"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پایان آغاز شد (قسمت ۲)

پایان آغاز شد
قسمت دوم: سایههایی که هنوز حرف میزنند
باد سردی میان خرابهها میپیچید. بوی سوختگی، خاکستر و چیزی... غیرقابلتوصیف. چیزی مثل بوی مغز پختهشده.
در خیابان راه میرفتم. نه ماشینی، نه پرندهای، نه صدای تنفسی. فقط صدای پاهایم روی خاکستر. هر جا قدم میگذاشتم، رد پا روی دنیا میماند.
ناگهان به دیواری رسیدم. روی آن، سایهی انسانی کاملاً سوختهشده به چشم میخورد. نه نقاشی بود، نه تصویرسازی. انگار نور، جسم را در جا حل کرده بود و فقط "اثر"ش را باقی گذاشته بود. درست مثل عکس منفی.
و از آنجا... صدا آمد.
زمزمهای خفه، مثل نالهی کسی که زیر خروارها خاک حرف میزند:
«تو نباید زنده میموندی...»
خشکم زد. عقب رفتم، اما سایه حرفش را ادامه داد.
«تو اون دکمه رو زدی... یا نه؟»
سکوت. فقط صدای نفسهای خودم.
«یادت نمیاد... ولی ما یادمونه.»
دستم را گذاشتم روی دیوار. سرد بود. اما چیزی در درونم شروع به سوختن کرد.
تصویری کوتاه، مثل برق از ذهنم گذشت: اتاقی سفید. دکمهای قرمز. و دستی که آن را فشار میدهد. دست من؟
نه. غیرممکن بود. من فقط یک کارمند ساده بودم. در بخش آرشیو داده. به من چه ربطی داشت؟
اما سایه، مثل وجدان، آرام و بیرحم، تکرار کرد:
«تو بودی. یا اگر هم نبودی، میتونستی جلوشو بگیری.»
نشستم. نفسم به تنگی افتاد. اگر این حقیقت داشت، پس من مستحق زنده ماندن نبودم.
اما شاید... این مجازات بود. تنهایی، جنون، سایههایی که تو را قضاوت میکنند.
و درست همان لحظه، در افق، صدای بوقی ضعیف آمد.
قطار؟ کامیون؟ یا کسی دیگر؟
من تنها نبودم.
و شاید، چیزی بدتر از مرگ، در راه بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت۲)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت۲)