وقتی سکوت حرف میزند(قسمت پایانی)

سکووووووت
سکووووووت

فصل پایانی: و بعثت ادامه دارد...

سال‌ها گذشته بود…

نه آن‌قدر که خاطره‌ها رنگ ببازند،

بلکه درست به اندازه‌ای که بذرهایی که کاشته شده بودند، به درخت تبدیل شوند.

ساختمان هنرستان بعثت حالا سه‌طبقه شده بود، با پنجره‌های سراسری، کارگاه‌های پیشرفته، سالن رزمی با زمین تاتامی، و آزمایشگاه‌های هوش مصنوعی و رباتیک.

اما هنوز در ورودی، تابلوی قدیمی چوبی با همان خط نستعلیق آشنا نصب بود:

«هنرستان بعثت – مدرسه‌ای برای بیداری»

مدیر مدرسه حالا سمیه بود؛ همان دختر خجالتی با چادر نخ‌نما، حالا زنی بود استوار، با صدایی آرام اما نافذ.

او کلاس‌ها را با جمله‌ای از استاد کاویانی آغاز می‌کرد:

«وقتی چراغی روشن شد، نپرس کی روشنش کرد… تو فقط راهت رو پیدا کن.»

علیرضا حالا در وزارت آموزش و پرورش، مسئول گسترش مدارس نوین بود.

هر مدرسه‌ای که با الگوی بعثت ساخته می‌شد، یک بخش ویژه به‌نام «اتاق سکوت» داشت؛ جایی برای فکر کردن، دعا کردن، یا فقط نفس کشیدن… چیزی که کاویانی همیشه می‌گفت:

«کلاس باید جا برای سکوت هم داشته باشه.»

شاگردان قدیمی حالا خود معلم شده بودند، و هزاران دانش‌آموز، از روستاهای مرزی تا شهرهای بزرگ، با فلسفه‌ی بعثت آشنا می‌شدند.

جنبش «معلمان بیدار» تبدیل به سازمان جهانی شده بود، با مقر در پاریس و تهران.

همه‌جا سخن از الگوی «آموزش با عشق و عدالت» بود.

در مدرسه‌ای در فلسطین، دخترکی روی دیوار نوشته بود:

"من استاد کاویانی را ندیدم، ولی معلمم می‌گه وقتی به من احترام می‌ذاره، یعنی اون زنده‌ست."

کتابی منتشر شد به ۲۳ زبان، با عنوان:

《بعثت بیدار: فلسفه‌ی آموزش استاد کاویانی》

و اولین جمله‌اش این بود:

"آموزش، نه انتقال دانش؛ بلکه احیای انسان است."

اما هیچ‌کس فراموش نکرده بود که آن همه از دل یک دل شکسته شروع شده بود…

یک معلم ساده، با دست‌هایی ترک‌خورده و دفتری چرمی…

پایان فصل و پایان بخش اول رمان:

و در مراسم سالگرد تولد استاد، روی تابلوی بزرگ نوشتند:

«او رفت،

اما ما مانده‌ایم تا معلم بمانیم…

و بعثت، هر روز در دل یک کودک، ادامه دارد…»