گلنگدن

گلنگدن
گلنگدن

شبِ بارانی بود و جادهٔ خاکی مثل یک زخم سیاه به دلِ تپه می‌خزید. مجید ماشینی را کنار انبار خاموش کرد و از درِ آهنی وارد شد. درِ انبار نیمه‌باز بود؛ بوی نم و فلزِ کهنه و چیزی شبیهِ زنگ‌زدگی یادش انداخت که سال‌ها پیش هرگاه طوفان می‌آمد، مادرش دستمالی به دست می‌گرفت و پنجره‌ها را محکم می‌بست. روی میزِ وسط انبار، چیزی مات و سرد در نورِ فانوس برق می‌زد: یک تفنگِ قدیمی با رنگِ خاموش و دسته‌ای که انگار دندان‌زده شده بود. اهلِ شهر می‌گفتند تفنگِ کاشانیِ مرحومِ عمویش است؛ مردی که ناپدید شده بود و هرگز جنازه‌اش پیدا نشد. مجید دستش را عقب برد، اما همان‌طور که پا به جلو گذاشت، صدای خش‌خشِ باران را قطعِ قطع کرد چیزی در مغزش به صدا درآمد: نامِ آن قطعه — گلنگدن. دستش لرزید. نه از سرما؛ از چیزی که در آن لحظه در هوا شناور بود؛ چیزی شبیهِ انتظار. او گلنگدن را لمس نکرد، فقط نگاهش کرد. و درست وقتی نفس کشید، انگار زمان کش آمد: یک تصویر—یک لحظهٔ دور—مثلِ فیلمی که با سرعت کم نمایش داده می‌شد. عمویش داشت در حیاط قدم می‌زد؛ کسی پشتِ در ایستاده و صورتش تار؛ عمویش به سمتِ صدا برگشت، و بعد سکوتی بود که مثلِ تیری نشست در گلوی شب. مجید انگار کشیده شد. نه با دستِ خودش. انگار چیزی او را به سمتِ تفنگ هل داد — نه برای شلیک، بلکه برای شنیدن. او به گلنگدن نگاه کرد، و باز هم همان تصویر؛ اما این‌بار صدای خیلی نزدیک‌تری پیچید: نفس‌های کوتاه، زمزمهٔ نام‌ها، یک فهرستِ خاموش که با هر بارِ لمسِ گلنگدن بلندتر می‌شد. او به عقب پرید و فانوس افتاد. نور در هوا پاره‌پاره شد و تکه‌تکهٔ سایه‌ها روی دیوار مثل پرندهٔ کبود می‌لرزید. فکر کرد شاید خستگی است، شاید خیال. اما وقتی دوباره خم شد تا فانوس را بردارد، صدایی از تهِ تفنگ آمد — نه صدای مکانیک، صدای حرف‌زدن. اول نامِ خودش را گفت. بعد صدای عمویش. بعد صدای پدربزرگِ مردمی که سال‌ها پیش در همان نزدیکی ناپدید شده بودند. هر نام مثلِ سنگی بود که درونِ آبِ آرامِ او فرو می‌رفت و موج می‌زد؛ موج‌ها گذشته را به ساحلِ حال می‌آوردند. مجید خواست فرار کند؛ پاهایش مثلِ چوب شده بودند. گلنگدن روی میز حالا نه فقط یک قطعهٔ فلزی، که دروازه‌ای بود — دروازه‌ای که هر بار کشیده می‌شد، خاطره‌ای را قفل می‌کرد به صدای شلیکِ هیچ‌کسی. او شنید که می‌گویند: «یک‌بار بس است.» اما صداها پشتِ هم می‌آمدند، بی‌رحم و گرم، و هر نام تکه‌ای از زندگی را از او می‌گرفت: بوی نانِ داغ، خندهٔ خواهرک، دستِ پینه‌بستهٔ پدر. دستِ خودش بدون خواستش رفت سمتِ گلنگدن. نوکِ انگشتانش فلزِ سرد را لمس کرد. یک لحظه جهان خاموش شد، و در آن سکوت، یادِ شبِ ناپدیدشدنِ عمویش مثل شهابی از روشنایی عبور کرد: صدای قدم‌ها، درِ کشیده، و بعد — چیزی که او هیچ‌وقت نتوانسته بود توی ذهنش بنشاند: نهِفته شدنِ چشمانِ عمویش به شکلِ یک خاطرهٔ ناقص. او گلنگدن را نکشید. اما همان تماسِ کوچک کافی بود؛ انگار کلِ آنچه قفل شده بود، یک نفس بیرون آمد. دیوارها نفس گرفتند. و صدای آخر، آرام و نزدیک، گفت: «حالا تو را داریم.» مجید عقب‌نشینی کرد و افتاد. فانوس شکست و شعله‌اش هورت کشید و خاموش شد. انبار دورِ او را بلعید. چیزی از تاریکی بیرون آمد — نه دست، نه سایه — یک فهرستِ بلند که اسم‌ها را می‌بلعید. در گوشِ او چیزی مثلِ برخوردِ گلنگدن با چمبر تکرار می‌شد، ولی این بار هر تکرار یک نام را از همسایه‌گی‌اش جدا می‌کرد. وقتی صبح آمد، مردم ماشینِ مجید را کنارِ جاده یافتند، درِ انبار را بسته، و داخلِ آن تنها یک میز و یک تفنگ بود؛ تفنگی که گلنگدنش کشیده شده بود، و روی میز، ردِ انگشتی که هیچ‌کس به جز او آن را نداشت — و یک فهرستِ خالی روی کاغذ که با جوهری که به نظر می‌رسید در تاریکی نوشته شده باشد، فقط یک نام داشت: نامِ بعدی.