"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۰)

فصل دهم: وقتی کلاس تبدیل به میدان نبرد میشود
صبح زود بود. صدای زنگ هنرستان، مثل همیشه میان دیوارهای آجری و راهروهای پرغبار میپیچید؛ اما در کلاس آقای کاویانی، هوا جور دیگری بود.
بچهها با انگیزه آمده بودند. دلیلش فقط تمرینهای باشگاه نبود، یا حرفهای فلسفی و قوی او در جلسات انگیزشی... دلیلش احساس زنده بودن بود.
در کلاس او، هر خط کُد، مثل جملهای از یک رمان قهرمانی بود؛ هر الگوریتم، مثل نقشهای برای نجات یک شهر؛ و هر پروژهی برنامهنویسی، انگار کلیدِ باز کردن دروازهی آینده.
کاویانی وارد کلاس شد. لبخندی کمرنگ بر لب داشت. دستی به موهای خاکستریاش کشید و گفت:
ـ امروز یه خبر مهم دارم...
ـ استاد مسابقهست؟!
ـ دقیقاً. قراره امسال یک تیم از هنرستان ما توی المپیاد جهانی کامپیوتر شرکت کنه.
کلاس منفجر شد. باور نمیکردند که از دل این هنرستان، جایی که خیلیها حتی هنوز مانیتور CRT دارند، بتوانند به جایی برسند که برنامهنویسهای کشورهای پیشرفته در آن رقابت میکنند. اما کاویانی باور داشت. همیشه باور داشت.
او ادامه داد:
ـ این مسابقه فقط برای باهوشترینها نیست. برای مشتاقترینهاست. برای کساییه که میخوان ثابت کنن میشه با هیچ، هرچیو ساخت. مثل خود من...
و همانجا، داستان خودش را تعریف کرد. از شبهایی که در میدان ترهبار، جعبه میکشید، از بوی سیب و خیار، از سرما و عرق، از دکهای که کنار دانشگاه علم و صنعت داشت و با پول دستفروشیاش اولین لپتاپش را قسطی خرید.
ـ اون لپتاپ راهنوزم دارم. یه روز نشونتون میدم. بهش میگم «اولین سرباز من»...
بعد از آن روز، آموزشها وارد فاز جدیدی شد. کلاس کاویانی حالا فقط یک کلاس نبود؛ یک قرارگاه بود. میزها به صورت U شکل چیده شدند، وسط کلاس تخته سفید بزرگی نصب شد، و روی آن با ماژیک قرمز نوشته بود:
Mission: Global Code Battle
مأموریت: نبرد جهانی کُد
دانشآموزها گروهبندی شدند. «هومن» هم حالا یکی از اعضای فعال بود. او در «تیم پایتون» بههمراه دو نفر دیگر، پروژهای شروع کرده بود برای شناسایی چهره از روی تصویر. هدف؟ طراحی یک سیستم حضور و غیاب هوشمند برای خود هنرستان.
در کنار تمرینهای رزمی و باشگاه، بچهها حالا تمرینهای الگوریتمی هم داشتند. کاویانی برای هرکدام از شاگردانش دفتر مخصوصی طراحی کرده بود: "دفتر جنگ نرمافزار". هر شب، یک مسئلهی چالشبرانگیز... و هر صبح، تحلیل آن.
در این میان، یکی از شاگردها، «آرین» که به ظاهر بچهی شلوغی بود، اما ذهن فوقالعادهای در طراحی رابط کاربری داشت، پیشنهاد داد نرمافزارشان را زیباتر کنند.
کاویانی گفت:
ـ آرین، تو میتونی رابط رو طوری طراحی کنی که حتی یه آدم بیسواد هم حس کنه این سیستم مال خودشه؟
ـ سعی میکنم استاد.
ـ نه، سعی نکن. انجام بده.
و آن جمله، شد شعار آرین.
زمان گذشت. باشگاه حالا سه شیفت داشت. صبحها کلاس کامپیوتر، عصرها تمرینهای رزمی، شبها پروژه و تحلیل الگوریتم.
اما زندگی هم در جریان بود. و دنیا... هنوز قرار بود سختیهای خودش را نشان بدهد.
در اواسط سال تحصیلی، دعوتنامهی رسمی برای شرکت در مرحله مقدماتی المپیاد آمد. با این جمله در بالا:
"به نمایندگی از جوانان ایران زمین..."
بچهها سکوت کردند. فقط کاویانی بود که آهسته گفت:
ـ وقتشه دنیا بفهمه اینجا، فقط کشور فرش و چای نیست... اینجا، کشور مغز و غیرت و امید هم هست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند( قسمت۲۱)