نگاە مرموز قسمت اول

من تورا... می بینم..
من تورا... می بینم..

نگاە مرموز

ساعت نزدیک نیمه‌شب بود و باران تندی می‌بارید. سارا، تنها در خانه‌اش، یک کلبه قدیمی در حاشیه جنگل، نشسته بود و به پنجره خیره شده بود. باران که به شیشه‌ها می‌خورد، تصویر مبهمی از درختان تکان‌خورده را نشان می‌داد.

ناگهان، احساس کرد کسی بیرون از پنجره به او نگاه می‌کند. یک جفت چشم‌های درخشان که در تاریکی می‌درخشیدند و بی‌حرکت به او زل زده بودند. قلبش به تپش افتاد.

— "کیه اونجا؟!" فریاد زد، اما پاسخى نبود. فقط صدای باران و خش‌خش برگ‌ها شنیده می‌شد.

با لرزیدن دستش، پرده را کشید و سعی کرد خودش را آرام کند. شاید فقط یک حیوان بود... شاید.

اما فردای آن شب، وقتی از خواب بیدار شد، رد پاهای گِلی را روی کف اتاق دید... ردپاهایی که از پنجره شروع می‌شدند و تا کنار تخت او می‌آمدند.

و در آینه، نوشته‌ای با خون دیده می‌شد:

"من تو را می‌بینم..."