"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۹)

فصل نهم: آن پسر با چشمهای خاکستری
مدتی از افتتاح باشگاه گذشته بود. هیجان اولیه فروکش کرده بود، اما چیزی عمیقتر جای آن را گرفته بود: پیوند.
در میان همهی شاگردها، اما یک نفر، همیشه متفاوت بود. هومن.
پسر لاغر اندامی با موهایی همیشه نامرتب و چشمهایی خاکستری؛ نه خاکستری از نژاد، بلکه از رنج. خاکستری از زغالهای سوختهی خانهای که مدتهاست گرمایی ندارد.
او با همه فاصله داشت. هیچوقت داوطلب نبود، هیچوقت نمیخندید، و حتی وقتی فن یاد میگرفت، انگار فقط برای زنده ماندن یاد میگرفت، نه برای لذت.
کاویانی از همان روز اول، چشمش دنبال او بود. معلمِ قدیمی، چهرهی بچههایی را که چیزی را از دنیا پنهان میکردند، بهخوبی میشناخت.
اما او صبر کرد. چون یاد گرفته بود درختی که ریشهاش زخمیست، بهزور بار نمیدهد. باید زمینش را نرم کرد، نور بهش رساند، و منتظر ماند.
روزی بعد از تمرین، وقتی باشگاه خلوت شد و همه رفته بودند، دید که هومن هنوز گوشهی سالن نشسته است.
نزدیک رفت. کنار او نشست.
ـ نمیری خونه؟
هومن شانه بالا انداخت.
ـ جایی نیست که بخوام زود برگردم.
اینبار، سکوت بینشان معنادار بود. سنگینی داشت. کاویانی فقط گفت:
ـ میخوای یه کم تو باشگاه بمونی؟ کمکم کنی سالن رو مرتب کنم؟
هومن آرام سر تکان داد.
و آن شب، شروع یک رابطهی عجیب شد. یک معلم و یک شاگرد. دو روح زخمی، اما یکی با تجربهی ایستادن، و دیگری تازه در حال فهمیدنِ افتادن.
هفتهها گذشت. کاویانی با احتیاط، اما مداوم، مرزهای بین خود و هومن را برداشت. یک روز با شوخی، روز دیگر با پرسیدن دربارهی علاقهاش.
و بالاخره، یک شب، هومن شکست. نه در مبارزه، نه در تمرین؛ در اعتماد.
با صدایی لرزان گفت:
ـ استاد... من نمیتونم از اون محله بیام بیرون. اونا ولم نمیکنن.
ـ کی؟
ـ اونایی که... تو رو دیدن اون شب. اونی که دستمو گرفته بود از کوچه میبرد. همون شب که شما پیدام کردین.
کاویانی پلک زد. آهسته گفت:
ـ میدونی من اون شب چرا وارد اون کوچه شدم؟
ـ نمیدونم...
ـ چون یه صدایی از درونم گفت یکی اونجا داره له میشه. منم گوش دادم.
سکوت.
ـ حالا دوباره همون صدا میگه باید کمکت کنم. ولی اینبار، فقط با فن نمیشه. باید خودت بخوای، هومن. باید بجنگی...
ـ با چی؟
ـ با ترس. با شرم. با باور اینکه هیچی نیستی. باید با تصویری که اونا ساختن از تو، بجنگی.
چشمهای خاکستریاش تر شد. ولی اینبار، فقط از رنج نبود. از باور هم بود.
فردای آن روز، کاویانی با چند تماس، چند دیدار، و کمی جستوجو، توانست برای هومن کاری کند که در تاریخ آن هنرستان، شاید بیسابقه بود: او را از چنگال باندی نجات داد که از بچهها برای جابهجایی پول و مواد استفاده میکرد.
او با هماهنگی یکی از افسران قدیمی پلیس که زمانی شاگرد خودش بود، نقشهی ورود به پاتوقشان را کشید. آن شب، وقتی با چند فن دقیق و ضربهای برقآسا، هومن را از میان آن لجن بیرون کشید، در گوشش گفت:
ـ حالا نوبت توئه. کاری کن که دیگران هم بتونن بیان بیرون. اولینش هم تویی. قهرمان اول.
هومن فقط گریست.
چند روز بعد، کاویانی در سالن باشگاه، تابلو جدیدی زد:
"هیچ قفلی نیست که با کلیدِ انسانیت باز نشه."
– کاویانی
و پایین تابلو، با حروفی کوچک، نوشت:
به احترام «هومن»، شاگرد اولِ باشگاهِ رهایی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت، حرف می زند ( قسمت ۲)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری