"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۳)

فصل سوم: قفلهایی در دل، کلیدهایی در مشت
عصر همان روز، هنرستان در سکوتی نیمهجان نفس میکشید.
شاگردان رفته بودند. صندلیها خسته، تخته سیاه ترکخورده، و پنکهی سقفی انگار با خودش پچپچ میکرد.
تنها کسی که مانده بود، مردی بود با موهایی جوگندمی، پیراهنی نیمهتا شده و نگاهی خیره به پنجرهای که باران از آن رد پا میگذاشت.
استاد کاویانی هنوز پشت میز ننشسته بود. ایستاده بود.
همیشه ایستاده.
روی تخته، دستی نوشته بود:
"استاد چرا انقدر باحالی؟!"
لبخندی محو بر لبش نشست.
نه برای واژهی "باحال"،
بلکه برای آن چیزی که پشت آن نهفته بود:
نخستین درخشش اتصال.
به آرامی گچ را برداشت. با دقتی مثل رسم کاتاهای جوجیتسو، نوشت:
"شاید چون زندگی منو با درد تربیت کرده، نه با قند و شکر."
سپس گچ را کنار گذاشت و از کلاس بیرون رفت. اما مقصدش خانه نبود.
پشت حیاط هنرستان، انباری متروکهای بود که در روزهای بارانی تبدیل شده بود به پناهگاه رازهای او.
در را که باز کرد، بوهای خاکخوردهی چوب، چرم، و عرق خاطرات در هوا پیچید.
در گوشهای، کیسهبوکس ترکخوردهای آویزان بود.
کنارش، دیواری پر از عکسهای قدیمی:
کاویانی جوان، با کمربند سیاه، کنار استاد ژاپنیاش در کیوتو.
عکسی دیگر از کاویانی در لباس رزمی، ایستاده در میان آوار یک روستا پس از زلزله بم.
و عکسی دیگر... کنج یک کلاس. خودش، با نگاهی گمشده، و نیمکتهای خالی.
او با همان دقتی که به کامپایلر نگاه میکرد، به خاطراتش چشم دوخت.
خاطراتی که نه فراموش شده بودند، نه شفا یافته—فقط حرفهای درون سینه، قفل شده بودند.
با یک حرکت آشنا، کمربند مشکیاش را برداشت. بست.
و شروع کرد به تمرین کاتای آیکیدو، در دل تاریکی و باران.
اما هر ضربه، هر چرخش، هر توقف، پر بود از چیزی بیشتر از فنون؛
پر بود از بخشهایی از گذشتهاش که دیگران هرگز ندیده بودند:
شکست عشقیاش در جوانی، چون راه معلمی را بهجای مهاجرت برگزید.
سیلیای که برای نجات شاگردی از اخراج، به مدیر زد.
نامهای که هرگز برای پسرش پست نکرد، چون معتقد بود پدر خوبی نبود.
در میانهی ضربات، ناگهان ایستاد.
صدایی در دلش گفت:
«تو که این همه جنگیدی، پس چرا هنوز فکر میکنی کاری نکردی؟»
و خودش پاسخ داد:
«چون هیچکس نمیفهمه معلم بودن یعنی جنگیدن بیصدا، دوست داشتن بیتوقع، ساختن بیدیدهشدن...»
و همان لحظه، در دورترین نقطهی هنرستان، جوانکی که برای برداشتن کیف فراموششدهاش برگشته بود، در سکوت ایستاده بود و تماشا میکرد.
و آنچه دید، نه یک استاد، نه یک رزمیکار، بلکه مردی بود که با تنهاییاش میرقصید؛
مردی که وقتی سکوت حرف میزند، خودش را کاملتر از همیشه میسازد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادمازل
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیش از سپیده دم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت۲)