پیش از سپیده دم

سپیده دم
سپیده دم

شب آن‌چنان سرد بود که نفس‌ها در هوا یخ می‌زد. رستم فانوسی به دست می‌گرفت و می‌چرخید؛ اما نه برای روشن‌کردن راه، که برای ترساندن تاریکی درونش. هر قدم روی سنگفرش خیس کوچه، یاوه‌سرایی باد بود؛ زوزه‌ی خاطراتی که با هر برگ خشکیده از درختان شهر فرو می‌ریخت.

او نامه را بارها در دست می‌چرخاند، حروف سیاهش انگار خون‌خال‌خالی بودند روی سفیدی کاغذ. «به سپیدی صبح نزدیک نشو…» رستم معنی‌اش را نمی‌فهمید، اما دلش هزار بار شکست وقتی تصور کرد حقیقت چه لانه‌ای دارد.

صدای قدم‌های اضافه در پشتش پیوسته بلندتر می‌شد. برمی‌گشت؛ سایه‌ای در مه گم می‌شد. گاه‌گاهی، پلاکی سخت در جیبش زنگ می‌زد: عکسی محو از کودکی‌اش، صورتی بی‌نام، چشم‌هایی که او را نمی‌شناختند و در آن غریبی کشنده‌ای موج می‌زد.

به خانهٔ مُرده‌گان که رسید، درِ چوبی را کشید. صدای لولای تازه روغن خورده، چون فریاد خفهٔ موجودی بود که سال‌ها در انتظارش مانده بود. داخل، تاریکی همچون دریایی بی‌کران گسترده بود. فانوس را روشن کرد؛ شعله لرزانش چهره‌های فراموش‌شده را در دیوارها حک کرد. نقاشی‌ها نامش را فریاد می‌زدند، اما صدایش گم شده بود.

رستم آن‌جا ماند. صبح که شد، کوچه‌ها باز هم خیس از باران شبانه بودند. اما هیچ ردی از مردی نبود که فانوس به دست جست‌وجو می‌کرد. تنها برگ‌های خشک و نامهٔ مچاله‌شده روی آستانهٔ خانه پیدا بود.

و حقیقت؟ شاید هیچ‌گاه روشن نشود که رستم کی بود، چرا گریز زد، و چه چیزی را از سپیدی صبح می‌هراسید. شاید حقیقت همان باشد که همیشه در تاریکی پنهان است: خاطره‌ای غم‌انگیز، اشتباهی سهمگین یا ترسی که هرگز رو به روشنی تاب نمی‌آورد…