"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
کرانه بی انتها

کرانه بی انتها
صبح آن روز، دریانورد پیر برای آخرین بار به ساحل رفت. سالها بود که هر بامداد، چشم به خط افق میدوخت و همان سوال همیشگی را زمزمه میکرد: «آخرِ دریا کجاست؟»
اما آن روز چیزی متفاوت بود.
آب و آسمان بیهیچ مرزی به هم پیوسته بودند. گویی جهان نفسهای آخرش را میکشید. پایش را در آب گذاشت. سرد نبود. گرم نبود. اصلاً چیزی نبود.
ناگهان قایقی قدیمی از میان مه سر برآورد. پارویی نداشت، ولی به سمتش میآمد. روی عرشه، مردی ایستاده بود با کلاهی شبیه کلاه او در جوانی.
وقتی نزدیک شد، دریانورد نفسش در سینه حبس شد.
آن مرد خودش بود - با همان چینوچروکها، همان چشمهای خسته.
"همینجا منتظرت بودم"، نسخهی جوانتر گفت. "میدانی چرا دریا پایان ندارد؟ چون..."
صدایش در مه گم شد.
دریانورد به پشت سرش نگاه کرد. ساحل ناپدید شده بود.
(پایان)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۹)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت۲)