نگاه پنجم

نگاه پنجم
نگاه پنجم


نام داستان: نگاه پنجم

چهار نفربودیم، هرکدام با گذشته‌ای تاریک، هرکدام با گناهی که هر شب در خواب تکرار می‌شد. به دعوت مردی مرموز به عمارتی دورافتاده در دل جنگل رفتیم. او گفته بود:
«کسی که حقیقت را ببیند، بخشیده خواهد شد.»

عمارت تاریک بود و پنجره‌هایش با پارچه سیاه پوشانده شده بودند. در سالن اصلی، مجسمه‌ای ایستاده بود با چشمانی بسته و تابلویی در زیر پایش:
«فقط یکی از شما نگاه پنجم را خواهد دید.»

نمی‌دانستیم منظورش چیست. اما همان شب اول، یکی از ما ناپدید شد. فقط رد قطره‌های خونش روی کف چوبی مانده بود. کسی صدایی نشنیده بود. کسی جیغی نزده بود. فقط... نبود.

شب دوم، دومی رفت. با چشم‌هایی که با وحشت از حدقه بیرون زده بود. روی دیوار با خون نوشته شده بود:
«او نگاه کرد.»

دیگر فقط من و لیلا مانده بودیم. او از ترس می‌لرزید. گفت که در خواب مردی را دیده که چشم نداشت، ولی همه‌چیز را می‌دید.
من اما حس می‌کردم چیزی درون خودم بیدار شده. کنجکاوی یا جنون؟ نمی‌دانم.

شب سوم، از اتاق خارج شدم. به مجسمه نزدیک شدم. انگار چشم‌هایش باز شده بودند، اما نه مثل چشم انسان... مثل سیاهچاله. عمق محض.

و من... نگاه کردم.

سردی مرگ به استخوانم نشست. بدنم خشک شد، اما ذهنم باز شد. حقیقت را دیدم:

ما همه مُرده‌ایم.
ما چهار نفر، هرکدام باعث مرگ کسی شده بودیم. اینجا، برزخ بود.
و "نگاه پنجم"، نگاهی بود به درون خود، به عمق گناه. هرکس نمی‌توانست آن را تحمل کند، در وهم محو می‌شد.

لیلا تاب نیاورد. جیغ کشید و در تاریکی حل شد.

و من؟
من هنوز اینجا هستم. کنار مجسمه. چشمانم بازند...
و هرکس وارد اینجا شود، اگر به من نگاه کند،...

نگاه پنجم را خواهد دید...