قیژقیژ

در هال را باز و بسته می‌کنم که از خانه خارج شوم؛ هم به هنگام باز شدن، و هم، موقع بسته شدن، صدای قیژقیژ لولای در بلند می‌شود و من، نگران می‌شوم که نکند این صدا، بقیه را بیدار کند. سوییچ ماشین را جا گذاشته‌ام و مجبورم برگردم؛ باز صدای لولای در و باز، نگرانی از بیدار شدن بقیه.

با خودم می‌گویم باید این لولای کهنه و «قیژقیژو» را روغن بزنم؛ ولی الان فرصت ندارم، دیرم شده است؛ باشد وقتی برگشتم، سر فرصت. و با خودم فکر می‌کنم «یا فراموش می‌کنم، یا فرصت نمی‌کنم؛ و فردا باز همین آش است و همین کاسه»

فکر می‌کنم در زندگی چقدر از این لولاها دارم؟ لولاهایی که گیر دارند، صدا می‌دهند، «روی مخ» هستند. صدا و گیروگور این لولاها، لابلای صداهای زندگی روزمره گم شده‌اند؛ نه اینکه نیستند، فقط نمی‌بینم و نمی‌شنوم‌شان. اگر هم بشنوم و ببینم، ساده و سریع از کنارشان می‌گذرم و درست‌شان نمی‌کنم؛ آخر، سری را که درد نمی‌کند که دستمال نمی‌بندند!

اما، امان از روزی که کوچکترین صدا و قیژقیژی، برایت حکم رعدوبرق دارد؛ امان از روزی که زندگی‌ات با یک صدای کوچک، با یک گیر کوچک به هم می‌ریزد؛ آن روز و آن لحظه، نباید صدای قیژقیژ در بلند شود، اما می‌شود؛ و آنجاست که فرصت روغن‌کاری نداری؛ و فقط فرصت داری با خودت فکر کنی که کاش درست‌اش کرده بودم....