"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
عالیجناب

در کوچههای پر پیچ و خم شهر، مردی با چهرهای مصمم و قامتی استوار، به دنبال روزی حلال میگشت. لباسهای مرتب و اتو کشیده، نشان از اصالت و وقار او داشت، اما جیبهای خالیاش، داستانی دیگر را روایت میکرد. او بارها به در شرکتها و مغازههای مختلف سر زده بود، اما هر بار با جواب منفی روبرو میشد.
در یکی از همین روزهای ناامیدی، در حالی که آفتاب سوزان بر سرش میتابید، صدای نالهای از کنار خیابان توجهش را جلب کرد. زنی جوان، با چهرهای پریشان، کنار یک ماشین شاسی بلند مشکی رنگ ایستاده بود. دود غلیظی از زیر کاپوت ماشین بلند میشد و بوی سوختگی در فضا پیچیده بود.
مرد، بدون لحظهای تردید، به سمت زن رفت. او با مهارت و دانشی که از تعمیر ماشینها داشت، کاپوت را بالا زد و شروع به بررسی موتور کرد. زن، که از ترس و نگرانی رنگش پریده بود، با چشمانی پر از امید به مرد نگاه میکرد.
پس از چند دقیقه تلاش، مرد توانست مشکل را پیدا کند و آن را برطرف کند. موتور ماشین دوباره روشن شد و صدای غرورآمیزش در خیابان پیچید. زن، که انگار از کابوسی بیدار شده بود، نفس راحتی کشید و با لبخندی از ته دل به مرد نگاه کرد.
زن، که نامش «آناهیتا» بود، از خانوادهای ثروتمند و بانفوذ بود. او از کمک مرد بسیار سپاسگزار بود و از او خواست تا در ازای کمکش، هر چه میخواهد از او بخواهد. مرد، که هیچ چشمداشتی نداشت، تنها لبخندی زد و گفت: «همین که شما سالم هستید، برای من کافی است.»
آناهیتا، که از این همه بزرگواری و اصالت مرد شگفتزده شده بود، اصرار کرد که حداقل نام و نشانیاش را بداند. مرد، که نامش «آریا» بود، کارت ویزیت کوچکی را به آناهیتا داد و از او خداحافظی کرد.
چند روز بعد، آریا با تماسی از طرف آناهیتا روبرو شد. آناهیتا از او دعوت کرد تا به شرکت خانوادگیشان بیاید. آریا، که هیچ تصوری از آنچه در انتظارش بود نداشت، دعوت او را پذیرفت.
وقتی آریا وارد شرکت شد، با استقبال گرم و صمیمانه آناهیتا و خانوادهاش روبرو شد. آنها از هوش، ذکاوت و مهارت آریا بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بودند و به او پیشنهاد همکاری در شرکت را دادند.
آریا، که فرصتی طلایی برای اثبات تواناییهایش پیدا کرده بود، با تمام وجود به کار مشغول شد. او با ایدههای نو و خلاقانهاش، تحولی عظیم در شرکت ایجاد کرد و در مدت کوتاهی، به یکی از مهرههای کلیدی شرکت تبدیل شد.
با گذشت زمان، آریا به چنان جایگاهی در جامعه دست یافت که همه او را با لقب «عالیجناب» خطاب میکردند. او نه تنها ثروت و شهرت زیادی کسب کرد، بلکه به نمادی از امید و تلاش برای جوانان تبدیل شد.
آریا، که هرگز گذشته خود را فراموش نکرده بود، همواره به یاد داشت که چگونه یک اتفاق کوچک، مسیر زندگیاش را تغییر داد. او به همه یادآوری میکرد که هیچ چیز غیرممکن نیست و با تلاش و پشتکار، میتوان به هر هدفی دست یافت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایان آغاز شد (قسمت پایانی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات اسرارآمیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراز و فرود واژه ها