"قلم، تنها سلاحی است که هم میکُشد، هم زنده میکند... انتخاب با توست."
کولبری(قسمت پایانی)

"انتقام"
هیوا انگشتش را روی ماشه سایید. تفنگ پدر، سرد و سنگین، مثل یادگاری از جهنمی که به ارث برده بود. باد، دود باروت را پراکنده کرد و صدای شلیک در کوهستان پیچید....
ولی گلوله به هدف نخورد.
مردی که مقابلش ایستاده بود، پسرِ سرهنگ بود. نه از آن آدمهای خشن، بلکه پزشکی جوان که هر هفته به روستاهای مرزی دارو میبرد. چشمانش ترسیده بود، اما دستهایش را بالا برد و گفت:
"من پدرم رو کشتم... همان شب که رزگار مرد."
هیوا لرزید. تفنگ در دستش سنگینتر شد.
"چرا؟"
"چون فهمیدم او چیا را کشت... و بعد، مادر رزگار را هم."
پزشک جوان کیفش را باز کرد. داخلش دفترچه خاطرات سرهنگ بود. روی آخرین صفحه نوشته بود:
"چیا را کشتم، اما انگار هنوز زنده است... در چشمهای هر بچهٔ کردی که میبینم، او به من خیره شده."
هیوا به زمین افتاد. انتقامش را گرفته بودند، اما نه توسط او.
پزشک آرام نزدیک شد و گفت: "میدانی چرا من اینجا هستم؟ چون چیا برادرم بود... مادر واقعیام او را وقتی بچه بود به خانوادهام سپرد. پدرم هیچوقت نفهمید."
هیوا دیگر نمیتوانست گریه کند. *طنزِ روزگار*بود؛ انتقامی که قبل از او گرفته شده بود، توسط کسی که بیشتر از همه حق داشت.
پزشک دفتر شعر چیا را از جیبش درآورد: "این را برای تو آوردم... شعر ناتمامش."
روی صفحه نوشته بود:
"انتقام را زمین بگذار...
بگذار عشق بمیرد، اما انسانیت نه."
هیوا تفنگ را پرت کرد ته دره.
پایان.
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت حرف میزند(قسمت۱۸)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنبور وحشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات اسرارآمیز