خشم مقدس (قسمت ۵)

خشم مقدس
خشم مقدس

فصل پنجم: در دل طوفان

همه‌چیز از یک جلسه‌ی معرفی ساده شروع شد. جایی در طبقه‌ی بالای یک ساختمان قدیمی. چند صندلی پلاستیکی، یک تخته‌ی سفید، و چند جوان پرشور. معلم نشست، گوش داد، یادداشت برداشت، اما این‌بار نه با نگاه یک دانش‌آموز، بلکه با نگاه یک معمار آینده.

در پایان جلسه، جوانی با کت مشکی و لبخند مطمئن جلو آمد:

– استاد، شنیده‌ام شما کتاب نوشتین… خوشحال می‌شیم تو تیم ما باشین.

معلم خندید:

– من خیلی چیزا شنیدم، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...

و دید…

روزهای اول، گیج‌کننده بود. اصطلاحات تخصصی، پلن‌های درآمدی پیچیده، برنامه‌ریزی‌های دقیق… برای مردی که بیشتر عمرش را با گچ و تخته گذرانده بود، این دنیا مثل زبان بیگانه بود.

بعضی شب‌ها، خسته و دل‌زده، با خودش می‌گفت:

«نکنه اشتباه کردم؟ نکنه وقتمو تلف می‌کنم؟»

اما خشم مقدسش، همان شعله‌ی زیر خاکستر، نمی‌گذاشت عقب بکشد.

شروع کرد به مطالعه‌ی جدی. کتاب‌های بزرگان نتورک، فایل‌های صوتی، کلاس‌های آنلاین. هر شب، با چای تلخ، یک ویدئوی آموزشی می‌دید و با دقت یادداشت می‌کرد.

وقتی اولین «نه» را از نزدیک‌ترین دوستش شنید، لبخند زد. چون لیدرش قبلاً گفته بود:

– "نه" شنیدن یعنی داری تلاش می‌کنی. برو برای بعدی.

با گذشت زمان، مهارت ارتباطی‌اش شکوفا شد. بالاخره او یک معلم بود… بلد بود حرف بزند، گوش بدهد، انگیزه بدهد. کم‌کم تیمش شکل گرفت. چند دانش‌آموز قدیمی، چند همکار بازنشسته، چند جوان مشتاق… همه با دل‌های سوخته و امیدی تازه.

اما آسان نبود.

جلساتی که فقط دو نفر می‌آمدند…

ماه‌هایی که درآمدش فقط اندازه‌ی پول اینترنت بود…

طعنه‌هایی که از فامیل شنید:

– تو که معلم بودی! حالا افتادی دنبال این کارا؟

– کلاه‌برداریه بابا! خودتو گول نزن…

ولی او گوشش را بست، دلش را باز کرد، و مسیر را رفت.

شش ماه بعد، تیمش ۵۰ نفره شد. سال اول، به درآمدی رسید که هیچ‌وقت در دوران تدریس ندیده بود. اما پول، مهم‌ترین چیز نبود…

اعتماد، هویت، و بازگشت عزت نفس، بزرگ‌ترین سرمایه‌اش بود.

سال دوم، در همایش ملی شرکت کرد. به‌عنوان سخنران. سالن پر از نور و صدا بود. وقتی روی سن رفت، گفت:

– من با گچ و تخته بزرگ شدم… اما امروز، می‌خوام بهتون نشون بدم که هر کسی می‌تونه دوباره متولد بشه، فقط باید جرقه رو پیدا کنه…

تشویق ایستاده شد. از آن روز، دیگر او فقط یک «نتورکر» نبود؛

او یک الهام بود.

سال سوم، با سرمایه‌ای که از کارش به دست آورد، زمینی در حاشیه شهر خرید. کارخانه‌ای کوچک ساخت. تیمی از متخصصان جمع کرد و شروع کرد به تولید محصولات باکیفیت بهداشتی و غذایی با برند خودش. محصولاتش را با افتخار می‌گفت:

«ساخته‌ی دست کسانی که هرگز تسلیم نشدن.»

نتورک خودش را راه انداخت؛

با فلسفه‌ای متفاوت:

صداقت، آموزش و رشد درون.

و حالا، مردم شهرش او را با نامی جدید می‌شناسند:

«پدر امید»