وقتی سکوت، حرف می زند ( قسمت ۲)

سکووووووت
سکووووووت

فصل دوم: کدهای خاموش، دل‌های روشن


هوای کلاس هنوز درگیر غبار خوابِ صبحگاهی بود. انگار دیوارها هم با تنبلی دانش‌آموزان هم‌دست شده بودند، و لامپ‌های مه‌آلود سقف، تنها نیمی از جانشان را وقف روشنایی می‌کردند.

اما چیزی در فضا تغییر کرده بود.

نه صدای بلندگو شنیده می‌شد، نه صدای خنده‌های بی‌دلیل ته‌کلاس.

همه چشم دوخته بودند به مردی که نه فریاد می‌زد، نه تهدید می‌کرد، نه وعده می‌داد؛ اما انگار حضورش وزنی داشت به سنگینی سال‌های خاک‌خورده، تجربه‌های تلخ، و لبخندهایی که از دل طوفان بیرون آمده‌اند.

استاد کاویانی گچ را به آرامی روی تخته می‌چرخاند؛ گویی در حال رسم خطوط زندگی بود، نه فقط نوشتن «if» و «else».

گفت:

«برنامه‌نویسی یعنی پیش‌بینی. یعنی قبل از خطا، فکرش را بکنی. ما هم باید خودمان را مثل یک برنامه بررسی کنیم. کجا شرط‌هایمان غلط‌اند؟ کجا حلقه‌هایمان تکراری‌ست و بی‌فایده؟»

بعضی از بچه‌ها هنوز با نگاه خنثی و چشمان نیمه‌باز به او خیره بودند. اما علی دیزل – همان پسر یاغی با شانه‌های پهن و چشم‌هایی که انگار سال‌هاست در جدال با دنیا می‌جنگند – آرام لبخند زد.

نه از سر تمسخر، بلکه از حسی ناشناخته که برای اولین بار در این کلاس تجربه می‌کرد؛ حسی که شباهتی به درس نداشت، بیشتر شبیه احترام بود. یا شاید هم یک جور امید خاموش.

استاد میان ردیف‌ها قدم زد. قدم‌هایش بی‌صدا بود، اما نگاهش رد پا می‌گذاشت.

به کامران گفت:

«این کیبورد، اگر اشتباهی تایپ کنی، نمی‌زند توی گوشت... ولی زندگی چرا!

ما اینجا تمرین می‌کنیم تا بیرون نخوریم زمین.»

و بعد ایستاد، رو به کلاس. دست‌هایش را پشت کمر گره زد و گفت:

«می‌دونید چرا من هنوز اینجام؟ با اینکه می‌تونستم بازنشسته شم، برم دنبال زندگی‌م؟

چون هنوز توی هر کدوم از شما، یه نسخه‌ی خام از آینده‌ای می‌بینم که می‌شه بهش افتخار کرد.

من اومدم کمک کنم اون نسخه رو با هم بسازیم.»

مکثی کرد. نگاهی به پنجره انداخت؛

قطره‌ای آرام از گوشه پنجره شکست و چکید روی لبه‌ی فلزی. صدای شر شر باران کم‌کم به موسیقی حاشیه‌ای کلاس بدل شد.

و او گفت:

«می‌خوام از این کلاس، یه باشگاه رزمیِ فکر و روحه بسازم.

نه فقط با گچ و تخته، بلکه با مشت و اراده.

قبول داری، علی دیزل؟»

پسرک جا خورد. چند ثانیه سکوت.

و بعد، انگار لب‌هایش بی‌اختیار گفتند:

«قبول دارم، استاد.»

و آن لحظه، در میان باران، بوی خاک، بوی امید، و صدای قلب‌هایی که به تپش افتاده بودند، داستان واقعی آغاز شد...