پایان آغاز شد (قسمت ۶)

آغاز نابودی کامل
آغاز نابودی کامل

پایان آغاز شد


قسمت ششم: آرشیو مرکزی ذهن

راهرو باریک بود، پوشیده از مه غلیظی که بوی فلز داغ می‌داد. نور چراغ‌قوه دیگر به‌سختی راه را نشان می‌داد. مرد گفت:

«از اینجا به بعد، هیچ‌چیزی بیرونی نیست. هرچه می‌بینی، از درون خودته. اگه بترسی، اونا واقعی‌تر می‌شن. اگه فرار کنی، تا ابد اینجا می‌مونی.»

پرسیدم:

— «ولی چرا باید وارد ذهن خودم بشم؟ اونم حالا که حقیقت رو می‌دونم؟»

لبخند محوی زد:

«دونستن یه چیزه… پذیرش، یه چیز دیگه‌ست. تو هنوز داری انکار می‌کنی که دکمه رو زدی. آرشیو مرکزی جاییه که نمی‌تونی دروغ بگی—نه حتی به خودت.»

دروازه‌ای سنگین، با نمادهای عجیب، رو به رویم باز شد. درون آن، دیواری عظیم از فایل‌ها و کابینت‌ها بود. هر کدام برچسبی داشتند:

«رؤیاهایی که دفن کردی.»

«یادهایی که پاک کردی.»

«دروغ‌هایی که باور کردی.»

قدم برداشتم. دیوارها زنده بودند؛ زمزمه می‌کردند، می‌لرزیدند، و در بعضی لحظه‌ها… ناله می‌کردند.

صدایی در گوشم پیچید:

«کدومو اول می‌خوای ببینی؟ رؤیاتو، یا گناهاتو؟»

کابینتی را باز کردم. پوشه‌ای افتاد بیرون. روی آن نوشته بود:

«طرح صفر. تاریخ: دو روز پیش از انفجار.»

برگه‌ها را ورق زدم. عکس‌هایی از کودکان، شهرها، خانواده‌ها... و در آخر، امضای خودم. همراه با این جمله:

«با این طرح، پاک‌سازی کامل خواهد بود. نه رد، نه سؤال، نه اعتراض.»

صدای ضبط‌شده‌ای از اعماق آرشیو پخش شد. صدای زنی که جیغ می‌زد:

«تو قرار بود نجاتمون بدی... نه اینکه خاکستر کنـی!»

کف زمین زیر پایم ترک برداشت. مه فرو نشست. و ناگهان در میانه‌ی اتاق، جسمی آشنا ظاهر شد.

من بودم. خودم. با کت سفید دانشمندی. لبخند به لب، دکمه‌ای در دست.

خود دیگرم گفت:

«از چی می‌ترسی؟ تو فقط قانون بازی رو اجرا کردی. اونا تلفات جانبی بودن. این لازمه‌ی آینده بود.»

لبخندش سرد بود. نیش‌دار. سایه‌ای از من، با مغز منطقی، بی‌احساس.

دست بردم سمت چاقویی که کنار میز افتاده بود. اگر قرار بود این چرخه متوقف شود، باید اول این را می‌کشتم: خودِ بی‌رحمم را.

اما او گفت:

«اگر منو بکشی، همه‌چیو فراموش می‌کنی. شاید حتی خودتو. واقعاً می‌خوای این تاوان رو بدی؟»

مردد شدم...