"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت ۱۹)

فصل نوزدهم: زخمهایی برای جهانی شدن
دعوتنامهها پشت سر هم میرسیدند:
نروژ – کنفرانس عدالت آموزشی در عصر هوش مصنوعی ژاپن – همایش بینالمللی ذهنآگاهی در آموزش کنیا – اجلاس آموزش در مناطق بحرانی آفریقا
و استاد کاویانی، نه برای شهرت، بلکه برای انتقال تجربهای که از دل خاک و آتش برخاسته بود، پذیرفت.
اولین مقصد: توکیو
در ژاپن، او درباره همافزایی مهارتهای فنی و انضباط ذهنی صحبت کرد.
از تلفیق کدزنی و مراقبه، از کلاسهای برنامهنویسی که با پنج دقیقه سکوت آغاز میشد.
سالن ساکت شد، حتی مترجمها بغض کردند.
بعد از سخنرانی، پیرمردی ژاپنی نزدیک آمد و گفت:
> «شما نه معلم، بلکه راهب آیندهاید. شما راه تعلیم را با روح، نه فقط علم، آشنا کردید.»
در کنیا، جایی که مدرسهها سقف ندارند، کاویانی زیر درختی نشست و با معلمان بومی درباره "یادگیری در نبود امکانات" صحبت کرد. و گفت:
«اگر سقف ندارید، آسمان، سقف کلاس شماست.
اگر تخته ندارید، شن و چوب، قلم شریفتان باشد.
فقط نور چشم دانشآموزان را خاموش نکنید…»
عکسهای او در کنار کودکان با لبهای ترکخورده و چشمهایی درخشان، دنیا را تکان داد.
نامش، حالا نه فقط در وزارتخانهها، بلکه در قلب مردم نوشته شده بود.
تا اینکه…
اتفاقی ناگهانی
در بازگشت از آفریقا، در فرودگاه دوحه، استاد کاویانی بهطور ناگهانی روی صندلی نشست، دستش را روی سینهاش گذاشت و آهسته گفت:
ـ «نه... الان نه... بچههام هنوز کار دارن...»
سکته قلبی.
به سرعت به بیمارستان منتقل شد. شبکههای خبری خبر را منتشر کردند.
رسانهها نوشتند:
ـ«قلب معلم ملت، شکست...»
«استاد کاویانی در بخش مراقبتهای ویژه... دعایمان با اوست...»
در ایران، مردم جلوی هنرستان بعثت شمع روشن کردند.
دانشآموزان سابقش، حالا برنامهنویسان و معلمان آینده، شروع به انتشار ویدیوهایی از خاطراتشان کردند.
در یکی از آنها، سمیه گفت:
«اگه استاد نبود... من الان یه کارگر بیسواد بودم...
ولی حالا... من خودم معلمم. برای دخترایی که هنوز امیدو نمیشناسن.»
در بیمارستان، دکتر گفت:
ـ «معجزه شد. قلبش ایستاده بود… اما دوباره تپید. عجیبه. مثل یه اراده بیرونی بیدارش کرد.»
و وقتی به هوش آمد، فقط زمزمه کرد:
«من هنوز برنگشتم... باید برگردم… به کلاس…»
پایان فصل:
در دفترچهای که همراهش بود، پرستار پرخاشگرانه پرسید:
«چی اینقدر مهم بود که با قلبت بازی کردی؟!»
او لبخندی زد و نوشت:
«من از نسل معلماییام که وقتی مدرسه خراب شد، با چوب روی خاک نوشتن...
ما نمیمیریم... تا وقتی یه شاگرد هنوز بیدار نشده.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلنگدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبض زمان