"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پایان آغاز شد ( قسمت ۴)

پایان آغاز شد
قسمت چهارم: سایهها شکل میگیرند
سایه ابتدا فقط لکهای بود در تاریکی. اما وقتی چراغقوه مرد شروع به چشمک زدن کرد، آن لکه... شکل گرفت.
وای به لحظهای که تاریکی بخواهد صورت داشته باشد.
چیزی شبیه انسان، اما کشیده، نرم، مثل دود متراکم. صورت نداشت، اما انگار با تمام ذراتش زل زده بود به من.
مرد زمزمه کرد:
«حالا که دیدنت، دیگه نمیتونی فرار کنی. فقط باید… بپذیری.»
— «چی رو؟»
«حقیقت رو. نقش خودتو. این دنیا بدون حقیقت دیگه دوام نمیاره.»
سایه جلو آمد. بیصدا. هر قدمش، زمین را سردتر میکرد. من عقب رفتم. نفسهایم بریدهبریده.
سایه دست بلند کرد. انگشتانی بلند، بدون استخوان.
و ناگهان تصویرهایی در ذهنم فوران کردند.
آزمایشگاهی در دل کوه.
دانشمندانی با ماسکهای شفاف.
میز کنفرانسی با یک دکمه قرمز در وسط.
و صدایی درون مغزم:
«اگر نزنیم، اونا میزنن. این تنها شانس ماست.»
فریاد زدم:
— «نه! من اونجا نبودم! من فقط یه بایگانیچی بودم!»
سایه متوقف شد. اما صدایش، این بار نه از بیرون، بلکه از درون سرم آمد:
«تو نبودی... اما سکوت کردی.»
تمام بدنم میلرزید. مرد دستش را روی شانهام گذاشت:
«هرکس که سکوت کرده، در این آخرالزمان سهمی داره. اما هنوز فرصتی هست…»
— «چه فرصتی؟»
مرد مکث کرد. چشمانش به سایه خیره بود.
«پایینتر بریم. به ایستگاه اصلی. جایی که صداها ضبط شدن. اگر بتونی صدای "پیش از انفجار" رو بشنوی، شاید بفهمی کی باعثش شد… و شاید بتونی باهاش روبهرو شی.»
پلهها در دل تاریکی پایین میرفتند. سایه عقب کشید. اما نگاهش هنوز روی من بود.
و من... دیگر فقط بازمانده نبودم.
شده بودم شاهد.
و شاید، مجرم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت ۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاه مرموز(قسمت ۴)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خشم مقدس (قسمت۲)