جای بزرگان

در میانه‌های زندگی، اینجا که راه به سراشیبی تبدیل شده، و شاید دیگر امیدی به تغییر مسیر و سرنوشت نیست - و در این حرف، شکایتی نیست - شروع کرده‌ام به خواندن زندگینامه بزرگانی همچون نیچه، داستایفسکی و گوته. و کشش و لذتی فراوان در این خواندن‌ها هست. اول نمی‌دانستم چرا، اما حالا فکر می‌کنم راز این لذت و کشش، همان جملات اول است که نوشتم.

می‌دانم که آرزوهایی که من، مثل خیلی‌های دیگر، داشته‌ام و دارم، بعید است که دیگر به دست آید؛ مهمترین‌شان برای من، تأثیر گذاشتن و دیده شدن بوده و هست؛ نه فقط دیده شدن، که ساختن دنیا و حداقل دور-و-بر خودم آنگونه که می‌خواهم؛ آنگونه که فکر می‌کنم درست است و خوب.

و حالا، در میانه زندگی، این آرزوها که شاید فقط به مقدار کمی ازشان رسیده باشم، همچنان در درونم هستند و می‌جوشند؛ اما فرصت کم است و زمانه سخت‌گیر.

پس، شروع می‌کنم به خواندن داستان زندگی بزرگان؛ تا شاید در میانه و یا حتی در آغاز داستان آنها، خودم را بیابم؛ و خودم را به جای آنها بگذارم، داستان‌شان را برای «خودم» و با بازی خودم، بازسازی و بازنویسی کنم. و اینگونه، داستان و آرزوی خود واقعی‌ام را که واقعی نشده است، حداقل در ذهنم و در چشمانم، بسازم و واقعی کنم...