سایه های در هم تنیده

 سایه‌های در هم تنیده
سایه‌های در هم تنیده

سایه های درهم تنیده

هوا سنگین بود. مثل پتویی خیس که راه نفس را می‌بندد. از پنجره‌ی کوچک اتاق، نوری خاکستری به داخل می‌خزید و غبار معلق در هوا را به رقص درمی‌آورد. رقص مرگ. من، دکتر آرشام، گوشه‌ای نشسته بودم و به مراجع‌ام خیره شده بودم. زنی جوان با چشمانی گودافتاده و دست‌هایی که انگار از جنس شاخه‌های خشکیده درخت بودند. اسمش مریم بود.

"دکتر، دیگه نمی‌تونم. این صداها... این تصاویر... من رو رها نمی‌کنن." صدایش، خش‌دار و بریده بریده بود.

مریم از "فرار" حرف می‌زد. از دنیایی موازی که در آن "سایه‌ها" زندگی می‌کردند. موجوداتی نامشخص و وحشتناک که می‌توانستند به دنیای ما نفوذ کنند. او ادعا می‌کرد که سایه‌ها او را تعقیب می‌کنند، در گوشش زمزمه‌های نامفهومی می‌خوانند و تصاویری از آینده‌ای تاریک و نابود شده را به او نشان می‌دهند.

اولش فکر کردم جنون جوانی است. یک اختلال روانی ساده. دارو تجویز کردم، روان‌کاوی کردم، سعی کردم او را به واقعیت برگردانم. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کردم، بیشتر در سیاهی فرو می‌رفت.

یک شب، مریم با چشمانی هراسان به مطب آمد. "دکتر، اونا نزدیک‌تر شدن. می‌تونم حسشون کنم. دارن میان سراغ من.

آن شب، چیزی در لحن و نگاه مریم فرق داشت. ترسی عمیق و واقعی که نمی‌شد آن را نادیده گرفت. تصمیم گرفتم خودم تحقیق کنم. شروع کردم به خواندن کتاب‌های ممنوعه، جستجو در اینترنت و صحبت با افراد عجیب و غریب. هرچه بیشتر می‌دانستم، بیشتر می‌ترسیدم.

مفهوم "واقعیت" در ذهنم به لرزه افتاده بود. آیا دنیایی که ما می‌شناسیم، تنها دنیای ممکن است؟ آیا ممکن است ابعاد دیگری وجود داشته باشند که فراتر از درک ما باشند؟

چند هفته بعد، مریم ناپدید شد. هیچ ردی از او نبود. پلیس پرونده را به عنوان خودکشی مختومه اعلام کرد، اما من باور نمی‌کردم. می‌دانستم که سایه‌ها او را برده‌اند.

حالا، من در این اتاق نشسته ام و به تحقیقاتم ادامه می‌دهم. صداهای مرموزی در گوشم می‌پیچند، تصاویری تاریک و مبهم در ذهنم نقش می‌بندند. آیا من هم دارم به دنیای سایه‌ها کشیده می‌شوم؟

شاید مریم درست می‌گفت. شاید واقعیت، تنها یک توهم است. یک پرده‌ی نازک که ما را از وحشت‌های پنهان در تاریکی محافظت می‌کند.

اما اگر این پرده پاره شود چه؟ اگر سایه‌ها به دنیای ما حمله کنند چه؟

نمی‌دانم. و این، ترسناک‌ترین بخش ماجراست.

شاید مریم به جای فرار از واقعیت، دریچه‌ای به سوی حقیقتی هولناک گشوده بود. حقیقتی که برای همیشه در اعماق ناخودآگاهم رسوخ کرده و مرا به سوی پرتگاهی نامعلوم می‌کشاند. شاید این داستان، آغاز سفری بی بازگشت به سوی سایه‌هایی باشد که در کمین‌اند.