وقتی سکوت حرف میزند (قسمت۷)

سکووووووت
سکووووووت

فصل هفتم: آینه‌ی نبرد

سکوت، تنها صدایی بود که در باشگاه طنین داشت.

کاویانی، تنها، مقابل آینه ایستاده بود. پیراهن رزمی‌اش رابه تن داشت، اما هنوز کمربند نبسته بود. نور زردرنگ چراغ‌های قدیمی سقف، روی چهره‌اش سایه انداخته بود. عرق، آرام از شقیقه‌هایش می‌چکید. دستی به ریش جوگندمی‌اش کشید و چشم دوخت به تصویری که روبه‌رویش بود: خودش.

نه آن‌که امروز بود؛ بلکه آن نوجوان لاغراندامی که روزگاری در سرمای بیدادگر سقز، صبح‌ها با جعبه‌ی آلوچه و لواشک راهی مدرسه می‌شد. همان‌که عصرها در میدان تره‌بار داد می‌زد، شب‌ها کنار بساط اسباب‌بازی‌فروشی می‌نشست، و نیمه‌شب با کوله‌ای پر از خستگی، سرش را روی کتاب‌های کامپیوتر می‌گذاشت تا شاگرد اول بماند.

لبخند تلخی بر لب آورد.

زمزمه کرد:

«اون‌وقت خیال می‌کردم بدترین نبرد، با فقره... اما حالا می‌دونم... بدترین جنگ، توی دل آدمه...»

قدم برداشت. یک‌بار دیگر جلوی آینه ایستاد. نفس عمیقی کشید. چشم در چشم خودش دوخت.

و گفت:

«نبرد واقعی، توی آینه شروع می‌شه... نه روی رینگ.»

ناگهان مشت راستش را بالا آورد. نه با خشم، نه با خشونت؛ با یقین. با تمرکز. مثل ضربه‌ای به تردید.

بوم! مشت، محکم روی کیسه‌ی تمرین نشست که کنار آینه آویزان بود. صدا، باشگاه را پر کرد.

بازدمی کشید. نفس را حبس کرد.

و شروع کرد: ضربات، حرکات، فنون، یک‌به‌یک.

نه برای شکست دادن دشمن بیرونی.

بلکه برای فرونشاندن هیولای درون.

هیولای «من نمی‌تونم»، هیولای «کاش پدرم بود»، هیولای «همه چیز بی‌فایده‌ست»، هیولای «تموم شدیم...»

تمامشان را یکی‌یکی شکست داد.

در هر ضربه، چیزی از گذشته‌اش را رها کرد.

در هر حرکت، پُلی زد از کودک فقر به استاد اکنون.

وقتی ایستاد، نفس‌هایش بریده بود. اما چهره‌اش آرام شده بود.

با خودش گفت:

«اگه بچه‌ها از من فقط فن یاد بگیرن، هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شن.

ولی اگه خودشونو توی آینه پیدا کنن، حتی تو خیابونم استاد می‌شن.»

از گوشه‌ی باشگاه، شاگردش، همان پسر لاغر با چشمان بی‌قرار، بی‌صدا نگاه می‌کرد.

و فهمید:

در آن شب خلوت، معلمش قهرمان نبود؛

او کسی بود که دلِ خودش را برده بود...