"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
فراز و فرود واژه ها
۱
صدای ماشین تحریر، مثل تپش قلبی بیمار، در اتاق پیچیده بود. هر کلید که فشرده میشد، انگار دنیایی در حال خلق یا ویران شدن بود. «نادر» نویسندهای مشهور اما گرفتار افسردگی بود. سالها بود که از نوشتن دوری کرده بود، اما امشب، چیزی درونش او را مجبور به نوشتن میکرد.
او فقط میخواست جملهای بنویسد، اما هر کلمهای که روی کاغذ نقش میبست، سنگینی عجیبی داشت. نوشت:
«شب، آرام بود.»
اما ناگهان، صدای وزوز گوشخراشی در گوشش پیچید. سایهها در اتاقش حرکت کردند. سراسیمه بلند شد، اما اتاق همان اتاق بود، فقط چیزی در هوا سنگینتر شده بود.
او با خندهای عصبی زیر لب زمزمه کرد:
توهمه... فقط توهم!
نشست و دوباره تایپ کرد:
«و ناگهان صدایی از گوشهی تاریک اتاق برخاست...»
و صدا واقعاً برخاست.
۲
نادر از جا پرید. نفسهایش کوتاه و مقطع شد. در تاریکی، سایهای کمرنگ به دیوار تکیه داده بود. چشمهایش را محکم بست و دوباره باز کرد. سایه تکان نخورد. با دستان لرزان صفحهای را که نوشته بود، پاره کرد.
اما سایه هنوز آنجا بود.
صدای نجوایی در گوشش پیچید:
—تو آفریدیام، پس باید مرا کامل کنی.
با ترسی کرختکننده به ماشین تحریر نگاه کرد. دستهایش بیاختیار شروع به نوشتن کردند. کلمات از ذهنش جاری میشدند. گویی کسی دیگر از درون او مینوشت.
۳
او نوشت:
«و نویسنده دریافت که دیگر اختیار قلم در دستانش نیست.»
لبخند.
گریه.
خندهای جنونآمیز.
او نمیدانست چه چیزی درونش موج میزند.
«سایه جلوتر آمد...»
ناگهان خودش را روی زمین یافت، در حالی که انگشتانش از درد پیچ و تاب میخوردند. حس کرد که کلمات در پوستش حک میشوند.
چرا درد اینقدر واقعی بود؟
چرا احساساتش بین شادی و وحشت، آرامش و دیوانگی در نوسان بودند؟
۴
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
با خندهای تلخ نوشت:
«و نویسنده تصمیم گرفت داستان را به پایان برساند.»
سایه چهرهای به خود گرفت. چهرهی خودش.
و بعد...
خاموشی.
تنها چیزی که باقی ماند، صفحهی سفید ماشین تحریر بود. اما اگر کسی دقت میکرد، میتوانست ببیند که جوهر، هنوز خودش را روی کاغذ مینوشت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت 10)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایان،آغازشد (قسمت ۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۸)