بوی باقلوا

باقلوای خوشمزه
باقلوای خوشمزه

بوی باقلوا

در دل کوچه‌ای باریک، جایی میان سایه‌روشنِ درختان چنار، خانه‌ای قدیمی با در چوبی سبزرنگی بود که همیشه بوی هل و گلاب از آن به مشام می‌رسید. آن‌جا، زنی زندگی می‌کرد که همه ننه شیرین صدایش می‌زدند؛ زنی که هیچ‌کس نام واقعی‌اش را نمی‌دانست، اما طعم باقلواهایش را تا آخر عمر فراموش نمی‌کرد.

پنجشنبه‌ها روزی خاص بود. ننه شیرین، با آرامشی شبیه دعا، خمیرها را پهن می‌کرد، مغز بادام و گردو را می‌کوبید، شربت را آرام می‌جوشاند و در سکوتی آشنا، باقلواهایش را روانه‌ی فر می‌کرد. عطرشان، پیش از پخت کامل، راه می‌افتاد توی کوچه و بچه‌ها یکی‌یکی دم در صف می‌کشیدند.

روزی، پسرکی غریبه، با کفش‌های پاره و چشم‌هایی سرشار از حیرت، به دنبال این عطر شیرین، تا دم در رسید. ننه شیرین بی‌آن‌که چیزی بپرسد، با مهری مادرانه، یک تکه باقلوای گرم در دست‌های کوچک او گذاشت.

پسرک پرسید: «چرا اینقدر شیرینه؟»
ننه شیرین لبخندی زد و گفت: «چون توش فقط شکر نیست... یه ذره خاطره‌ست، یه ذره لبخنده، و شاید یه قطره اشک.»

از آن روز، پسرک هر پنجشنبه برگشت. کم‌کم یاد گرفت چطور خمیر را نازک کند، مغزها را تفت دهد، و شربت را درست در لحظه‌ی مناسب بریزد. او نه فقط طرز تهیه‌ی باقلوا، که راز مهربانی ننه شیرین را آموخت.

اما پنجشنبه‌ای رسید که ننه شیرین دیگر نبود. فقط یک سینی باقلوا در فر مانده بود، و عطری که هنوز در خانه می‌چرخید.

سال‌ها بعد، در همان کوچه، مغازه‌ای کوچک باز شد با تابلویی که روی آن نوشته شده بود: "باقلواهای ننه شیرین"
و حالا، پنجشنبه‌ها که می‌رسد، بوی هل و گلاب دوباره کوچه را پر می‌کند.
مردی که آنجا باقلوا می‌پزد، پیش از ریختن شربت، مکثی می‌کند، لبخندی می‌زند... و شاید، یک قطره اشک هم گوشه‌ی چشمش بدرخشد.

یادگاری برای همه‌ی ننه شیرین‌های جهان...