رعدی که عاشق شد!

وقتی رعد،عاشق می شود
وقتی رعد،عاشق می شود

رعدی که عاشق شد.

ابرهای سیاه آن شب با خشم بر فراز شهر چرخ می‌زدند. میان آنها، رعدِ جوانی بود که از صدای خودش می‌ترسید. هر بار که می‌غرید، مردم پنجره‌ها را می‌بستند و کودکان گریه می‌کردند.

تا اینکه شبِ توفانی، جرقه‌ای از نگاهش به زمین افتاد—روی بالکن کوچکی که دختری با چشمانی درخشان، به آسمان خیره شده بود. وقتی رعد غرید، دختر خندید و دستانش را به سوی او دراز کرد.

رعد حیران ماند:

"کسی هست که از من نترسد؟"

باران که شدت گرفت، دختر زیر باران دوید و شروع به چرخیدن کرد. رعد، این بار آهسته‌تر غرید—مثل زمزمه‌ای که می‌خواست به گوشش برسد.

سپیده‌دم، وقتی توفان پایان یافت، مردم از خانه‌ها بیرون آمدند. همه چیز آرام بود، جز قطره‌های باران روی گونه‌های دختر،که مثل الماس می‌درخشیدند.

مردی پرسید: "چرا گریه می‌کنی؟"

دختر به آسمانِ آبی نگاه کرد و گفت:

"گریه نیست... این آخرین نجوای رعد بود قبل از رفتن. می‌گفت دوباره برمی‌گردد."

گاهی بلندترین غرش‌ها، تنها ندایی است برای یافتن کسی که ،ترس را نه، بلکه تنهایی پشت آن را بفهمد.

رعد همیشه بازمی‌گردد—شاید نه برای ویران کردن، که برای یافتن دوبارهٔ آن نگاه.