"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
کلمات مرگبار
در نیمهشبی تاریک، وقتی سکوت، سنگینی مرگ را در خود حمل میکرد، «آرش» پشت میز چوبی قدیمیاش نشست. نور زرد کمجان چراغ، سایهای لرزان روی دیوار کشیده بود. او نویسندهای شکستخورده بود، اما امشب، قصد داشت داستانی بنویسد که دنیا را تکان دهد.
دستهایش روی صفحهکلید لرزیدند. نفسش سنگین بود. با دقت اولین جمله را نوشت:
«کلماتی هستند که نباید نوشته شوند. زیرا هر حرفشان، تکهای از تاریکی را آزاد میکند.»
همین که نقطهی آخر را گذاشت، هوا سنگین شد. صدای نفسنفس زدن کسی را پشت سرش شنید. آرام سرش را برگرداند. چیزی آنجا نبود. نفس عمیقی کشید و دوباره تایپ کرد:
«اگر این داستان را تا انتها بخوانی، دیگر زنده نخواهی ماند.»
ناگهان صدایی مثل خشخش برگهای خشک، از پشت سرش بلند شد. تمام موهای بدنش سیخ شدند. قلبش دیوانهوار میکوبید. نگاهی به صفحه انداخت. جملهای که ننوشته بود، روی مانیتور ظاهر شده بود:
«داستانت واقعی است، آرش. تو اولین قربانی خواهی بود.»
دستش را روی دکمهی پاور گذاشت و محکم فشار داد. اما کامپیوتر خاموش نشد. صفحهکلید خودش شروع به تایپ کرد:
«حالا که نوشتی، باید تا پایانش پیش بروی.»
عرقی سرد از پیشانیاش چکید. چراغهای اتاق لرزیدند. سایهای بلند و پیچخورده، از مانیتور بیرون آمد. آرش وحشتزده از صندلی پرت شد. سایه نزدیکتر شد. از درونش نجواهایی سرد و کشنده شنیده میشد:
«تو آنها را آزاد کردی... کلمات مرگبار را نوشتی...»
دستان سایه بهسمتش دراز شد. انگشتانی دراز و استخوانی، گلویش را لمس کردند. تقلا کرد، اما نفسش بند آمد. چشمانش سیاهی رفتند...
صبح روز بعد، همسایهها جسد آرش را پیدا کردند. چشمانش کاملاً باز، دهانش خشکشده و لبهایش انگار که آخرین کلمهی مرگ را زمزمه کرده باشند، نیمهباز مانده بود.
اما این پایان نبود.
کامپیوترش هنوز روشن بود. صفحهی مانیتور، پیام جدیدی را نمایش میداد:
«حالا نوبت توست که این داستان را تا انتها بخوانی...»
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۶)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۵)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پایان آغاز شد (قسمت ۵)