در زندگی زمین‌هایی هست که...

زمین پشت، یا بهتر است بگویم زمین پشت و بالای خانه پدربزرگ، به سمت پایین شیب بسیار تندی داشت که به رودخانه‌ای می‌رسید که از پایین روستا می‌گذشت؛ شیبی تند، پر از سنگ و تخته‌سنگ؛ و‌ پر از بوته‌های علف و‌ خار.

یادم هست یکبار، خودآگاه یا شاید هم‌ ناخودآگاه، از بالای این شیب -که در گویش خودمان، به آن «سراشیبه‌ای» می‌گوییم- شروع کردم به پایین دویدن؛ به آنی، سرعت دویدنم چنان زیاد شد که عنان اختیار از کفم رفت و دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، یا سرعتم را کم کنم. به پایین می‌رفتم -روی پاهایم، به پایین می‌غلتیدم- و هر آن، ممکن بود که پایم بلغزد، یا سنگی از زیر پایم در رود، تا با مغز به زمین یا تخته‌سنگی برخورد کنم، و تمام!
یادم نیست که بالاخره، کجای آن به پایین دویدنِ برق‌آسا و بی‌اختیار، توانستم سرعتم را کم کنم و بایستم؛ حتی درست یادم نیست که توانستم بایستم، یا به زمین خوردم. هر چه که بود -هر چه که هست- از آن مهلکه جان سالم به در بردم -برده‌ام.
در زندگی، خیلی وقت‌ها در زمینی هموار، که نه سربالایی است و نه سرپایینی، قدم می‌زنیم، راه می‌رویم، و یا به‌اختیار، می‌دویم. هر جا هم که سختی‌ای پیش آید، شبیه آن است که از دامنه تپه‌ای، یا کوهی، بالا می‌رویم؛ به‌آرامی، گاهی هم نفس‌زنان و عرق‌ریزان. هر چه که باشد، در این بالا رفتن، اختیارِ خودمان دست خودمان است؛ حتی اگر اجبار باشد که به بالا و‌ به قله برسیم، باز هم دست خودمان است که سرعت بالا رفتن را کم یا زیاد کنیم؛ یا جایی، زمانی هر چند کوتاه، از رفتن باز ایستیم و نفس بگیریم. در این بالا رفتن، می‌توانیم دور-و-برِمان را ببینیم؛ با دیگرانی در راه، یا آنها که به بالا رسیده‌اند، و‌ یا آنان که هنوز پایین هستند، نگاهی یا کلامی رد و بدل کنیم....
در زندگی، گاهی هم راه رفتن‌مان، سرپایینی است و آسان.
اما در زندگی، گاهی زمین رفتن‌ات، نه هموار است، نه سربالایی و سخت است، و نه سرپایینی و آسان؛ از همان زمین‌های پشت خانه پدربزرگ است؛ شیب تند، با سنگ و تخته‌سنگ‌های مهیب. اگر خودآگاه یا ناخودآگاه، خواسته یا ناخواسته، در دام این زمین بیفتی، پایین رفتن‌ات، نه آسان، که سخت و دهشتناک است. مجبوری، بله واقعاً مجبوری که لحظه‌به‌لحظه سرعت پایین رفتن‌ات را زیاد کنی؛ نه؛ بد گفتم! اصلاً چیزی در اختیار تو نیست که بخواهی زیادش کنی، یا کم. قدم‌هایت گام‌به‌گام بزرگتر می‌شوند؛ از جایی به بعد، دیگر نمی‌دوی؛ پرواز می‌کنی؛ هنوز پای جلویی به زمین نیامده، پای عقبی از زمین بلند می‌شود. نمی‌توانی به اطراف نگاه کنی؛ همه چیز در جلو خلاصه می‌شود. هوای جلو را باید داشته باشی، تا به سنگی یا درختی برخورد نکنی؛ این را هم بد گفتم؛ وقتی نمی‌توانی جهت رفتن و‌ مسیرت را عوض کنی، دیگر آیا گریزی داری از اینکه با تخته‌سنگ جلویی هم‌آغوش نشوی؟
در این راه، هیچ کس را نمی‌توانی به یاری بطلبی؛ تنهای تنهایی...
فقط باید بختت بلند باشد که جایی، زمانی در میانه این پرواز مرگ‌آلود، یا به زمینی کم‌شیب‌تر برسی، یا به هر ترفندی که شده، سرعتت را کم کنی و کم‌کم بایستی؛ پیش از آنکه رودخانه پایین‌دست پذیرای دست و‌ سر و پای خردشده‌ات باشد...