"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پایان آغاز شد (قسمت ۳)

پایان آغاز شد
قسمت سوم: مردی از دل خاک
صدا از سمت جنوب میآمد؛ ضعیف، بریدهبریده، مثل فریاد کسی که میان دود و ویرانی راه خودش را گم کرده بود.
نفهمیدم چه شد که دویدم. شاید امید، شاید ترس، شاید فقط نیاز به شنیدن یک صدای انسانی.
میان خرابهها، چیزی مثل یک درِ فلزی در زمین دیدم. نیمی از آن زیر آوار مدفون بود. از زیرش صدایی خفه میآمد؛ صدای تقتق، شبیه کوبیدن چیزی به فلز.
دستم را روی دستهی زنگزدهاش گذاشتم. با تمام نیرو کشیدم. لولاها ناله کردند. و در نهایت... در باز شد.
بوی تعفن و هوای فشرده فوران کرد. از میان تاریکی، نوری کمسو تابید. چراغقوهای دستی. و بعد، صدای سرفههای ممتد.
مردی آنجا بود. لاغر، با ریش بلند و چشمانی که مثل گربه، نور را منعکس میکرد.
مدتی به هم خیره شدیم. بعد او لب زد:
«تو... واقعاً زندهای؟»
سرم را تکان دادم.
نزدیک آمد. ایستاد. چند لحظه فقط نفس کشید. بعد با صدایی خشدار گفت:
«اونا گفتن هیچکس نباید بمونه... گفتن هر کی زنده بمونه، حاملِ حقیقت میشه.»
اخم کردم:
— «اونا کیان؟»
مرد لبخندی زد. از آن لبخندهایی که انگار آدم رو به پرتگاه نزدیکتر میکنه.
«کسایی که بمب رو ساختن. کسایی که میدونستن چی قراره بشه... و تصمیم گرفتن سکوت کنن. من یکی از اونام.»
خشکم زد.
— «تو از تیم علمی بودی؟»
سرش را پایین انداخت. گفت:
«ما فکر میکردیم با نابودی کامل، دنیا رو پاک میکنیم. یه جور تطهیر. یه شروع تازه... اما نمیدونستیم سایهها، جا میمونن.»
— «چه سایههایی؟»
مرد برگشت، به تاریکی تونل نگاه کرد. صداهای خفیفی از پشت سرش میآمدند. شبیه زمزمه، شبیه نفس کشیدن چیزی بزرگ.
«سایههایی که از خاکستر بلند شدن. نه مردهن، نه زنده. فقط دنبال یه چیز میگردن: مقصر.»
و قبل از اینکه چیزی بگویم، چراغقوهاش شروع به چشمک زدن کرد.
در تونل، سایهای حرکت کرد. بلندتر از انسان. بیصدا. بیشکل.
و زمزمهای آمد... همان جملهای که دیوار گفته بود:
«چرا تو؟»
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند (قسمت۶)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۲)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاه مرموز(قسمت ۴)