"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پایان آغاز شد (قسمت ۱)

پایان آغاز شد
قسمت اول: ساعت ۹:۰۲
ساعت دقیقاً ۸:۵۹ بود. من داشتم پنجره را میبستم، وقتی گربهای سیاه از پشت بام روبهرو، مستقیم توی چشمم نگاه کرد. نگاهی که انگار پایان را پیشبینی میکرد.
سه دقیقه بعد، دیگر پنجرهای نبود. دیگر خیابانی نبود. حتی گربهای هم نبود.
تنها چیزی که باقی مانده بود، من بودم... و نوری کورکننده که جهان را در یک چشم بر هم زدن، به خاطرهای سوخته تبدیل کرد.
چشم که باز کردم، همهچیز خاکستر بود. ساختمانها مثل مقواهای نیمسوز، به سمت زمین خم شده بودند. آدمها؟ نه جنازهای، نه جسدی. فقط سایههایی که روی دیوارها سوخته بودند. انگار خودشان را جا گذاشته بودند.
و در میان این سکوت مرگبار، تنها صدایی که میشنیدم، تیکتاک ساعتی بود که هنوز کار میکرد.
ساعت ۹:۰۲.
باورم نمیشد. من زنده بودم.
اما چرا من؟
این سوال مثل خوره در ذهنم افتاد.
آیا بقیه هم زنده بودند؟
آیا این تازه آغاز بود؟
یا... پایان؟
و در همان لحظه، برای اولین بار شنیدم...
زمزمهای ضعیف از دیوار روبهرو:
«چرا تو؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قمست13)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت ۱۹)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۵)