وقتی سکوت حرف میزند (قسمت۶)

سکووووووت
سکووووووت

فصل ششم: شوخی‌های جدی

صدای زنگ آخر که پیچید، هنرستان مثل کندوی عسل پر از وزوز شد. دانش‌آموزان با شور و بی‌تابی از کلاس‌ها بیرون زدند؛ بعضی در فکر فرار به خانه، بعضی سر در گوشی، و بعضی هم بهانه‌جو برای چند دقیقه بیشتر ماندن کنار دوست یا معلم محبوبشان.

اما حالا گوشه‌ای از حیاط خاک‌گرفته‌ی هنرستان، حال‌وهوای دیگری داشت؛ قالیچه‌ی سبز مصنوعی، چند متر طناب ضخیم، کیسه‌ی مشت‌زنی آویزان از درخت توت پیر و صدای سوت کاویانی که از ته دل فریاد می‌زد:

«همگی رو به قبله! ببخشید، منظورم صفه! صاف بایستید، شکم‌ها تو، سینه‌ها جلو، کله‌ها سر جاش!»

بچه‌ها می‌خندیدند، اما به طرز عجیبی هم اطاعت می‌کردند. چون می‌دانستند پشت این طنز، جدیتی از جنس فولاد نهفته است.

کاویانی از آن دسته معلم‌هایی نبود که فقط با تخته و گچ سر و کار داشته باشد. او استاد هنر تغییر بود؛ تغییر بچه‌ها از افسرده به مشتاق، از پرخاشگر به متمرکز، از خام به آبدیده. و حالا، باشگاه رزمی‌اش جایی شده بود برای آشتی کردن دانش‌آموزان با خودشان.

آرمان حالا کمک‌مربی بود؛ موهایش را مرتب می‌زد، همیشه زودتر از بقیه می‌رسید و با جدیت کیسه‌مشت‌زنی را تنظیم می‌کرد. گاه‌به‌گاه لبخند آرامش را از نگاه کاویانی می‌دزدید، و برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس «مفید بودن» می‌کرد.

دانش‌آموزان دیگر هم یکی‌یکی جذب می‌شدند:

رضا نادری با آن خنده‌های بی‌دلیل، حالا موقع تمرین سکوت می‌کرد و دقیق حرکت‌ها را تقلید می‌کرد.

شایان ملک‌پور، بچه‌پولدار بداخلاق، بعد از خوردن اولین فن «ایپون سه‌ئو ناگه» روی تشک، به دنیا با نگاهی فروتن‌تر نگاه می‌کرد.

اما باشگاه فقط جای تمرین نبود. هر پنج‌شنبه عصر، کاویانی حلقه‌ای تشکیل می‌داد؛ بچه‌ها دور هم می‌نشستند، چای می‌خوردند، با هم درد دل می‌کردند، گاهی شعر می‌خواندند.

او می‌گفت:

«رزمی فقط لگد و فن نیست. باید یاد بگیری اول از همه خودتو شکست بدی. کسی که به خودش راست بگه، تو هیچ میدونی نمی‌بازه.»

و همین‌جا بود که طنزهای او جان می‌گرفت:

«بچه‌ها! اگه کسی بتونه هم‌زمان هم روی تشک بیفته، هم دل یکی رو نشکنه، هم مشقاشو نوشته باشه، من جایزه می‌دم! چی؟ یک کیک شکلاتی از سوپری حاج عباس!»

خنده در حلقه می‌پیچید، اما پشت آن خنده‌ها، غروری تازه جوانه می‌زد؛ غرور شاگردیِ معلمی که دلش برای تک‌تکشان می‌تپید...