خشم مقدس (قسمت ۶)

خشم مقدس
خشم مقدس

فصل ششم: آواز پرنده‌ای از خاک برخاسته

آفتاب به آرامی بر بام شهر می‌تابید. صدای اذان صبح در کوچه‌های قدیمی می‌پیچید، و در دل یکی از همان کوچه‌ها، مردی برخاسته از ویرانی، دفتر یادداشتش را ورق می‌زد و لبخند می‌زد.

کنار هر نام، علامتی زده بود؛ بعضی‌ها "ارتقاء" گرفته بودند، بعضی‌ها هنوز در ابتدای راه بودند، ولی همه‌شان یک چیز را داشتند: امید.

او حالا دیگر فقط لیدر نبود.

مربی بود. پدر معنوی صدها نفر.

با تأسیس کارخانه‌اش، ده‌ها جوان بیکار شهر را به کار گرفت. مهم‌تر از آن، بازنشسته‌های بسیاری را که سال‌ها نادیده گرفته شده بودند، دوباره به میدان آورد. آن‌ها مشاور تولید شدند، مشاور فروش، مسئول کنترل کیفیت.

حقوقی خوب، احترامی شایسته و مهم‌تر از همه: احساس دوباره‌ی مفید بودن.

همسرش حالا رئیس خیریه‌ای بود که خودش تأسیس کرده بود:

انجمن "زنگ آخر"

جایی برای کمک به معلمان بازنشسته، دانش‌آموزان محروم، و حتی خانواده‌هایی که قربانی سیستم پوسیده اقتصادی شده بودند.

روزی یکی از خبرنگاران از او پرسید:

– استاد، رمز موفقیت شما چی بود؟

– فقط یه چیز…

یه خشم پاک، که به جای ویران کردن، ساختم.

همه‌مون یه آتیش درون داریم، فقط باید یاد بگیریم باهاش نون بپزیم، نه دود کنیم.

در یکی از سخنرانی‌های پرشورش، با صدایی محکم و لرزان از احساس گفت:

– ما معلم‌ها، فراموش‌شده‌ترین قشر جامعه‌ایم… اما من برگشتم تا بگم: ما هنوز هم می‌تونیم بسازیم، حتی از دل ویرانه‌ها.

او حالا هر ماه، نشست‌هایی برگزار می‌کرد تحت عنوان:

خشم مقدس – جرقه‌ی تحول

و صدها نفر، از سراسر کشور می‌آمدند تا بشنوند، یاد بگیرند، و بسازند…