"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
پستوی اسرارآمیز
پستوی مرموز
حمید، پس از سالها، به خانهی قدیمی پدربزرگش برگشته بود. خانهای که کودکیاش را در آن گذرانده بود، اما بعد از مرگ پدربزرگ، متروکه مانده بود. او تصمیم گرفت چند روزی را در آنجا بماند و خانه را مرتب کند. اما چیزی که همیشه در ذهنش باقی مانده بود، پستوی کوچک و مرموزی بود که هیچوقت اجازه نداشت وارد آن شود.
در تمام این سالها، هیچکس دربارهی آن صحبت نمیکرد. مادرش همیشه میگفت:
— "اونجا فقط وسایل قدیمی و آشغالهای بهدردنخور پدربزرگته، چیزی برای دیدن نداره."
اما حالا که حمید بزرگ شده بود، تصمیم گرفت پرده از این راز بردارد.
نیمهشب، با چراغقوهای در دست، به سمت پستو رفت. در کهنه و خاکگرفته، لقلق میزد. یک لحظه تردید کرد، اما بعد با نفس عمیقی، دستگیره را چرخاند.
در باز شد.
بوی نم و چوب پوسیده فضا را پر کرد. نور چراغقوه روی دیوارهای خاکی افتاد. در نگاه اول، چیزی جز قفسههای قدیمی و صندوقهای چوبی دیده نمیشد. اما ناگهان، چیزی توجهش را جلب کرد…
یک در دیگر، کوچکتر، در انتهای پستو.
او قبلاً چنین دری را ندیده بود! خم شد و آن را لمس کرد. قفل نبود. در را باز کرد و وارد یک فضای باریک و تاریک شد. دیوارها پر از نقاشیهای عجیب و خطوط نامفهوم بودند. اما چیزی که نفسش را بند آورد، صندلی چوبی وسط اتاق بود، با یک عکس قدیمی که روی آن قرار داشت.
عکس را برداشت. خاک را از روی آن پاک کرد و چشمانش از تعجب گرد شد.
در عکس، خودش را دید. اما این غیرممکن بود!
در عکس، او دقیقاً با همین لباسهایی که امشب به تن داشت، درست در همین پستو ایستاده بود!
حمید عرق سردی بر پیشانیاش نشست. قلبش به شدت میتپید. چه کسی این عکس را گرفته بود؟ و مهمتر از همه… چرا سالها قبل در این پستو بوده است، درحالیکه این اولین بار بود که وارد آن میشد؟!
ناگهان، صدای پچپچی از پشت سرش بلند شد. چراغقوه را چرخاند، اما هیچکس نبود.
و بعد… درِ کوچک، خودش محکم بسته شد.
تاریکی همهجا را فرا گرفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی باقلوا
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایان آغاز شد (قسمت ۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنبور وحشی