"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۸)

فصل هشتم: وقتی سکوت میجنگد
باشگاه، حالا دیگر تنها یک سالن سرد و خالی نبود. روحی در دیوارهای آن جریان گرفته بود. از آن شبِ خلوت، از آن لحظهای که کاویانی در آینه به خودِ واقعیاش نگاه کرد و گفت:
«نبرد واقعی توی آینه شروع میشه...»
صبح روز بعد، او زودتر از همیشه آمده بود. با یک نردبان، یک جعبه رنگ، چند قاب عکس قدیمی، چند شعار الهامبخش. شاگردها هنوز نیامده بودند. خودش باید فضا را آماده میکرد.
روی دیوار غربی، با دقت و وسواس، یک تابلو نصب کرد که رویش با خطی خوش نوشته شده بود:
«کسی که خود را شکست دهد، هیچ دشمنی از بیرون نمیتواند او را زمین بزند.»
زیر آن، عکسی از دوران جوانیاش؛ در یک مسابقه محلی، با دستِ شکسته، روی سکوی دوم ایستاده بود. لبخند نزده بود. لبخند، کار قهرمانان فیلمها بود. او واقعیتر از آن بود که بخواهد ادای کسی را دربیاورد.
ساعتی بعد، صدای قدمها و هیاهوی بچهها آمد. آنها با کنجکاوی وارد شدند. سالن بوی رنگ تازه میداد. هوا آمیخته بود با تعجب و تحسین.
پسرکی که همیشه با لبخند نصفه و نیمهای گوشه مینشست، پرسید:
ـ استاد! این تابلوها مال کیه؟
کاویانی چرخید، لبخندی زد.
ـ مال کسی که یاد گرفت وقتی سکوت حرف میزنه، باید گوش کنی...
ـ سکوت؟
ـ آره. بعضی وقتا، بزرگترین فریادا از توی دل آدم درمیاد، نه از دهنش.
همان لحظه، یکی از بچهها با تعجب گفت:
ـ استاد! اون پوستر چیه؟
همه برگشتند. در انتهای سالن، تابلوی بزرگی به دیوار آویزان بود. تصویری از یک مرد ژاپنی مسن، با چشمانی بسته و حالتی مراقبهگونه. پایین تابلو نوشته شده بود:
"آرام باش، اما آمادهی انفجار."
(موریهه اوئهشیبا – بنیانگذار آیکیدو)
کاویانی لبخند زد.
ـ این مرد، استاد بزرگ آیکیدو بود. کسی که جنگ رو بدون نفرت بلد بود. کسی که گفت باید به دشمن هم احترام گذاشت، چون اونم معلم توئه.
شاگردها با دقت گوش دادند. حالا دیگر سالن فقط محل تمرین نبود. جایی برای یاد گرفتن فلسفهی جنگیدن شده بود. فلسفهای که از کتک زدن نمیگذره، ولی از فکر نکردن چرا.
کلاس آغاز شد.
اما اینبار نه با گرمکردن بدن. با گرمکردن ذهن.
کاویانی روی تشک نشست. شاگردها دورتادورش حلقه زدند.
ـ میخوام قبل از هر فن، یه چیز یادتون بدم. این باشگاه فرق داره. اینجا قرار نیست فقط لگد بزنیم. قراره اول، با خودمون بجنگیم.
ـ یعنی چی استاد؟
ـ یعنی اونی که از خواب نمیتونه بیدار شه، اونی که حاضر نیست به مادرش کمک کنه، اونی که از مسئولیت فرار میکنه... هنوز حتی آمادهی بستن کمربند سفید هم نیست.
شاگردی گفت:
ـ یعنی آدم باید کامل باشه تا بتونه رزمی یاد بگیره؟
کاویانی گفت:
ـ نه. ولی باید راستگو باشه. با خودش، با زندگیش، با زخمهاش. هرکی بتونه خودش رو تحمل کنه، میتونه دنیا رو هم تاب بیاره.
در گوشهای از سالن، همان پسر نوجوانی که کاویانی نجاتش داده بود، آرام نشسته بود. هنوز آثار کتکها از چهرهاش پاک نشده بود. اما برق تازهای در نگاهش بود. از آن برقها که تنها زمانی دیده میشود که امید از خاکستر بیرون میزند.
و کاویانی میدانست:
"هنوز راه زیادی هست... اما اولین قدم، برداشته شده."
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۴)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیش از سپیده دم
مطلبی دیگر از این انتشارات
گمشده در کهکشان