تنها یک‌ بار زندگی می‌کنم

خیلی کم پیش می‌آید که کتابی را دو بار بخوانم، یا فیلمی را دو بار ببینم؛ شاید درستش این است که بگویم یادم نمی‌آید کتابی را دو بار خوانده باشم، یا فیلمی را دو‌ بار دیده باشم. گاهی، موقع خواندن یک کتاب، که معمولاً هم این کار را با دور تند انجام می‌دهم، با خودم می‌گویم: این کتاب را باید حتماً دوباره، و آرام‌تر، بخوانم‌ تا حرف‌ها و نکته‌هایش را بهتر و بیشتر بفهمم؛ اما، هیچ وقت این کار را نکرده‌ام.

دلیلش هم خیلی ساده است: وقت و فرصتی برای دوباره خواندن پیدا نمی‌کنم؛ اگر وقتی هم پیدا شود، ترجیح می‌دهم صرف کتابی تازه کنم. یک دلیل ساده دیگرش هم این است که تنبلی می‌کنم؛ چه برای دوباره خواندن یک کتاب، چه گاهی حتی برای خواندن کتاب تازه.

اما شاید دلیل واقعی این داستان چیز دیگری است؛ اینکه در این مواقع صدایی در اعماق ذهنم به من می‌گوید: هر چه در بار اول خواندی، و هر چه برداشت کردی، همان است؛ با دوباره خواندن چیز تازه‌ای دستگیرت نمی‌شود؛ تلاش بیهوده نکن! درک و توان و فهم تو همین است که بوده.

واقعاً هم به این ندای درونی ایمان دارم؛ و فکر می‌کنم اگر روزی، درون این دنیا یا جایی خارج آن، به من بگویند که فرصت داری دوباره زندگی کنی، خیلی بعید است که قبول کنم! دلیلش هم خیلی ساده است: تنبلی‌ام می‌آید و حوصله‌اش را ندارم؛ و ضمناً، می‌دانم که آنچه در وسع و توانم بوده، در همین اولین زندگی‌ام انجام داده‌ام و بهره برده‌ام؛ زندگی دوم چیز تازه‌ای برایم نخواهد داشت.

پ.ن: این نوشته، در کانال تلگرام «ذهن بی‌خانمان» هم منتشر شده است.