مضحک ترین داستان قرن

مضحک‌ترین داستان قرن

درست در میانه‌ی یک شب نیمه‌روشن که تاریکی‌اش به اندازه‌ی روشنی‌اش بود، مردی که شاید وجود داشت یا نداشت، در کوچه‌ای که هم پهن بود و هم باریک، به دیواری که هم آجری بود و هم نبود، تکیه داد و گفت: "پس یعنی اینجاست؟!"

هیچ‌کس جوابش را نداد، چون یا کسی آنجا نبود، یا اگر بود، زبان نداشت، یا اگر زبان داشت، ترجیح داد جواب ندهد. ناگهان بادی وزید که شاید باد نبود، بلکه آهی بود که از دهان یک پشه‌ی افسرده بیرون آمد و درختی که شاید واقعی بود، یا یک نقاشی سه‌بعدی از خاطرات یک زرافه، شروع به رقصیدن کرد.

در این لحظه، سگی که شاید گربه بود، یا شاید اصلاً وجود نداشت، از ناکجاآباد ظاهر شد و گفت: "وقت آن رسیده که برویم!" اما دقیقاً کجا و چرا، هیچ‌کس نفهمید، حتی خودش! مرد که شاید مرد نبود، سرش را خاراند، اما دستش به جای سرش، از جیبش در آمد و تعجب کرد که چرا دستش جیب شده است.

از آسمان سنگ‌هایی بارید که شاید باران بود، یا شاید یادداشت‌های یک نویسنده که از شدت بی‌معنایی تصمیم گرفته بود خودش را به زمین بیندازد. در همین حین، ساعتی که تیک‌تاک نمی‌کرد، چون عقربه‌هایش از کار اخراج شده بودند، خبر از نیمه‌شب داد، اما شب اصلاً قبول نداشت که نیمه شده است.

و ناگهان… داستان تمام شد. یا شاید هم تازه شروع شد. اما چه کسی می‌داند؟!