دوستدار ادبیات، ریاضیات و البته ICT/ اگر وقت کنم، سازنده virgool.io/@radiopolicy
روزنامه سعیدیه - ۴ بهمن ۱۳۹۹
[مثل کودکیها که در اتاق کوچک مادربزرگ، در سرمایی که تا صبح با چراغ علاالدین نفتی گرم میشد، میرفتم زیر لحاف کلفت و سنگین، با آن بوی مسحورکنندهاش...]
ساعت نه شبِ فردای روزی که رفتم پیش دکتر اعصاب و چهار قلم دارو، یعنی چهار نوع قرص برایم تجویز کرد، طبق دستور، هر چهار قرص را با هم خوردم؛ سه تا کامل و یکی نیمه. دو ساعت بعد، قطرات ریز عرق سرد، روی پیشانیام کمکم شکل میگرفت و معدهام به همراه محتویاتش خودش را بالا و پایین میزد. این حالت را فقط تا یکساعت توانستم تحمل کنم و بعد، سر ساعت دوازده، چارهای نبود جز اینکه شهروز، یعنی دوستم را که دکتر است و ساکن شیراز، از خواب بیدار کنم و بپرسم که چرا اینطور شدهام و چه کنم.
بیچاره شهروز، پریده از خواب، لابلای خمیازههایش برایم توضیح داد که چیزی نیست و به خاطر دو تا از آن قرصها، فشارم افتاده؛ چارهاش هم کمی دوغ است؛ که در خانه نداشتیم و به جایش، کمی نمک در آب حل کردم و خوردم. و چقدر هم آب نمک بدمزه است!
ساعت دو نیمهشب خوابم برد و فردایش، یعنی دیروز، سردرد ناشی از بالا و پایین شدن فشار خون، همچنان همراهم بود تا عصر که دو ساعت خواب عمیق، چاره کرد و سردرد رفت.
سردرد رفت، اما بیحالیِ سبک و آرامی به جای ماند؛ نمیدانم از قرص فشار خون بود یا داروی «شادیبخش» سرترالین. هر چه بود، تا موقع خواب، این سبکی همراهم بود؛ چنان سبک شده بودم که وقتی خزیدم زیر پتو، حالت و وزناش شده بود عین لحاف سنگین و گرم مادربزرگ؛ حس و حالی دست داد مثل کودکیها که در اتاق کوچک مادربزرگ، در سرمایی که تا صبح با چراغ علاالدین نفتی گرم میشد، میرفتم زیر لحاف کلفت و سنگین، با آن بوی مسحورکنندهاش، و لحاف کمکم گرم میشد و من هم، در میانههای سردی و گرمیاش، رفته بودم به دنیای خواب، تا صبح که نور خورشید از لای پرده قدیمی و کهنه اتاق در چشمم میریخت و وز وز مگسهای سمج مجبورم میکرد که بیدار شوم.
دیشب بعد از سیوپنج سال، لحاف تمیز مادربزرگ با آن ملحفه گلدار، خاطرهاش به سراغم آمد و بویش در دماغم پیچید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزنامه سعیدیه - ۳ مهر ۱۴۰۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
درد انتظار
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، والد، کودک