وقتی سکوت،حرف می زند(مقدمە)

سکووووووت
سکووووووت


درکوچه‌پس‌کوچه‌های فراموش‌شده‌ی شهر، جایی که امید گاهی در ته سیگارها دود می‌شود و گاهی در نگاه بی‌تفاوت رهگذران، مردی ایستاده که نامش در دفتر حضور و غیاب ساده می‌نماید، اما در قلب شاگردانش حک شده است.

او نه یک قهرمانِ کتاب‌های افسانه‌ای‌ست، نه ابرمردی با ردای قرمز؛ او فقط یک معلم است.

اما مگر "فقط" بودن کافی نیست وقتی تو با نگاهی، مسیری را روشن می‌کنی؟

وقتی با صبری خیره‌کننده، جوانی را از مرز سقوط برمی‌گردانی؟

وقتی مشتت را، نه برای کوبیدن، که برای بالا کشیدن باز می‌کنی؟

این داستان، قصه‌ی زندگی مردی‌ست که هر صبح، با دلی بزرگ‌تر از کوله‌پشتی شاگردانش وارد کلاس می‌شود؛

مردی با پنجه‌هایی فولادی، اما قلبی نرم تر از گچ تخته سیاه....