وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۵)

سکووووووت
سکووووووت

فصل پانزدهم: آتش در نیستان

بعثت حالا فقط یک هنرستان نبود؛ شده بود شعله‌ای که در دل صدها مدرسه دیگر افتاده بود.

هر روز نامه‌هایی از سراسر کشور به دست کاویانی می‌رسید.

از تربت‌جام تا آبادان، از پاوه تا بندرعباس.

معلمانی که نوشته بودند:

> «استاد کاویانی عزیز، ما سال‌ها بود باور کرده بودیم که نمی‌شه کاری کرد...

اما شما با کلاس‌هات، با دعواهات، با عشق‌هات، به ما یاد دادین دوباره نفس بکشیم.»

گروه‌هایی از معلمان جوان داوطلب شدند تا الگوی «بعثت» را در شهرهای خود اجرا کنند. وزارتخانه هم مجبور شد پروژه‌ای با عنوان "حرکت ملی ارتقای هنرستان‌ها" تعریف کند. اما...

هر جایی که روشن می‌شد، سایه‌ها هم پدیدار می‌شدند.

رقبا و سودجویان که از محبوبیت بعثت به خشم آمده بودند، شروع به تخریب کردند.

کانال‌هایی در فضای مجازی، اخبار جعلی پخش می‌کردند:

ـ «پشت این داستان‌ها جریان‌های خاص هست!»

ـ «این پروژه برای تبلیغات سیاسی طراحی شده!»

ـ «کاویانی فردا قراره وزیر بشه!»

اما کاویانی، با آرامش همیشگی‌اش، مقابل دوربین‌ها فقط یک جمله گفت:

> «من هنوز همون معلمم؛ که اگه گچ کم بیاد، خودش با زغال می‌نویسه.

اگه بخاری خراب شه، خودش تعمیرش می‌کنه.

اگه شاگردش گم شه، خودش پیداش می‌کنه...

و اگه دنیا تاریک بشه، خودش می‌سوزه تا یه چراغ بشه.»

اما اتفاق بزرگ، یک دعوت رسمی بود: سازمان یونسکو، استاد کاویانی را به کنفرانس بین‌المللی «آموزش در خدمت عدالت» دعوت کرد. او قرار بود الگوی بعثت را در حضور معلمان و سیاست‌گذاران ۴۷ کشور جهان ارائه کند.

در همین حین، شبکه‌ای از معلمان جوان در ایران، با نام "یاران بعثت"، به راه افتاد.

و دفترچه‌ی چرمی کاویانی، حالا پر بود از فهرست مدارسی که قرار بود به سبک جدید بازآفرینی شوند.

اما خودش همچنان می‌گفت:

> «هیچ مدرسه‌ای مهم‌تر از دل یه نوجوان نیست...

هر وقت تونستی امید رو توی چشمش برگردونی، تازه معلم شدی.»

پایان فصل:

در گوشه‌ی دفترش، روی یک تکه کاغذ این را نوشته بود:

"انقلاب واقعی از کلاس شروع می‌شه...

نه با شعار، نه با دستور...

بلکه با دیدن، شنیدن، فهمیدن... و باور کردن."