"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۴)

فصل چهارم: از تنگیِ کوچه تا وسعت کلاس
هیچکس نمیدانست مردی که با آن وقار بر سر کلاس میایستد و با چنان تسلطی مفاهیم شبکه، زبان پایتون و الگوریتمها را تدریس میکند، در واقع از کوچههای خاکگرفتهی جنوب شهر آمده است؛ جایی که آسفالت مفهومی لوکس بود و بوی نان تازه در کوچه، تنها سرمایهی کودکانهشان.
کاویانی، فرزند پنجم یک خانوادهی نهنفره، در خانهای که سقفش بیشتر دعا لازم داشت تا ایزوگام، رشد کرده بود.
پدرش کارگر سادهی ساختمانی بود و مادرش با دستهایی که بوی حنا و تاول را توأمان داشت، چرخ زندگی را میچرخاند.
او هنوز کودک بود که فهمید نان درآوردن از زمین و آسمان، تنها راه بقاست.
صبحها قبل از مدرسه، با پدرش در مزرعهی اجارهای کار میکرد: وجین کردن، آبیاری، بار زدن هندوانه و گوجه.
دستان کوچک کاویانی آنقدر بیل زده بود که معلم کلاس سومش میگفت: "این دستها، شبیه دست یک کودک نیست."
شبها، با چرخدستیای که از آهنهای قراضه ساخته بود، در میدان ترهبار میوه میفروخت.
کودکیاش بین سیبهای لهشده و پرتقالهای مانده گم شده بود.
در تابستانها، با مادرش دستفروشی میکرد. بساطشان دم درب دانشگاهها بود؛
اسباببازیهای ارزانقیمت چینی، مداد و دفتر، گاهی هم کتابهای کمکدرسی دست دوم.
و همین نزدیکی به دانشگاه بود که بذر رؤیای معلمشدن در دلش کاشته شد.
آن روز، یک استاد دانشگاه با کت قهوهای و کیف چرم، از کنارش گذشت.
کاویانی، در گرمای چهلدرجهی تابستان، دستمال به سر بسته بود و یک بادبادک رنگی را بالا گرفته بود.
استاد نگاهی به بادبادک انداخت، مکثی کرد و پرسید:
— «خودت درستش کردی؟»
کاویانی فقط لبخند زد و گفت: «آره... ولی توی بادبادک هیچچیزی نیست اگه باد نیاد...»
و آن استاد فقط گفت:
"یاد این جملهات میمونم، پسر. خودت باد میشی، یه روز."
از همانجا بود که تصمیم گرفت خودش باد شود؛ نه فقط برای پرواز خودش، بلکه برای پر دادن بچههایی که دلشان پر بود ولی بالشان خیس.
او با سختکوشی خیرهکننده درس خواند.
همیشه شاگرد اول بود.
در مدرسه کسی باور نمیکرد این پسرک دستپینهخورده، نمرهی ریاضیاش ۲۰ باشد و انشاهایش را معلمان دیگر هم برای کلاسهایشان بخوانند.
در دانشگاه، همزمان با تحصیل در رشتهی مهندسی کامپیوتر، شبها نگهبانی میداد، روزها در چاپخانه کار میکرد و آخر هفتهها در سالنهای رزمی شاگردی میکرد.
نَه از سر تفریح، بلکه برای تخلیه دردهایی که مجال گریهکردن نداشتند.
او هرگز از سختی ننالید؛ چون میدانست که انسانهایی که در تاریکی ریشه زدهاند، نور را بهتر میفهمند.
وقتی اولین بار معلم شد، کسی باور نمیکرد آن معلم آرام با آنهمه دانش، از دل فقر و کارگری آمده باشد.
اما خودش همیشه میگفت:
"من از خاک آمدهام، و خاک یعنی ریشه، یعنی قوام، یعنی درخت شدن."
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات اسرارآمیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۰)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری