وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۲)

سکووووووت
سکووووووت

فصل دوازدهم: چراغی در باد

از بوق رسانه‌ها تا تیتر روزنامه‌ها، نام هنرستان بعثت و تیم پرآوازه‌اش ورد زبان‌ها شده بود. همه از معجزه‌ای حرف می‌زدند که در دل محله‌ای فراموش‌شده اتفاق افتاده بود. اما کاویانی، با همه تجربه‌اش، خوب می‌دانست که هر موفقیتی، باد مخالف خودش را هم دارد.

صدای تحسین‌ها آرام‌آرام با زمزمه‌هایی دیگر آمیخته شد:

ـ «بزرگش کردن، الکیه...»

ـ «پروژه سیاسی بوده...»

ـ «بچه‌ها خودشون اینا رو طراحی نکردن...»

اما او یاد گرفته بود با طعنه‌ها نجنگد؛ چون حقیقت راه خودش را پیدا می‌کند.

او این روزها بیشتر وقتش را صرف شنیدن می‌کرد. گوش دادن به صدای درون دانش‌آموزانی که دیگر فقط "شاگرد" نبودند؛ بلکه سفیران آینده‌ای روشن شده بودند.

یکی از همان شب‌ها، در کلاس خودشناسی و مهارت زندگی که به ابتکار خودش راه انداخته بود، رو به بچه‌ها گفت:

«می‌دونید فرق چراغ و آتش چیه؟

آتش همه چیزو می‌سوزونه، ولی چراغ راهو نشون می‌ده.

ما قراره چراغ باشیم، حتی وقتی باد می‌وزه...»

همان شب، رضا ـ یکی از دانش‌آموزان کم‌رو اما درخشان کلاس ـ نزدش آمد. بغض کرده بود و گفت:

ـ «استاد... اگه من بخوام به یه چیزی بیشتر از برق و برنامه‌نویسی فکر کنم چی؟ دلم می‌خواد روانشناس بشم. از بس درد شنیدم، می‌خوام درد کم کنم.»

و کاویانی، بی‌درنگ گفت:

«درد اگر تو رو نسازه، می‌سوزونه. برو دنبالش، فقط فراموش نکن هم علمش رو بخون، هم آدم‌ها رو بشناس...»

در روزهایی که ستاره‌های هنرستان یکی پس از دیگری برای مصاحبه‌های تلویزیونی دعوت می‌شدند، کاویانی ترجیح داد در سایه بماند. کارگاه جدید شبکه، اتاق فکر نرم‌افزار، آزمایشگاه هوش مصنوعی و حتی باشگاه رزمی زیرزمین هنرستان همه با هم راه افتاده بودند.

اما مهم‌تر از همه، "اتاق گفت‌وگو" بود. جایی ساده با صندلی‌های راحت، چای داغ، و حضور آقاکاویانی. جایی که بچه‌ها می‌آمدند، حرف دلشان را می‌زدند و یاد می‌گرفتند به جای فرار از خود، رو در رو با خودشون حرف بزنن.

روزها می‌گذشت و شعله‌ای آرام، اما ماندگار در دل بعثت می‌سوخت.

در حاشیه دفترچه‌ی کاویانی:

«ما قرار نیست همه‌ی دنیا رو تغییر بدیم.

ولی اگه بتونیم فقط یک دل تاریک رو روشن کنیم،

همون یه چراغ، شاید مسیر یه نسل رو روشن کنه...»