"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
وقتی سکوت حرف میزند( قسمت۲۱)

فصل بیست و یکم: وداع با واژه ها
صبح پاییزی بود، اما آفتاب مهربانتر از همیشه بر شیشههای هنرستان بعثت میتابید.
کاویانی، ساکت و آرام، کنار پنجرهی اتاقش نشسته بود؛ همون اتاق قدیمی که حالا پر شده بود از لوحها، تقدیرنامهها، عکسهای جهانی، و قابهایی با جملههایی از دل بچهها.
نسیمی از لای پنجره عبور کرد.
دفترچهی چرمی روی میز ورق خورد.
کاغذی بیرون افتاد.
و رویش نوشته بود:
«روزی که سکوت کردم، نه از خستگی بود،
از اینکه حرفهام ریشه زده بودن در دلها...
وقتشه سایه شم، نه خورشید.»
همان شب، جلسهای برگزار شد.
همه فکر میکردند قرار است برنامهای تازه اعلام کند.
اما کاویانی برخاست، روی صحنه رفت، عصا به دست، رو به جمعیت ایستاد.
صدای او دیگر آن طنین پرقدرت قبل را نداشت، اما لرزش صدایش، لرزه میانداخت بر استخوان مخاطب:
«من حالا دیگه باید عقبنشینی کنم...
نه برای خستگی،
برای اینکه راه، دیگه به من نیاز نداره.
چون شماها بیدار شدید.»
و خطاب به شاگردانش ادامه داد:
«تمام عمر جنگیدم برای این لحظه…
لحظهای که معلمها، پیش از اینکه درس بدن، دل بدن.
و حالا... وقتشه قلم از دستم بیفته.»
اشک در چشمان سمیه و علیرضا حلقه زد.
یکی از دانشآموزان گفت:
«استاد! بدون شما، بعثت بعثت نمیشه…»
و او لبخند زد:
«برعکس پسرم…
بعثت، همون روزی متولد شد که من دیگه مرکز نبودم.
بعثت، وقتی بزرگ میشه که خودتون معلم بشید…»
همان شب، متن استعفای رسمی خود را به وزارتخانه فرستاد.
اما در کنارش، نامهای کوتاه گذاشت:
«من میرم، اما نمیمیرم.
من خاموش میشم، اما خاموشکنندهی نور نیستم…
اگر دیدید شاگردی چراغی بهدست گرفته،
بدونید من همونجام، در سکوت.»
فردا، قاب کوچکی روی در اتاقش نصب شد:
«محمد کاویانی – معلم بیدار»
زیرش نوشته شده بود:
«او نیامد که بدرخشد، آمد که چراغ روشن کند…»
پایان فصل:
در دفترچهی چرمیاش، آخرین صفحه را اینگونه بست:
«من کاویانیام... از روستای خالی از مدرسه، تا کلاس جهانی.
فقط یه معلم بودم.
و حالا، هر وقت نوجوانی ایستاد و گفت "میتونم"،
اونجا هستم… بیصدا، ولی زندهتر از همیشه.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رباتی که انسان شد؟!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات مرگبار
مطلبی دیگر از این انتشارات
رستاخیز سبز