی که خودش هم نمیفهمید؟ تصمیم گرفت همه چیز را پاک کند. اما هرچه بیشتر تلاش میکرد، کلمات بیشتر گسترش مییافتند، گویی امپراتوری خود را بنا میکردند، قلمرو واژههایی که او دیگر بر آن سلطهای نداشت.چیزی پشت سرش تکان خورد. سایهای روی دیوار افتاد. آهسته چرخید—اما کسی آنجا نبود، فقط کتابخانهی پر از کتابهای کهنه. ولی... یکی از کتابها خودبهخود باز شد. صفحاتش زیر نور کمرمق لرزیدند، و واژهها از روی آن بلند شدند، مثل دود سیاه که در هوا پیچید.نیکلاس فهمید. او فقط نویسنده نبود. او زندانی بود. زندانی کلماتی که حالا خودشان صاحباختیار شده بودند.با آخرین توان، روی صفحه نوشت: "من از این کابوس آزاد میشوم."اما ماشین تحریر مکثی کرد، سپس آرام، واژهای تازه ظاهر شد: "تو هرگز آزاد نبودهای."و بعد... صفحه سفید شد. انگار که او هرگز وجود نداشته است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاه مرموز (قسمت دوم)