وقتی سکوت حرف میزند(قسمت ۲۰)

سکووووووت
سکووووووت

فصل بیستم: شاگردانی که بیدار شدند

بازگشت کاویانی به ایران، مثل برگشتن یک قهرمان از خط مقدم بود.

اما خودش، از ویلچر و ضعف جسمی‌اش خجالت نمی‌کشید.

برعکس، وقتی وارد حیاط هنرستان بعثت شد، لبخند زد و گفت:

«بالاخره یاد گرفتم بشینم؛ چون حالا وقتشه که شماها بلند شید…»

سالن اجتماعات پر شده بود از دانش‌آموزان فعلی، قدیمی، معلمان داوطلب، و نمایندگان جنبش «معلمان بیدار».

همه منتظر بودند ببینند چه تصمیمی دارد.

و او گفت:

«من، کاویانی، حالا دیگه فقط یه معلم نیستم.

حالا یه شاگردم. شاگرد شماها.

از امروز، راهو شما می‌سازید… من فقط تماشا می‌کنم، گاهی کمک می‌کنم، ولی رهبری با شماست.»

با تأسیس رسمی بنیاد آموزشی «بعثت بیدار»، یک نهضت بی‌مرز آغاز شد.

پلتفرم آنلاین، حالا به ۱۰ زبان ترجمه شد.

در هر قاره، تیمی از شاگردان کاویانی شعبه‌ای از آموزش ترکیبی (فنی+رزمی+اخلاقی) راه انداختند.

علیرضا به هند رفت و کارگاه کدزنی برای دختران محروم راه انداخت.

سمیه به کردستان عراق رفت تا برای دختران جنگ‌زده مدرسه بسازد.

سهیل در سیستان و بلوچستان به بچه‌های بدون شناسنامه، آموزش کامپیوتر داد.

و فرزاد، در یکی از محله‌های فقیرنشین تهران، هنرستانی جدید با الگوی بعثت بنا کرد.

در کنفرانس بین‌المللی آکسفورد، یکی از استادان برجسته گفت:

«تعلیم، تا امروز یک علم بود؛ اما کاویانی آن را به ایمان تبدیل کرد.

بعثت، حالا نه‌فقط یک مدرسه، بلکه یک مکتب است.»

تصویری در اینترنت وایرال شد:

کاویانی نشسته روی ویلچر، در حیاط مدرسه، با لبخند، دست دراز کرده و بچه‌ای با اشتیاق، دفتر نقاشی‌اش را نشان می‌دهد.

کپشن عکس:

"او ایستاد، تا ما یاد بگیریم چگونه بدویم…"

جمله پایانی فصل:

در آخرین جلسه‌ای که کاویانی با شاگردان داشت، گفت:

«بچه‌ها، اگه فردا من نبودم، یاد بگیرین یه جمله رو به خودتون بگین:

امروز نوبت من بود بیدار باشم… فردا نوبت منه بیدار کنم.»