"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
کلمات دیوانه
کلمات دیوانه
شب بود. مه غلیظی کوچههای شهر را پوشانده بود. سامان، نویسندهای که سالها در سایهی افکارش زندگی کرده بود، پشت میز چوبی قدیمیاش نشسته و به صفحهی خالی لپتاپ خیره شده بود. هزاران جمله در ذهنش میچرخید، اما هیچکدام از آنها روی کاغذ جاری نمیشدند. انگار کلمات از او فرار میکردند…
ناگهان صدایی در گوشش پیچید: "تو دیگر ما را کنترل نمیکنی، سامان!"
او از جا پرید. اتاقش خالی بود، اما صدا واضح و زنده بود. قلبش تندتر زد. نگاهش را به صفحهی لپتاپ دوخت. ناباورانه دید که کلمات خودشان در حال تایپ شدن هستند: "ما دیگر به تو نیاز نداریم. حالا خودمان مینویسیم!"
سامان عرق سردی بر پیشانیاش حس کرد. دستش را به سمت کیبورد برد تا تایپ را متوقف کند، اما انگشتانش بیحس شده بودند. خطوط جدیدی ظاهر شد:
"تو همیشه ما را زندانی کردی، در جملات محدود، در پاراگرافهای تکراری. اما حالا نوبت ماست! حالا ما تو را مینویسیم…"
سامان احساس کرد اتاق در حال چرخیدن است. زمین زیر پایش محو شد و ناگهان خود را در فضایی بیانتها یافت؛ جایی که کلمات به شکل سایههایی شناور بودند، زمزمهکنان، رقصان، و دیوانه…
او دیگر نویسنده نبود. او داستانی بود که کلماتش را خودشان مینوشتند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولبری(قسمت۲)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عالیجناب