نبض زمان

نبض زمان

صدای تیک‌تاک ساعت در سکوت سنگین اتاق پیچیده بود. آرمان، استاد دانشگاه و پژوهشگر فیزیک نظری، به عقربه‌های ساعت خیره شد. ۲:۳۷ نیمه‌شب. لحظه‌ای که هر شب دقیقاً در همین زمان احساس عجیبی به او دست می‌داد؛ انگار چیزی در تاریکی او را می‌پایید.

آن شب، برخلاف همیشه، تصمیم گرفت این احساس را نادیده نگیرد. یادداشت‌های پراکنده‌اش را کنار گذاشت و بلند شد. چراغ‌های خانه را خاموش کرد و فقط نور کم‌رنگ ماه از پنجره روی میز کارش افتاده بود. ناگهان، صدای افتادن چیزی از گوشه‌ی اتاق به گوشش رسید. قلبش تندتر زد. با احتیاط جلو رفت و نور موبایلش را روشن کرد. یک ساعت جیبی قدیمی، همان ساعتی که سال‌ها پیش در یک حراجی از یک کلکسیونر خریده بود، روی زمین افتاده بود. اما نکته‌ی عجیب این بود: عقربه‌های ساعت هنوز در حال حرکت بودند، اما برخلاف ساعت دیواری، زمان را ۲:۳۶ نشان می‌داد!

آرمان ساعت را برداشت. درونش چیزی حک شده بود: "وقتی نبض زمان را در دست بگیری، گذشته و آینده یکی می‌شوند." چشمانش را تنگ کرد. این جمله برایش آشنا بود، اما یادش نمی‌آمد کجا آن را شنیده است. ناگهان، نور اتاق برای لحظه‌ای خاموش و روشن شد. احساس سرگیجه کرد و چشم‌هایش را بست. وقتی دوباره آن‌ها را باز کرد، در همان اتاق بود، اما چیزی تغییر کرده بود…

دیوارها رنگ و بوی قدیمی داشتند. میز کارش جای خود را به یک میز چوبی ساده داده بود، و ساعت دیواری روی عدد ۲:۳۷ قفل شده بود. در آینه‌ی رو‌به‌رو، تصویری از خودش را دید، اما چهره‌اش جوان‌تر بود… حداقل ده سال جوان‌تر! ناباورانه به دستانش نگاه کرد. چین‌وچروک‌هایی که طی سال‌ها در اثر استرس و کار مداوم روی صورتش نشسته بود، ناپدید شده بودند.

آرمان نفسش را در سینه حبس کرد. آیا در زمان سفر کرده بود؟ یا درون توهمی گرفتار شده بود؟ ناگهان در اتاق باز شد، و مردی که به طرز شگفت‌انگیزی شبیه خودش بود، اما کمی مسن‌تر، وارد شد و گفت:
"بالاخره زمانش رسید. حالا تو می‌فهمی که زمان یک خط نیست، بلکه یک دایره است. هر انتخاب، هر تصمیم، تو را به نقطه‌ی شروع بازمی‌گرداند…"

آرمان قدمی به عقب برداشت. نفسش بند آمده بود. او حالا فهمید که نبض زمان، نه در دستان آینده، بلکه در لحظه‌ای که اکنون در آن ایستاده‌ایم، جریان دارد…