خشم مقدس (قسمت ۷)

خشم مقدس
خشم مقدس

فصل هفتم: تاریکی در اوج روشنایی

شب بود. چراغ‌های ویلا یکی یکی خاموش می‌شدند، ولی ذهن او خاموش نمی‌شد.

در اتاق مطالعه‌اش، پشت میز چوبی آنتیک، کاغذها را ورق می‌زد، قراردادها، صورت‌حساب‌ها، پیام‌های تبریک، و حتی دعوت‌نامه‌هایی برای سخنرانی در کشورهای دیگر.

اما چیزی ته دلش را قلقلک می‌داد...

آیا واقعاً هنوز هم "او" است؟

یاد آن شب‌ها افتاد؛

وقتی که با همسرش با چشم‌های پف‌کرده از بی‌خوابی، قبض برق و قسط عقب‌افتاده را بررسی می‌کردند.

وقتی که نان را نصف می‌کرد تا برای شام بچه‌ها چیزی بماند.

وقتی که برای خرید کفش بچه‌اش، کتاب دست دوم فروخته بود.

و حالا...

روی میز دفترش، یک خودنویس طلایی بود که یکی از شرکت‌های بزرگ برای تشکر از همکاری‌اش هدیه داده بودند.

قیمتش، معادل حقوق سه‌ماهه‌ی یک معلم تازه‌کار بود.

همان شب، یکی از لیدرهای جدید تماس گرفت. جوانی خام، پرانرژی، ولی بی‌تجربه.

گفت:

– استاد! یه پیشنهاد عالی دارم… یه پروژه سرمایه‌گذاری توی بورس دبی! فقط امضا کنین، پولش با ما!

برای لحظه‌ای وسوسه شد.

ولی بعد مکث کرد.

یاد پدری افتاد که هفته قبل توی یکی از نشست‌ها گریه می‌کرد:

"آقا معلم! فقط به من بگین از کجا شروع کنم… من همه‌چی رو از دست دادم، فقط به شما اعتماد دارم."

او آن شب، امضا نکرد.

به جای آن، نشست و برای آن جوان خام، یک نامه نوشت.

با خطی پررنگ و قاطع:

"اگر قرار باشه کسی به ما اعتماد کنه، ما اول باید بتونیم جلوی آینه به خودمون اعتماد کنیم."

از آن شب به بعد، یک قاعده برای خودش گذاشت:

پول نباید قطب‌نما بشه، فقط باید سوخت باشه.