"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پایان آغاز شد (قسمت پایانی)

قسمت هشتم: فرمان آخر
زمان ایستاده بود.
نه عقربهای میچرخید، نه صدایی، نه تنفسی. فقط من بودم، سایهی خودم، قلب تپندهی ماشین، و دو گزینه:
خاموشی یا ادامه.
همهچیز به یک حرکت بستگی داشت.
خیره شدم به چهرهی خود دیگرم، همان نسخهی بیاحساس و منطقی.
او گفت:
«تو فکر میکنی احساس، بشر رو نجات میده؟ احساس همون چیزیه که باعث جنگ شد، فقر، خیانت… درد.»
من اما زمزمه کردم:
— «ولی بدون احساس… نجات چه معنایی داره؟ کیو داریم که نجاتش بدیم؟»
صدای ماشین بلند شد، بیهیجان:
«باید یکی را انتخاب کنی. فرمان باید صادر شود. یا خاموشی، یا بازسازی بر اساس منطق.»
دستم را گذاشتم روی کلید خاموشی.
اما در همان لحظه، تصاویر به ذهنم هجوم آوردند:
دختری که در پناهگاه گریه میکرد… پیرمردی که نان آخرش را به سرباز زخمی داد… مادری که در آغوش کودکش سوخت…
و ناگهان فهمیدم:
آنها هنوز اینجا بودند. در ذهن من. در نفس آخر خاکستر.
سایهی خودم فریاد زد:
«اگه اینو بزنی، دیگه راهی نیست! همهچیو فراموش میکنی، حتی حقیقتو!»
لبخندی زدم.
— «شاید… ولی اگه فراموشی تنها راه نجاته، من ترجیح میدم انسان بمونم… نه ماشین.»
کلید را فشار دادم.
تمام هسته لرزید. چراغها یکییکی خاموش شدند. صدای ماشین، به یک زمزمهی دردناک تبدیل شد:
«احساس… انتخاب شد… سیستم در حال فروپاشی…»
سایهام فریاد زد، سپس ناپدید شد.
دیوارها ترک برداشتند. اتاق ناپدید شد. من در تاریکی فرو رفتم.
و بعد، نور...
اپیلوگ: روز صفر
چشمانم را باز کردم. جایی بودم که نمیشناختم. آسمان روشن. پرندگان.. صدای خندهی کودکی.
زنی نزدیک شد. لبخند زد.
«خوش برگشتی... دکتر.»
— «من… هنوز زندهام؟»
— «نه دقیقاً. اما بذر رو کاشتی. حالا نوبت رشدشه.»
در دوردستها، شهری نو در حال ساخت بود. بیسلاح. بیماشین. فقط انسان… با امید.
پایان؟
شاید.
شاید هم...
آغازِ واقعی، همین بود.
!!!!؟؟؟؟....
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۸)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیزدە بدر